رمان اگرچه اجبار بود 6

برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید
برای سفارش تبلیغات کلیک کنید

موضوعات

اخبار

اخبار سیاسی و اجتماعی

اخبار گوناگون

اخبار ورزشی

اخبار حوادث

اخبار فرهنگی و هنری

اخبار علمی و آموزشی

اخبار اقتصادی و بازرگانی

وبگردی

سرگرمی

فال و طالع بینی

مطالب طنز و خنده دار

معما و تست هوش

خواندنی و دیدنی

دنیای بازیگران

ترول

پ ن پ

ورزشی

زیبایی اندام

درمان با ورزش

ورزش عمومی

تاریخچه رشته های ورزشی

معرفی ورزشکاران

فوتبال

والیبال

کشتی

بسکتبال

گالری تصاویر

عکس های خنده دار

عکس های عاشقانه

عکس های جالب و دیدنی

عکس های طبیعت

عکس های خوانندگان

عکس های حیوانات

عکس های سه بعدی

عکس های وسایل نقلیه

عکس های بازیگران

والپیپر

کارت پستال

کاریکاتور

تصاویر ویژه روز

اس ام اس SMS

اس ام اس مناسبتی

اس ام اس انگلیسی

اس ام اس تبریک

اس ام اس تسلیت

اس ام اس سرکاری

اس ام اس طنز و خنده دار

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس فصل ها

اس ام اس فوتبالی

اس ام اس اقوام ایرانی

اس ام اس متفرقه

اس ام اس شب یلدا

اس ام اس ماه محرم

اس ام اس عید غدیر

اس ام اس عید قربان

اس ام اس عید نوروز

اس ام اس ماه رمضان

اس ام اس میلاد امام زمان

اس ام اس روز پدر

اس ام اس روز مادر

اس ام اس روز معلم

اس ام اس چهارشنبه سوری

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس فلسفی

پزشکی سلامت

بیماری ها و راه های درمان

پیشگیری بهتر از درمان

داروهای گیاهی و طب سنتی

بهداشت بانوان

تغذیه سالم

بهداشت کودکان

رژیم درمانی

ورزش درمانی

ایدز و اعتیاد

بهداشت فردی

ادبیات

عاشقانه

داستان

شعر و مشاعره

ضرب المثل

اسرار خانه داری

تزئینات عقد و عروسی

نظافت

نکات مهم آشپزی

هنر در منزل

نگه داری مواد غذایی

مهارت های زندگی

متفرقه

دنیای مد و زیبایی

لباس و کیف و کفش

دکوراسیون و چیدمان

مد و مدگرایی

طلا و جواهرات

اخبار مد و ستاره ها

روانشناسی

مشاوره خانواده

تست روانشناسی

روانشناسی زناشویی

روانشناسی کودکان

برای زندگی بهتر

والدین موفق

فرزندان و امتحانات

آرایش و زیبایی

لوازم آرایشی

آرایش صورت

آرایش مو

سلامت پوست

سلامت مو

گردشگری ایران و جهان

مکان های تفریحی ایران

مکان های تاریخی ایران

مکان های زیارتی ایران و جهان

عجایب گردشگری

مکان های تفریحی جهان

مکان های تاریخی جهان

سفرنامه

زناشویی

دانستنیهای قبل از ازدواج

دانستنیهای عقد و بعد از ازدواج

دانستنیهای جنسی

بارداری و زایمان

رازهای موفقیت

کوچه پس کوچه های تفاهم

دوران سالمندی

آشپزی و تغذیه

آموزش انواع غذاها

آموزش شیرینی پزی

آموزش انواع مربا و ترشیجات

خواص مواد غذایی

نکات مهم آشپزی

کودکان و والدین

سرگرمی کودکان

تعلیم و تربیت

خلاقیت در کودکان

بیماری های شایع کودکان

شعر و قصه کودکان

رفتار های کودکی تا نوجوانی

تغذیه کودک

روانشناسی کودکان

بچه های سالم

بهداشت مادر و کودک

دانستنی های نوزادان

فرهنگ و هنر

آهنگ(مجاز) و متن

فرهنگ زندگی

هنر و هنرمند

تاریخ و تمدن

هنرهای دستی

فرش و گلیم

نمایشگاه ها در ایران و جهان

دنیای بازیگران

دنیای خوانندگان

مناسبت های روز

مذهبی

کتابخانه مذهبی

زندگینامه بزرگان دین

اصول و فروع دین

داروخانه معنوی

احادیث و سخن بزرگان

اعمال مستحب

آرامش سبز

احکام دین

سایرین در دین

کامپیوتر و اینترنت

اخبار تکنولوژی

گرافیک

سخت افزار

نرم افزار

ترفندهای ویندوز

برنامه نویسی

آموزش

متفرقه

جاوا اسکریپت

علمی

زندگینامه شعرا و دانشمندان ? چرا و چگونه

گزارشهای علمی

گیاهان،حیوانات،آبزیان

آیا می دانید؟؟؟

نوآوری و کشفیات علمی

معرفی رشته ها و مشاغل

دانلود

موزیک های ایرانی

نرم افزار

بازی کامپیوتر

بازی موبایل

نرم افزار موبایل

فیلم و سریال ایرانی

رمان

رمان اگرچه اجبار بود

رمان ته دیگمو پس بده

رمان جدال پر تمنا

رمان قرار نبود

رمان باورم کن

رمان اگرچه اجبار بود


قسمت ششم

شایان که پشتش به من و آروین بود و نمیدونست که آروین تو چار چوب در وایساده، با صدای خشنی گفت:
من نمیدونم اون بچه سوسول چیکارت کرده که انقدر دوسش داری و حاضر نیستی ازش دل بکنی! اون محلت نمیزاره بدبخت! انقدر خودتو براش
هلاک نکن! من دوسِت دارم راویس! دو برابر عشقی که از یه شوهر انتظار داری و به پات میریزم..عاقل باش!
آروین با خشم اومد داخل و در رو محکم بست..طوری در رو بست که حس کردم لولای در نصف شد!! آروین رفت جلوی شایان وایساد و یقه ی
پیرهنشو گرفت و کوبوندش به دیوار! وحشت کردم..آروین خیلی عصبی بود و هر کاری ازش برمیومد..! آروین از خشم نفس نفس میزد..فشاری به
گلوی شایان وارد کرد و با صدای غضبناکی گفت: اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، از تو دهن کثیفت اسم زنم بیاد بیرون، خودنِت گردن خودته
مرتیکه ی عوضی!! تو نمیفهمی اون شوهر داره و نباید در گوشش زر زر الکی کنی؟! راویس زن منه و یه تار موشو به صد تا دختر نمیدم.پس پاتو از
زندگیه ما میکشی کنار! وگرنه خودم قلم، جفت پاهاتو خورد میکنم..خر فهم شدی؟!
شایان بیچاره از زور تنگی نفس، داشت خس خس میکرد..به سمت آروین رفتم و دستشو از رو گلوی شایان برداشتم و گفتم: کشتیش..دیوانه!
شایان که گلوش آزاد شده بود دستشو رو گلوش گذاشت و بلند سرفه زد..بعد از چند دیقه که آروم شد، با خشم رو کرد به آروین و گفت:
چیه افسار پاره کردی عوضی؟!! راویس اونقدرام آش دهن سوزی نیس که برای داشتنتش له له بزنم..ارزونی خودت! انقدر خر و نفهم هست که
هر کاری باهاش کنی ، بازم باهات بمونه!
آروین خواست بهش حمله کنه، که جلوی آروین وایسادم و بازوشو محکم گرفتم و گفتم: جون من ولش کن..! بزار بره رد کارش..
آروین نگاشو ازم گرفت و با فریاد رو به شایان گفت: گمشو بیرون تا جسدتو نفرستادم بیرون!
شایان با خشم از اتاق رفت بیرون! خدا رو شکر بقیه تو باغ بودن و صدای دعواها و داد و بیدادا رو نمیشنیدن! آروین لبه ی تخت نشست و سرشو
بین دو تا دستاش گرفت..صدای نفسای تندش نشون میداد که هنوزم عصبیه!
_ انقدر الکی خودتو عذاب نده! بهتری؟
سرشو بالا آورد و تو چشام نگاه کرد و گفت: الکی؟!! ندیدی چقدر زر زر کرد؟ به زنم ابراز علاقه کرد!! جلوی من!! به کسیکه اسمش تو
شناسناممه گفت دوسِت دارم!! مگه من غیرت ندارم؟!! باید جنازشو میفرستادم بیرون..حقش این بود! باید گردنشو خورد میکردم تا بفهمه غرور و
شخصیتم بازیچه ی دستاش نیس..اون عوضی درمورد من چی فکر کرده هان؟! که انقدر عوضیم؟!
_ تو که بهش فهموندی کارش اشتباه بوده و من مطمئنم دیگه از این غلطا نمیکنه! منم جوابشو داده بودم..قبل از اینکه تو بیای..
_ حرفاتونو شنیدم!!
نمیدونم چرا یه جوری شدم؟!! یعنی شنیده بود من به شایان گفته بودم آروین و دوس دارم؟!! خوب بدونه..بهتر!!
نگاه آروین رو دست چپم ثابت موند..اخماش رفت تو هم و گفت: چرا حلقه ت دستت نیس؟! اگه اون لامصب و بندازی دستت، میفهمن خیر سرم
شوهرتم و زحمت رد کردن خواستگارات به گردنم نمیفته!!
منظورشو خوب فهمیدم! امروز وقتی آستارا بودیم، خانومی تقریباً 50 ساله نزدیک من و آروین شد و منو از آروین برای پسرش خواستگاری کرد..!!
فکر میکرد آورین داداشمه! قیافه ی آروین اون لحظه، واقعاً دیدنی بود..عین لبو سرخ شده بود و کارد میزدی خونش در نمیومد! زن بیچاره وقتی داد
و بیدادای آروین و دید و فهمید قضیه از چه قراره و از یه زن شوهر دار، خواستگاری کرده، بیچاره رنگ و روش سرخ و سفید شد و کلی عذرخواهی
کرد و بعدشم زود جیم شد! از یادآوری اون اتفاق و حرص خوردن آروین، لبخند رو لبام نشست..
آروین که لبخندمو دید، پوزخندی زد و گفت: بله بخند!! انگار بدت نمیاد یکی بیاد تو رو از شوهرت خواستگاری کنه! هووووم؟!!
اخمام رفت تو هم! به این بشر مهربونی نیومده!!
_ اصلاً خودت چرا...
خواستم بگم" چرا تو حلقه تو دستت نمیندازی" که چشام به حلقه ی دست چپش افتاد و ادامه ی حرفمو خوردم! من چرا تا حالا به این دقت
نکرده بودم که آروین همیشه حلقه ش دستشه؟!! از شب عروسیمون تا حالا، یه بار درش نیاورده بود..برام خیلی عجیب بود!! منی که ادعا
میکردم آروین و دوس دارم، همیشه حلقه مو جا میذاشتم و باید تو کشوی میز توالتم دنبالش میگشتم..اما آروینی که انقدر خودشو بی تفاوت
نشون میداد، همیشه حلقه ش دستش بود!!!
آروین چپ چپ نگام کرد و گفت: چرا حرفتو خوردی؟؟ خودت چرا، چی؟!!
موندم چی بگم..!! سرمو انداختم پایین و گفتم: جا گذاشتمش تو خونه! همیشه دستم بودا..اما خوب سفرمون به شمال، هول هولکی شد و یادم
رفت بندازمش دستم!!
آروین چشاشو ریز کرد و گفت: آها..این دنباله ی اون حرف نصفه، نیمه ت بود دیگه، آره؟!!
_ خوب...تو چرا همیشه حلقه ت دستته؟!!
نگاهی به حلقه ش انداخت و گفت: نباید دستم بندازم؟!! مگه حلقه نخریدیم تا همیشه دستمون باشه و بهمون یادآوری کنه که یه تعهدایی به
همدیگه داریم؟! اگه اشتباه میکنم بهم بگو تا دیگه نندازم دستم!
جدی جدی یه آجری، سنگی، چیزی خورده بود سرش!! از کدوم تعهد حرف میزد؟!! بالاخره که رامین پیدا میشد و من و آروینم از هم جدا میشدیم!
پس دیگه تعهدی نبود..! با اینکه برام جای سؤال بود، اما از اینکه میدیدم نسبت به قبل، درمورد این جور چیزا بی تفاوت و بی اهمیت نیس،
خوشم اومد..داشتم تو ذهنم، از خوشحالی، بال و پر درمیاوردم که صداش منو از افکار و رویاهام شوت کرد بیرون!!
_ راویس؟!
سرمو بالا بردم..تو چشاش نگاه کردم! بازم همون مهربونی و محبت، تو چشاش موج میزد..
_ بله؟!
_ برگشتیم تهران، با هم میریم پیش یه روانپزشک خوب..باشه؟!!
_ روانپزشک؟!! برای چی؟
آروین جدی شد و تو چشام نگاه کرد و گفت: ببین راویس! تو باید درمان شی! تا کی میخوای از داشتن رابطه، با شوهرت امتناع کنی؟! باور کن که
برای خودم نمیگم که بری درمان شی..نه..برای خودت میگم! تو هر شب داری کابوس اون شب و میبینی! باید بری پیش روانپزشک! روحت
آسیب دیده! باید از نو بسازیش..باید ترمیمش کنی! باید اون شب لعنتی و اون رامین کوفتی و برای همیشه از خاطرت محو کنی..! تو میتونی..من
مطمئنم که میتونی! اما باید یه کمی حرف گوش کن باشی..به عمه خانومم میگیم که میری کلاس زبان..چطوره؟ موافقی؟!
عصبی شدم و صدامو بردم بالا: تو درمورد من چی فکر کردی هان؟ فکر میکنی من دیوونم؟؟ روانیم؟!! من هیچیم نیس و نیازی به روانپزشک
ندارم..من حالم خوبه! اگه تو داری سنگ نداشتن رابطه ی جنسی و به سینه میزنی، من جلوتو نمیگیرم، برو زن بگیر و هوساتو اینجوری تخلیه
کن..! حق نداری انگ روانی بودن و بهم بزنی!
آروین که از کوره در رفتن من حسابی شوکه شده بود، دستاشو به حالت قائم، چند بار بالا و پایین آورد و گفت:
آروم باش..آروم باش..! چرا یهو قاطی میکنی تو؟! من کی گفتم تو دیوونه ای؟! من گفتم روانی ای؟! فقط گفتم آسیب دیدی و باید تحت نظر یه
روانپزشک خوب باشی! بد گفتم؟! راویس تو چرا نمیخوای باور کنی که علاوه بر جسمت، به روحتم تجاوز شده! تازه بدتر از جسمت، اون روحته که
آسیب دیده و در عذابه! تعداد قرصای آرامش بخشی که میخوری و آمار همشو دارم! نمیخوام دستی دستی خودتو نابود کنی! کابوسایی که هر
شب میبینی، داره کم کم پودرت میکنه لعنتی! هر حرف و هر حرکتی که تو رو یاد اون شب لعنتی بندازه، داره روحتو نابود میکنه! نمیخوام تا آخر
عمرت یاد اون شب بیفتی و طعم خوشبختی و آرامش و نچشی! پس دختر خوبی باش و یه بار تو عمرت لجبازی و بزار کنار..اینو بفهم که من
بخاطر خودت نگرانتم!! نه بخاطر هوس ها و شهوتای خودم! من 28 سال صبر کردم و دست از پا خطا نکردم..بقیه ی عمرمم میتونم راحت زندگی
کنم و عین خیالمم نیاد..پس به فکر خودت و زندگیت باش! قول میدم وقتی رفتیم پیش یه روانپزشک خوب، این موضوع بین خودمون مخفی
میمونه و جایی درز پیدا نمیکنه! قول شرف بهت میدم! باشه؟!
نمیدونستم باید چیکار کنم!! حرفاش عجیب به دلم نشسته بود..از ته دلش حرف میزد و از قدیمم گفتن که حرفی که از ته دل بیرون بیاد، به دل
میشینه! آروین نگران من بود و این بیشتر از هر چیزی بهم آرامش میداد..یکی بالاخره نگران من بود!! و اونم کی!! آروین!!! آروینی که همیشه
دوس داشتم نگرانم باشه و بهم توجه کنه!! دیگه چی میخواستم از خدا!! خودمم قبول داشتم که اون شب لعنتی، بدجوری داره نابودم میکنه و
آرامش و از زندگیم گرفته اما..اما میترسیدم بعد از این بشم مسخره ی دست آروین!! مدام این موضوع و بکوبه تو سرم! میترسیدم بازم طعنه و
کنایه بارم کنه! باید فکر میکردم..باید بهم فرصت میداد تا درمورد این موضوع خوب فکر کنم!! وگرنه خودمم از این وضعیت خیلی خسته شده بودم!
دوس داشتم منم مثل آدمای عادی زندگی کنم و از زندگی کردنم لذت ببرم! تو چشای عسلیش زل زدم و گفتم:
بهم فرصت بده تا فکر کنم..باشه؟!
لبخند مهربونی بهم زد و گفت: تا وقتی شمالیم فکر کن! چون تا پامون برسه تهران، میریم پیش روانپزشک!
سکوت کردم..آروین که معلوم بود خیلی خوشحال شده، با مهربونی ای که تو صداش موج میزد، گفت:
راستی! اون کت و دامنی که با هم از آستارا خریدیم و از تو کیف سوغاتیا بیار بیرون و بزار تو ساک دستیه خودت!
ابروهامو بالا انداختم و گفتم: واسه چی؟ مگه اون مال گیسو نبود؟!!
خندید و گفت: برای گیسو سوغات خریدیم! یادت که نرفته! اون کت و دامن مال توئه! از اولشم مال تو بود! به تو بیشتر از هر کس دیگه ای میاد!
تو دلم، کیلو کیلو قند آب کردن! اگه میدونستم تو این سفر، انقدر این بشر عوض میشه و مهربون میشه زودتر ترتیبشو میدادم..والا!
لبخند پهنی زدم و گفتم: توأم اون تی شرت توسیه رو بزار تو وسایل خودت! منم اونو برای تو انتخاب کرده بودم!
آروین نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: اونو که من از اولشم برای خودم برداشتم! من خوش اندام تر از رادینم و مطمئن باش اون تی
شرت و به هیچکس نمیدادم..! چون فقط به من میاد! هم کسیکه انتخابش کرده خاص بوده هم کسیکه قراره بپوشتش!!
خندیدم و گفتم: اعتماد به نفست تو حلقم!
اینبارم هر دو با هم خندیدیم..شاید این آخرین خنده های دونفرمون باشه!! شاید این آخرین روزای خوش زندگیمون باشه!! نه..من این زندگی و
دوس داشتم..من این خنده های از ته دل و دوس داشتم..تازه داشتم طعم خوشبختی و با آروین میچشیدم! تازه داشتم میفهمیدم زندگی یعنی
چی! زود بود که همه چی تموم شه!! زود بود!! خیلی زود بود! همون شب شایان برگشت تهران! بهونه آورد که کاری تو تهران براش پیش اومده و
رفت! هیچ کس به جز من و آروین نمیدونست که شایان برای چی رفت! هر چند چون من دختر خیلی خیلی رازداری بودم!!، به مونا هم گفته بودم
و مونا هم از رفتنش خوشحال شد..به نظر مونا هم شایان داشت زیاده روی میکرد و باید یکی مانعش میشد! جمعمون خودمونی تر شد و بهتر که
رفت!! ملیحه هم از رفتن شایان، خوشحال شد و بیشتر مزه میپروند! هر چند جلوی عمه خانوم، جرئت نداشت با آروین زیاد شوخی کنه و من
خیالم از این بابت راحت بود!
***
***
_ راویس! آماده نشدی هنوز؟
باز این پیله کرد به آماده شدن من!! انگار جز این کار، کار دیگه ای تو زندگی نداشت! والاااا
نگاش کردم و گفتم: من آمادم..عمه خانوم آمادس؟!
_ آره..من میرم ماشین و روشن کنم..زود بیاین پایین!
آروین رفت..همون تی شرت توسی رنگی و که از آستارا خریده بودیم و پوشیده بود..زیادی بهش میومد..امشب باید خیلی حواسم بهش باشه!
منم همون کت و دامنی که سلیقه ی آروین بود و پوشیده بودم! یه کمی یقه ش باز بود..اما زیاد تو چشم نبود! به هال رفتم..عمه خانوم شیک و
مرتب، آماده شده بود و منتظر من بود..3روز بود که از شمال اومده بودیم.. شمال به من، خیلی خوش گذشته بود! اتفاقای خیلی خوبی برام افتاده
بود..اتفاقایی که باعث شده بود، طعم واقعیه لذت و خوشبختی و بچشم! خاطرات شمالم رفته بود جزو خاطرات خوش زندگیم!! دیروز به بابام زنگ
زده بودم و 20 دیقه ای با هم حرف زدیم..خیلی از تماسم خوشحال شده بود و مدام قربون صدقم میرفت و دلتنگیشو بروز میداد..انگار یادش رفته
بود من چقدر اذیتش کرده بودم!! اگه دوباره سر و کله ی رامین و گلاره پیدا میشد دیگه از این مهربونیا و خوشیا خبری نبود!!! اما من به حدی
رسیده بودم که حاضر بودم بخاطر اثبات بی گناهی آروین، از همه ی این لذتا و خوشیام بگذرم!! دوس داشتم آروین بفهمه که چقدر برام ارزش داره
و چقدر برام مهمه که حاضر شدم از همه چیزم بگذرم!! از همه چیزم...
بالاخره به خونه ی انیس جون رسیدیم..همه اومده بودن و ما جزو آخرین نفرات بودیم! گیسو موهاشو گیس ریز بافته بود و همشو زیر کیلیپس
بزرگی که رو موهاش زده بود، جمع کرده بود..یه پیرهن قرمز رنگم پوشیده بود..مثل فرشته ها شده بود! مارالم یه بلیز و دامن کوتاه و تنگ پوشیده
بود و طوری رو مبل لم داده بود که همه ی دار و ندارش ریخته بود بیرون! شرم آور بود!! خاله اعظم بی خیال کنار انیس جون نشسته بود و با ناز و
ادا نگام میکرد..بعد از احوالپرسی با بقیه، به اتاقی رفتم تا لباسمو عوض کنم..مانتو و شالمو درآوردم..خوب شد زیر دامنم ساپورت پوشیده بودم!
دوس نداشتم مثل مارال، مردا همه ی زندگیمو ببینن!! داشتم رژ لبمو تجدید میکردم که آروین وارد اتاق شد..
آروین با تعجب نگام کرد..نزدیکم شد و گفت: اینو پوشیدی چرا؟!
_ وا...!! مگه چشه؟!!
اخماش در هم رفت..
_ من اینو برات انتخاب کردم که تو خونه بپوشیش نه تو مهمونیا!
چشامو ریز کردم و گفتم: میشه بگی ایرادش چیه؟!!
به یقه ی گرد و کمی باز، کت اشاره کرد و گفت: دوس داری بقیه، تموم دار و ندارتو ببینن؟!!
به یقه ی کتم نگاه کردم..ای بابا اینم زیادی گیر میدادا! اونقدی باز نبود حالا..فقط وقتی خم میشدم بـــــــــله!
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم: حالا که دیگه اینو پوشیدم و لباس دیگه هم نیاوردم با خودم!
آروین به سمت کمد دیوار چوبی اتاق رفت و درشو باز کرد و رو به من گفت: بیا از لباسای گیسو یکی و انتخاب کن و بپوش!
_ گیسو مگه اینجا لباس داره؟!!
_ آره! اون وقتایی که تازه با رادین نامزد شده بود، رادین چند دست لباس براش خریده بود و الانم تو این کمده!
_ اما من کت و دامن خودمو دوس دارم..ساپورتم که زیرش پوشیدم..نمیخوام از لباسای گیسو یکی و انتخاب کنم..من لباس دارم خودم!
آروین که دید من محاله از لباسای گیسو، برای خودم لباس انتخاب کنم، خودش رفت سمت کمد و دنبال لباس مناسبی گشت و زیر لب گفت:
همه میدونن تو لباس داری لجباز! این لباست اصلاً مناسب امشب نیس! دلم نمیخواد تو مهمونیا لباسای باز و برهنه بپوشی!
منم که حسابی کله شق شده بودم با پررویی گفتم:
پس چرا قبلاً بهم گیر نمیدادی..اصلاً این لباس مگه چشه؟ چطور گیسو لباسای لختی میپوشیه؟ من حق ندارم بپوشم؟!!
آروین یه لحظه نگام کرد و دست از گشتن برداشت..
_ گیسو، گیسوئه و تو راویسی! شوهر اون رادینه و شوهر تو، منم!! پس خوب حواستو جمع کن..من رادین نیستم توأم گیسو نیستی..من دلم
نمیخواد زنم، ویترینی باشه برای هرزگیای مردا! این کت و دامنو هم اگه دوس داری، تو خونه میپوشیش! واسه شوهرت!
لجم گرفت..دوس داشتم بقیه هم کت و دامنمو ببینن..مطمئن بودم برق تحسین و تو چشاشون میبینم! از همه بیشتر دوس داشتم مارال منو تو
این لباس ببینه و خیط شه! فکر کرده با اون لباسای تنگ و کوتاهی که پوشیده حالا چه تیکه ای شده!!
با لج گفتم: اما من با همین میرم پیش بقیه!!
خواستم از اتاق برم بیرون که آروین با یه حرکت سریع خودشو بهم رسوند و بازومو کشید و منو به سمت خودش کشوند و گفت:
تو هنوز اون روی منو ندیدی نه؟!! به چه زبونی حالیت کنم که بدم میاد زیباییای بدنتو به بقیه نشون بدی..؟ ها؟ من زن بی بند و بار نمیخوام!
مشکل من و مریمم سر همینجور چیزا بود..اینار و ازم دید و براش شد بهونه و بی خیالم شد..اما تو...تو عاقل باش! من بخاطر خودت میگم..دلم
نمیخواد وقتی با منی، صد جفت چشم نگات کنن..بدم میاد از این نگاها..منو میشناسی نه؟ میدونی اونقدی آدم مذهبی و مقیدی نیستم..اما
اونقدرم بی غیرت و عوضی نیستم که نسبت به زنم بی تفاوت باشم..دوس ندارم کس دیگه ای غیر از من، زنمو با لذت نگاه کنه!!
اووووووووف...یکی منو بگیره!!! چقدر حرفاشو دوس داشتم!! اسم اینو میذاشتم غیرت..غیرت یه مرد ایرونی..یه مرد ایرونیه عاشق!!..این حرفاش
عجیب بهم انرژی داد..انگار با حرفاش مسخم کرده بود چون ساکت شدم و آروینم که دید رام شدم! به سمت کمد برگشت و لباس سفید و جین
آبی ای رو بیرون آورد و به طرفم گرفت و گفت: اینا رو انتخاب کردم برات! هم سادس هم شیکه! فکر کنم اندازتم باشه! به گیسو هم گفتم و نگران
گیسو نباش..حالا دیگه خودت میدونی..اگه دوس داری بازم اون روی منو ببینی، لجبازی کن و لباساتو عوض نکن!! تصمیم با خودته...
بعد هم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم، از اتاق رفت بیرون! نتونستم باهاش لجبازی کنم..!! دوس داشتم روم حساس باشه..این غیرتش، خیلی
خیلی به دلم نشست..کت و دامنمو درآوردم و همون لباسایی و که آروین برام انتخاب کرده بود و پوشیدم..زیادم بد نبود! لباسه که فیت بدنم
بود..شلوار لی هم که یه کمی بهم گشاد بود که اونم با یه سنجاق حل شد! یقه ی بلیزه کامل بسته بود و منم گردنبندی و که آروین سر عقد
بهم داده بود و گردنم بود و رو یقه ی بلیزه انداختم..دستی به صورتم کشیدم و از اتاق اومدم بیرون! همه ی نگاه ها به سمتم کشیده شد..
گیسو با لبخند نگام کرد..کنار گیسو نشستم..آروین با چشمای مهربونش بهم نگاه کرد و لبخند ملیحی بهم زد..معلوم بود از اینکه حرفشو گوش
کردم خیلی خوشحاله! این لبخنداش بهم اعتماد به نفس میداد و حس میکردم زیباترین لباس امشب و من پوشیدم..بخاطر همین منم لبخندشو با
لبخند گشادی جواب دادم..!! خاله اعظم داشت برای انیس جون از دومادش حرف میزد و کلی پزشو میداد..
_ پسر خیلی خوبیه! پولدار..قد بلند..چشم و ابرو مشکی! یه دونه س..تو فامیل تکه! مارال و خیلی دوس داره و جونشم براش میده!
انیس جون حرفی نمیزد و فقط لبخند میزد..من نمیدونم این مامانا چرا انقدر از پسرای چشم و ابرو مشکی و قد بلند خوششون میاد؟!! وقتی
پسری و با این ویژگیای میبینن عین دخترای 18 ساله، دست و پاشون میلرزید و از دختره بیشتر عاشقش میشدن! مگه پسر قد کوتاه و مو بور
آدم نبود؟!! دل نداشت؟!! پس با این حساب همه ی پسرای قد کوتاه و قد متوسط و موهای بور، باید بمونن تو خونه دیگه!!! حتی اگه اون پسره مو
بور دو برابر پسر چشم ابرو مشکیه خوشگل باشه، بازم به نظرشون اون چشم ابرو مشکیه خوشگل تره!! انگار شده بود یه قانون نانوشته! خوب
خودمم قبول داشتم که چشم و ابرو مشکی شرقی تره و بیشتر به دل میشینه اما خوب دوس نداشتم این بشه یه امتیاز برای همه ی
آدما..!! مارال با ناز و ادا نگام میکرد و برام گوشه چشم نازک میکرد..دختره ی ایکبیری!! شیطونه میگه بزنم فکشو بیارم پایینا..انگار من پسرم و
قراره گول اداهاشو بخورم..بوفالو!! با چندش، نگامو ازش گرفتم و به دختر جوون و ریزه ای که کنار گیسو نشسته بود نگاه کردم..گلناز، خواهر
کوچیکه ی گیسو بود..قیافه ی ملوس و پوست سفیدی داشت..قیافه ش خیلی شبیه شخصیتای بامزه ی کارتونی بود..از گیسو خواستنی تر بود
و خیلی به دل مینشست..اما خوب گیسو خوشگل تر بود! گیسو و گلناز شباهت زیادی به ثریا خانوم داشتن و از باباشون فقط بینی قلمیشونو به
ارث برده بودن! داشتم صورتای گیسو و گلناز و آنالیز میکردم که صدای پدر جون اومد:
عمه خانوم، براتون از دکتر نجم وقت گرفتم!!
عمه خانوم ابروهاشو بالا انداخت و گفت: واسه چی؟!!
پدر جون گفت: نکنه یادتون رفته که باید عمل شین؟!!
عمه گفت: نمیخوام عمل شم! مگه چقدر زندم که اونم بسپارمش زیر تیغ جراحی؟!
آقا بهرام رو به عمه خانوم گفت: ملوک! انقدر پشت گوش ننداز..اگه 4 سال پیش پاتو عمل کرده بودی الان انقدر استخوونات اذیتت نمیکرد..دکتر
نجم به هر کسی وقت نمیده..بهروز همینو هم با کلی پارتی بازی و رشوه دادن به منشیش، تونسته برات جور کنه! آخر ماه دیگه، باید بری پیش
دکتر نجم! هر چی زودتر عمل شی برات بهتره!
عمه خانوم با صدای آرومی گفت: میخوام قبل عملم یه سر برم پیش ویکتوریا!
اخمای پدر جون در هم رفت! آقا بهرام با لحن عصبی ای گفت:
خواهر من تو چرا انقدر به فکر ویکتوریایی؟!! چرا به فکر خودت نیستی؟ اون قید تو رو زده..نمیخواد تو رو ببینه..سهمشو از خونه گرفت و رفت! توأم
باید قیدشو بزنی..بگذر ازش..
عمه خانوم با بغض گفت: شاید زنده نموندم داداش! اونوقت تو حسرت دیدنش میمونم! نمیخوام تو حسرت چیزی بمونم و برم! میخوام با خیال
راحت برم زیر تیغ!
مارال با ناز گفت: ای بابا عمه خانوم! یه عمل ساده که بیشتر نیس..چرا خیال میکنین عمل حساسیه! انقدر نگران نباشین..
عمه نگاه تند و تیزی به مارال کرد و با خشم گفت: برای منی که تو این سن و سالم، هر عملی میتونه حساس و سخت باشه! من میخوام برای
آخرین بار ویکی و ببینم!
رادین گفت: من که فکر نمیکنم وقتی بفهمه دارین عمل میشین، بیاد ایران!
پدر جون گفت: فقط خودتو سبک میکنی خواهر! برای ویکی اینجور چیزا مهم نیس..اون سرگرم شوهر و دخترشه!
عمه خانوم گفت: من یه مادرم بهروز..میفهمی اینو؟!! یه مادرم..حتی اگه ویکی بدترین و بزرگترین خبطی هم انجام بده بازم دخترمه..تنها دخترمه
و نمیتونم راحت قیدشو بزنم! حتی اگه اون راحت قیدمو زده باشه..میخوام ببینمش..تا نبینمش نمیزارم عملم کنن!
انقدر این جمله ی آخرشو با جدیت و تحکم گفت که برای چند ثانیه ای سکوت شد..انیس جون سکوت و شکست و گفت:
من به ویکتوریا زنگ میزنم و خبرش میکنم که عمه خانوم قراره عمل شه و میخواد ببینتش! دیگه تصمیم با خودشه!
عمه خانوم، نگاه قدرشناسانه ای به انیس جون انداخت و بهش لبخندی زد..دلم برای عمه خانوم خیلی سوخت! با اینکه ویکتوریا با اون وقاحت
سهمشو از خونه ی پدریش گرفته بود و به عمه خانوم پشت کرده بود اما عمه خانوم بازم میخواست ببینتش!! چقدر مادر بودن، دل بزرگی
میخواست!! یه لحظه به ویکتوریا حسودیم شد!! کاش مامان منم زنده بود!! خیلی به محبت یه مادر نیاز داشتم..با اینکه بابام همیشه پشتم بود و
سعی کرده بود جای مامان و هم برام پر کنه اما..مادر یه چیز دیگه بود!! مخصوصاً برای یه دختر! ویکتوریا چه شیء با ارزشی داره و بی خیالشه!
منی که از این نعمت محروم بودم، میدونستم چقدر مادر داشتن با ارزشه!! آه عمیقی کشیدم..
فصل یازدهم***
عمه خانوم در اتاق و باز کرد و بهم نگاه کرد و گفت:
راویس عزیزم! رفتی کیک و گرفتی؟
_ بله عمه خانوم! گذاشتمش تو یخچال!
_ خوبه! پس خودتم سریع حاضر شو! الان مهمونا میان..!
لبخندی بهش زدم و گفتم: چشم!
لبخند پهنی رو لباش نشست و از اتاق رفت بیرون! عمه خانوم بلیز، دامن یاسی رنگی پوشیده بود و موهای کوتاهشم رو شونه هاش ریخته بود!
تو کمدم دنبال لباس مناسبی میگشتم! باید همه چیز و در نظر می گرفتم! باید لباسی و انتخاب میکردم که آروینم از دیدینش اعتراضی نکنه!
دوس نداشتم امشب، آروین و اذیت کنم!! هر چی باشه..امشب شبِ آروینه و دوس داشتم همه چیز اونطوری باشه که آروین دوس داره! از دو
هفته پیش، درگیر تدارکات امشب بودم و کلی برای امشب، برنامه چیده بودم!! بالاخره هر چی بود، تولد شوهرم بود و دلم میخواست حتی اگه
تقدیر این بود و از آروین جدا شدم، امشب و خوب به یاد بیاره و بره جزء شبای خاطره انگیز زندگیش!! به پیشنهاد و درخواست آروین، دو روز بعد از
اینکه از شمال برگشتیم، آروین منو برد پیش یه روانپزشک خیلی خوب..خیلیم سرشناس بود! این نشون میداد که درمان من، برای آروین خیلی
اهمیت داره و این منو غرق لذت کرده بود!! تا حدودی نسبت به اوایل، بهتر شده بودم و کمتر کابوس میدیدم و کمتر زجر میکشیدم!!..یه
ماهی میشد که تحت نظر روانپزشک بودم و سعی میکردم مو به مو توصیه هاشو اجرا کنم تا از شر آزار و اذیتایی که تو کابوسام، میکشیدم راحت
شم! آروینم تو این مدت، خیلی کمکم کرد و کلی تشویقم میکرد تا به حرفا و دستورای روانپزشک گوش بدم! واقعاً چقدر خوب بود که یکیو داشته
باشی که انقدر دلواپست باشه و برات دل نگرون باشه!! حس خیلی خوبی بود...خیلی خوب!! رابطه م با آروین خیلی خوب شده بود و آروین
خیلی هوامو داشت..اما..یه چیزی بود که خیلی عذابم میداد..آروین هنوز بهم ابراز علاقه نکرده بود و من واقعاً تو شرایط بدی بودم..تو برزخ بدی گیر
افتاده بودم! از ته دل آروین هیچ خبری نداشتم!! آروین یه بارم بهم نگفته بود که دوسم دارم و این نشون میداد که یا اصلاً دوسم نداره و تو فاز
عشق و عاشقی نیس و یا هنوز به دوس داشتنم مطمئن نیست و تو دو راهیه تردید و عشق گیر کرده!! میترسیدم آخرشم تو حسرت یه " دوستِ
دارم" از زبون آروین بمونم!! بالاخره از بین لباسای رنگ وارنگی که به چوب لباسی کمدم آویزون بود، یه ماکسی سفید و انتخاب کردم و
پوشیدمش! زیابییه لباس واقعاً چشمگیر بود..پوشیده بود اما خیلی بهم میومد و اندام ظریف و متناسبمو به خوبی نشون میداد! رو قسمت سینه،
سنگ دوزی ظریفی کار شده بود..موهامو رو شونه هام ریختم و تل بافتنی سفیدمو لابلای موهای عسلی رنگم زدم..! گوشواره های طلا سفیدمو
به گوشام آویزون کردم و آرایش ملیح دخترونه ای کردم! جلوی آینه وایسادم و به تیپ خودم نگاه کردم..از همه چیز راضی بودم! خیلی تو چشم
نبودم و این باعث میشد امشب، آروین اذیت نشه! وقتی چیزا و کارایی که آروین دوس داشت و انجام میدادم، حس خیلی خوبی بهم دست میداد
و سراسر وجودم پر از لذت میشد..کشوی میز توالتمو باز کردم..جعبه ی کوچیک کادو پیچ شده ای که برای آروین خریده بودم و برای صدمین بار با
عشق نگاه کردم..این کادوش، مخصوص بود و دوس داشتم اینو آخرشب، وقتی تنها شدیم بهش بدم..براش غیر از این، یه ادکلن خوشبو و اصل
فرانسوی خریده بودم..از همون مارکی که خودش استفاده میکرد..زیادی خوشبو بود و نتونستم بوی بهتری و براش پیدا کنم!! واقعاً هدیه خریدن
برای مردا خیلی سخت بود..چون برای خانوما، کلی گزینه بود که میشد یکیشو انتخاب کرد اما برای مردا، فقط یا لباس بود یا عطر و ادکلن! آروین
از هردوشم اشباع بود و من نتونستم خلاقیت به خرج بدم و یه کم بیشتر تو بازار بچرخم! از اتاق اومدم بیرون..رفتم تو آشپزخونه! همه چیز آماده
بود..از صبح داشتم تدارکات امشب و میچیدم و همه کارا رو کرده بودم! غذا رو از بیرون سفارش داده بودم.. 3 جور غذا! آروین برای ناهار نیومده
بود..چند روزی بود که سرش تو شرکتش شلوغ بود و کمتر وقت میکرد بیاد خونه! با عشق، تموم دیوارای هال و پذیرایی و جشن بسته بودم و با
بادکنکای رنگارنگ، تزیین کرده بودم! حالا هر کی ندونه، فکر میکنه تولد یه سالگیه یه پسر بچه س!! والا....اما من خیلی شور و شوق داشتم که
این تولدش، بشه بهترین تولدش تو عمر 29 سالش!! دسر و سالاد و گذاشته بودم تو یخچال تا خنک بمونن! صدای آیفن اومد..عمه خانوم از رو مبل
بلند شد و در رو باز کرد..بعد از چند لحظه، سیل مهمونا ریخت تو خونه! شهریار، مونا، کیانا، کوروش، سامی و ملیحه اومدن! نمیدونم این ملیحه، از
کجا پیداش شده بود؟!! همه جا خودشو جا میده! من کی دعوتش کردم که خودمم خبر ندارم!! خواستم عصبی شم و بندازمش بیرون که به خودم
مسلط شدم..امشب نه!!! باید به خودم آرامش میدادم..قرار نیس اتفاقی بیفته!! با خوشرویی، از همشون پذیرایی کردم و بهشون شربت و
شیرینی تعارف کردم..سامی برنزه کرده بود و خیلی عوض شده بود..از قیافه ی آدمیزاد در اومده بود!! چقدر زشت شده بود!! ایشش..من نمیدونم
بعضیا چرا انقدر اعتماد به نفس دارن؟؟ کنار مونا نشستم..کیانا با ذوق و شوق به بادکنکا و جشنای رنگی، نگاه کرد و گفت:
واییی راویس چیکار کردی دختر؟!! خوش به حال آقا آروین! حتماً خیلی خوشحال میشه بدونه زنش چیکار کرده!
عمه خانوم لبخندی زد و گفت: بچم از صبح بیداره! آروین باید قدرشو بدونه..هم کدبانوئه هم یه زن نمونه س!
لبخندی زدم و از عمه خانوم تشکر کردم! همه مشغول گپ زدن شدن و شهریارم که ماشالا، تازه فکش گرم شده بود داشت مزه میپروند! به
آشپزخونه رفتم..بعد از چند دیقه، مونا هم اومد تو آشپزخونه..نزدیکم وایساد..داشتم ژله ها رو آماده میکردم..
_ کمک نمیخوای؟
_ نه همه کارامو کردم..راستی مونا؟
مونا در حالیکه داشت به کرم کاراملای رو میز، ناخنک میزد گفت: هوووم؟!
با پشت قاشقی که تو دست بود، زدم پشت دستش و گفتم: ناخنک زدن ممنوع! شکمو!
مونا فوری دستشو کشید و گفت: خوب حالا..خسیس!!
خندیدم و ظرف کرم کارامل و تو یخچال گذاشتم و گفتم: این ملیحه اینجا چیکار میکنه؟؟ یادم نمیاد دعوتش کرده باشم!
_ تا فهمید امشب تولد آروینه و تو همه رو دعوت کردی خودشو انداخت جلو، تا هر جور شده بیاد..راستش منم دلم نیومد بهش بگم که تو دعوتش
نکردی! این شد که دروغکی بهش گفتم که راویس دعوتت کرده و اونم از خدا خواسته شال و کلاه کرد و اومد!
_ برای آروین چیزی خریده؟
_ فکر کنم خریده باشه! با کیانا عصر بازار بودن!
_ وای به حالش اگه کادوی مخصوصی یا مشکوکی برای آروین خریده باشه! باور کن رودروایسی و حرمت مهمون بودنشو میزارم کنار و کاری و
باهاش میکنم که لیاقتشه!
_ نه بابا..فکر نکنم اونقدرام ناقص العقل باشه که جلوی جمع همچین ضایع بازی ای و دربیاره!
_ خدا کنه حق با تو باشه! راستی شایان نیومده چرا؟
مونا ریز خندید و گفت: با اون زهر چشمی که دوتایی از اون بیچاره گرفتین، اگه میومد جای تعجب داشت! بدبخت و سنگ رو یخ کردین و حالا
انتظار داری پاشه بیاد جشن تولد رقیبش!؟
بلند خندیدم و گفتم: بهتـــــــر! پسره ی پررو! از اون اولشم از این بشر خوشم نمیومد!
_ راستی راویس! برای آروین چی خریدی؟
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم: نمیگم..سورپرایزه!
_ لوس نشو..بگو دیگه..
_ ای بابا چقدر تو فضولی!! شب میبینی!
مونا به حالت قهر روشو ازم برگردوند و گفت: جهنم..نگو!
پریدم تو بغلش و لپشو محکم بوسیدم و گفتم: الکی قهر نکن بهت نمیاد..یه ادکلن براش خریدم..!
مونا لبخندی بهم زد و گونه مو بوسید..
کم کم بقیه ی مهمونا هم اومدن! خونواده ی خاله اعظم( هر چند مجبور شدم دعوتشون کنم..) آقا بهرام..انیس جون و پدر جون..شیرین و آرسام..
همه جمع بودن و جای خالیه بابام به شدت حس میشد..کاش بابامم تهران بود! تو آشپزخونه بودم و داشتم شربت میریختم تو لیوان، که انیس
جون کنارم وایساد...خیلی خوشگل شده بود..یه لحظه به پدر جون حسودیم شد..چقدر زن خوشگل داشتن، کیف میداد!! تو کت و دامن مشکی
با گلای ریز نارنجی رنگی که تنش بود، عین مانکنای ایتالیایی شده بود! آروین زیباییشو از مادرش به ارث برده بود..
با همون لبخند مهربونی که همیشه رو لبش بود نگام کرد..چرا بهم لبخند میزد؟!! چرا مثل رادین، باهام سر سنگین برخورد نمیکرد؟؟ انیس جون
زیادی مهربون بود و فقط به خوشبخت بودن پسرش فکر میکرد و دیگه براش اجباری بودن این زندگی و چه جوری وارد شدن من به زندگیه پسرش،
مهم نبود! هر چند اولاش زیاد گریه میکرد و چند وقتم تو بیمارستان بستری بود..اما خوب کم کم عادت کرد و هوای منو همه جوره داشت!
_ راویس؟!
نگاش کردم..
_ جونم؟!
با زبونش، لب بالاییشو خیس کرد و گفت: تو آروین و دوس داری؟!!
جا خوردم..انیس جون معمولاً از این سؤالا نمیپرسید..نمیدونم چی شده بود که این سؤال و پرسید! نمیدونستم باید چی جوابشو بدم!! باید بگم
که من پسرشو دوس دارم اما اونه که ازم فرار میکنه و تا حالا یه بارم بهم ابرازعلاقه نکرده؟؟ درست بود که اینو بهش بگم؟!! خورد نمیشدم!!
جلوش غرور نصفه، نیمه م، جریحه دار نمیشد؟!! داشتم تو ذهنم، جوابی و که میخواستم به انیس جون بدم و تجزیه تحلیل میکردم که صدای آیفن
اومد..بهترین صدایی بود که تا حالا تو عمرم شنیده بودم..حداقلش مجبور نبودم دیگه به سؤال سخت، انیس جون جوابی بدم..
لبخندی زدم و گفتم: آروین اومد..
انیس جون لبخندی بهم زد و دستمو گرفت و هر دو به هال رفتیم..!! انگار انیس جونم سؤالش یادش رفته بود..!!
آهنگ شادی و تو دستگاه پخش، گذاشتم..آروین وارد خونه شده بود و همه دست میزدن و مونا هم سوت میزد..گیسو و گلناز با آهنگ میخوندن
" تولدت مبارک..!!" شیرینم با لبخندی که رو لبش بود نگام میکرد..به آروین نگاه کردم..شوکه شده بود..انتظار چنین جشنی و نداشت! ذوق کرده
بود و این منو خیلی خوشحال کرده بود! تی شرت آبی رنگی با جینی به همون رنگ پوشیده بود، یه اورکت مشکی هم پوشیده بود و تیپ دختر
کششو کامل کرده بود!! انیس جون نزدیک آروین شد و پیشونیشو نرم بوسید و گفت: تولدت مبارک پسرم! ایشالا زنده باشم و تولد 100 سالگیتم
جشن بگیرم!
اوه انیس جون میخواست تا 100 سالگیه آروین زنده بمونه! فسیل میشد که...!! اگه آروین ذهنمو میخوند الان اون دنیا بودم!
آروین گونه ی مامانشو بوسید و گفت: قربونتون برم من!! حرف از مرگ نزن دلم میگیره مهربونم! تا وقتی تو هستی منم هستم!
انیس جون با محبت نگاش کرد..یعنی من از حسادت داشتم اون وسط، تلف میشدم!! پس من چی؟!! خوب به منم از این حرفا بزنه..چی میشه؟!!
گیسو با خنده گفت: وای آروین تو چقدر بزرگ شدی..رفتی تو 29ها!
عمه خانوم گفت: آروینم برای خودش یه پا مرد شده دیگه!
همه به آروین تبریک گفتن..ماهان و شهریارم مدام سر به سرش میزاشتن و بهش میگفتن" بابا بزرگ"! صدای خنده های مردونشون تو فضا پخش
بود! به کمک مونا، کیک و آوردم و رو میز جلوی آروین گذاشتم! آروین با عشق زل زد تو چشام و گفت: مرسی خانومم! خیلی زحمت کشیدی!
وایییی..یکی منو بگیره! نیشم وا شد..
مونا به شوخی بازومو گرفت و آهسته زیر گشوم گفت: غش نکنی یه وقت!!
مونا ریز خندید و منم بهش چشم غره ای رفتم! شهریار نگاهی به 29 شمع کوچیک رنگارنگی که روی کیک بود، انداخت و گفت:
اوه راویس! حرارت این شمعا که اذیتمون میکنه! این همه شمع! چند تاس؟ 200 تایی هست دیگه نه؟
آروین بلند خندید و گفت: خیلی نامردی شهریار!
شهریار قهقهه زد..کیک خیلی بزرگی بود و به هر کی یه تیکه ی مثلثی بزرگ، میرسید! کیک به شکل دو تا حلقه ی ازدواج در هم فرو رفته
بود..طرحشو خودم به شیرینی فروشیه داده بودم! روی یکی از حلقه ها که روی اون یکی حلقه بود، با خامه اسم آروین به لاتین نوشته شده بود
و رو حلقه زیریه که کوچیکتر از حلقه بالاییه بود اسم من با شکلات، نوشته شده بود..طرح کیک فوق العاده بود..
گیسو سوتی کشید و گفت: بابا ای ول به راویس!! چه لاوی ترکونده..عجب کیکی! معلوم نیس تولد آروینه یا سالگرد ازدواجشونه!!
خندیدم..گیسو راست میگفت..به این کیک فقط میخورد سالگرد ازدواج باشه!! از قصد این کار رو کرده بودم..شاید قسمت نشد سالگرد ازدواجمون
من کنار آروین باشم..اونوقت تو حسرت این کیک میموندم!! من همه کار میکردم تا بعدش هیچ حسرتی نخورم!
کیانا گفت: عجب ایده ی بکری! خیلی خوشم اومد..اسم راویس مال خودمه ها! آقا آروین کیک و ببُر که هوس کردم راویس و خودم بخورم!
آروین خندید و رو به کیانا گفت: کیانا خانوم بهتون بگما، اسم راویس مال خودمه و به کسی نمیدمش..رو یه قسمت دیگه ی کیک سرمایه گذاری
کنین!
خندیدم..حالا انگار اسم من چه تحفه ای بود..ایشش! همش یه مزه ای میداد دیگه!
چاقو رو به آروین دادم تا کیک و ببُره..صدای ملیحه اومد:
من که خیلی دلم میخواد اسم آقا آروین و بخورم..خامه رو بیشتر دوس دارم!
شهریار چشم غره ای به ملیحه کرد و گفت: بیخود! اونم سهم راویسه دیگه!
ملیحه سرخ شد و هیچی نگفت!! شهریار خوب دمشو قیچی کرد..!! بالاخره آروین کیک و با هزار تا ناز و ادا برید! گیسو مدام با دوربین آروین عکس
مینداخت و مسخره بازی درمیاورد و ما رو میخندوند..گلناز کلاه عروسکی مخصوص تولد گذاشته بود رو سرش و شیطونی میکرد! هر چند دختر
نسبتاً آرومی بود، اما خوب معلوم بود امشب خوشحاله و داره انرژیشو یه جوری تخلیه میکنه! رادین گوشه ای ساکت نشسته بود و بقیه رو نگاه
میکرد..برج زحر مار!! ماهان هم تموم حواسش به کیک بود و وقتی میدید کسی حواسش نیس به کناره های کیک، ناخنک میزد..نمیدونست من
دارم نگاش میکنم و به خیال خودش، از زرنگیشم کلی حال میکرد!! انیس جون و عمه خانوم، کیک و تقسیم کردن..اسم شکلاتیه منو تو بشقاب
آروین گذاشتن و اسم خامه ایه آروینم تو بشقاب من بود! آروین نگاهی به بشقاب کیکیش انداخت و گفت:
عجب اسم خوشملی! من اینو چه جوری بخورم؟!!
شهریار لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: کاری نداره آروین جان! کافیه تصور کنی که به جای اسم راویس، خود راویس و گذاشتن جلوت!!
این شهریارم اگه جلوشو نمیگرفتی خیلی بی شرف میشدا..!! پسره ی پررو!! سرمو انداختم پایین! صدای آروین و شنیدم..در حالیکه معلوم بود
خیلی خندش گرفته، گفت: فکر خوبیه ها...اوممم..امتحانش ضرر نداره!
سرمو بالا بردم..به آروین نگاه کردم..بهم چشمکی زد و مشغول خوردن کیکش شد..ملیحه انگار خیلی پکر بود، یه گوشه کز کرده بود و داشت با
چنگالش بازی میکرد..بچم وقتی این همه صحنه ی عاشقونه دیده دپرس شده! والا حق داره منم اولین بارم بود انقدر غرق عشق میشدم!!
لبخند محوی زدم..ماهان در حالیکه داشت ته بشقابشو درمیاورد گفت:
وای آروین کیکت خیلی بهم چسبید! سالگرد ازدواجتون کی میشه تا من برای اون موقع شکممو صابون بزنم؟!!
نمیدونم چرا یهو ناراحت شدم و لب و لوچم آویزون شد..! دلم گرفت..سالگرد ازدواجمون؟!! اوه تا سالگرد ازدواجمون..همش 5 ماه بود که من و
آروین زن و شوهر شده بودیم! شاید تا سالگرد ازدواجمون سر و کله ی گلاره و رامین پیدا شه و دیگه من و آروینم کنار هم نباشیم تا بخوایم
سالگرد ازدواجمونم جشن بگیریم! یعنی آروین تولد 30 سالگیشو با کی جشن میگیره؟! با مریم؟!! مریم که شوهر داره..با یه دختر دیگه!! وای که
چقدر برام سخت بود، آروین و مال یکی دیگه فرض کنم!! دوس نداشتم بوسه های داغ و عشقبازی های سوزانش نصیب یکی دیگه شه..اون فقط
مال من بود..! نمیتونستم با کسی قسمتش کنم!!
گیسو همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت: و امـــــــا..قسمت هیجانیه مراسم! حالا که خوب خوردین، کادوهاتونو رو کنین..!
همه خندیدن و در کمتر از چند دیقه، میز جلویی آروین پر شد از کادوهای رنگارنگ در اندازه ها و ابعاد مختلف! گیسو شروع کرد به باز کردن
کادوها..برای منم جالب بود که ببینم بقیه برای آروین چی خریدن..منم کادومو رو میز گذاشتم! بیشتر کادوها لباسای رنگارنگ با مارکای مختلف بود
و چیز خاصی نبود که نظرمو به خودش جلب کنه! تا اینکه گیسو کادوی ملیحه رو باز کرد...!! کم مونده بود فکم بیفته وسط سالن! نه...!! اون حق
نداشت..! حق نداشت چنین کاری و با من کنه...!! مونا با چندش به ملیحه نگاه کرد و ملیحه هم با غرور زل زده بود به من!
ملیحه رو به آروین کرد و گفت: تولدتون مبارک! بد سلیقگی منو ببخشین!
اخمای عمه خانوم در هم رفت..این دختره چقدر بی حیا بود!! اگه نگران برخورد بقیه و کنایه های مارال و خاله اعظم نبودم، بلند میشدم و
کادوشو پرت میکردم تو حیاط و خودشم با یه اردنگی مینداختم تو کوچه!! دختره ی چشم سفید...
کادوی ملیحه، یه ساعت مارک دار بند سرامیکی، فوق العاده شیک ، به اضافه ی یه کارت پستال شیک بود...معلوم بود ساعت گرون قیمتیه و از
این داشتم میسوختم!! من این بشر و باید آدم کنم..چطور به خودش جرئت داده بود برای یه مرد زن دار، همچین هدیه ای بخره؟! با اینکه ادکلنی
که من برای آروین خریده بودم اصل فرانسه بود و گرون شده بود، اما مطمئن بودم پولش به نصف پول این ساعته نمیرسید! از حرص زیاد، ناخنامو
تا اونجا که جا داشت تو پوست دستم فرو کردم..میخواستم اینجوری جلوی خشممو بگیرم..نباید جلوی ملیحه و مارال و خاله اعظم، نقطه ضعف
نشون میدادم..باید خودمو بی خیال و خونسرد نشون میدادم..! چقدر کار سختی بود!! اصلاً دوس نداشتم هدیه ی ملیحه از مال من گرون تر شده
باشه!! آروین نه از دیدن کادوی ملیحه، ذوق کرد نه اونقدی که فکر میکردم هیجان زده شد.لبخند کمرنگی زد و خیلی سرد از ملیحه تشکر
کرد..ملیحه ی بیچاره، داشت آتیش میگرفت اما خودشو با پوست گرفتن پرتقالی مشغول کرد...
گیسو لبخندی زد و کادوی منو دستش گرفت و گفت: میرسیم به کادوی معشوقه ی گرام!! این هدیه خیلی خاصه ها!!
دیگه ذوق و شوقی برای دیدن عکس العمل آروین بعد از دیدن هدیه م نداشتم! تا قبل از اینکه کادوی ملیحه رو ببینم خیلی برای باز شدن هدیه م
ذوق داشتم و دوس داشتم واکنش آروین و ببینم..اما حالا..!! برام فرقی نمیکرد..ملیحه ی عوضی، حسابی حالمو گرفته بود..!!اصلاً نفهمیدم کی
گیسو کادومو باز کرد..وقتی صدای دست و جیغ و سوت بقیه رو شنیدم، تازه فهمیدم کادوم باز شده..!! همه با لبخند نگام میکردن و منم برای
خالی نبودن عریضه، لبخند کمرنگی زدم! آروین که معلوم بود خوشحاله و ذوق و شوق تو چشاش موج میزد، نگام کرد و با مهربونی گفت:
تو از کجا میدونستی من عاشق این ادکلنم؟!!
لبخندی بهش زدم و گفتم: خوب..همیشه از همین مارک استفاده میکنی..! چون بوش خیلی عالیه، منم دیگه نرفتم سراغ مارک جدیدتر! امیدوارم
برات تکراری نباشه!
آروین که انگار از لحن حرف زدنم فهمیده بود دلخورم، لبخند پهنی زد و گفت: کادوی تو بهترین کادوی امشب بود! مرسی..
آخ که چقدر با این حرفش، حال کردم!! انگار یهویی همه ی ناراحتی و دلخوریه، چند دیقه پیش از یادم رفت! لبخند گشادی زدم و نگام رو چهره ی
پر از خشم و سرخ شده ی ملیحه، ثابت موند..روانی!! بسوز!
گیسو گفت: اوه..بابا ای ول به آروین..چه هواشو داره..! خدا بده شانس! واقعاً از ته دلت این حرف و زدی آروین؟!!
برای خودمم جالب بود که جواب آروین و بشنوم!
آروین جدی شد و گفت: آره حقیقت و گفتم! بهترین هدیه ی این 29 سال سنم بود!! قیمتش برام مهم نیس هر چند مطمئنم چون اصله، گرونه!
اما خوب اون چیزی که برام مهم بود، این بود که راویس بهم بی اهمیت نیس و خوب میدونه از چی خوشم میاد و از چه ادکلنی استفاده
میکنم..این که براش مهمم و بهم توجه میکنه، خیلی برام ارزش داشت!!
عمه خانوم با محبت به آروین نگاه کرد و گفت:
خیلی خوشحالم که انقدر خوشبختین!!
کاش این روزا هیچوقت تموم نمیشد..! کاش تو همین روزای عاشقونه و خوش میموندم!! من از خدا مگه چی میخواستم؟! انتظار زیادی
بود؟!!..میخواستم کنار کسی که عاشقش بودم، بمونم..! میخواستم تا آخر عمرم آروین مال من باشه! دلم نمیخواست این روزا تموم شه! باید به
خودم میفهموندم که این چیزا موقتیه! نباید بهشون دل میبستم! اگه دل میبستم، دل کندن برام سخت میشد!! اما مگه میشد؟!!
گیسو صدای آهنگ شادی و که از دستگاه ، داشت پخش میشد و زیاد کرد و گفت: بلند شین یه کم قر بدین تا برای شام، اشتهاتون باز شه!
گیسو و گلناز اولین کسایی بودن که برای رقص، اومدن وسط! گلناز زیادی با ناز میرقصید و حرکات دست و کمرش، خیلی ظریف و نرم بود..خوشگل
میرقصید..گیسو نسبت به گلناز، تندتر میرقصید و خیلی با آهنگ هماهنگ بود! بعد از چند دیقه، آهنگ تموم شد و آهنگ جدید شروع شد..
اینبار مونا و کیانا و شهریار و کوروش برای رقص، داوطلب شدن..شب خوبی بود..به همه داشت خیلی خوش میگذشت! بالاخره نوبت به من
و آروین رسید..! آهنگ ملایمی برای رقص تانگو، پخش شد..مونا و گیسو و کیانا خونه رو گذاشته بودن رو سرشون! خیلی با هم جور شده بودن و
زیادی شیطونی میکردن! من و آروین روبروی هم وایسادیم..آروین با عشق نگام میکرد..دستای مردونشو آورد جلو و کمرمو محکم گرفت..منم
دستای کشیده و ظریفمو رو شونه هاش گذاشتم و روبروی هم آروم تکون خوردیم! حس خیلی خوبی داشتم! خودمو تو لباس سفید عروس، تصور
کردم..دوس داشتم تک تک اتفاقای شب عروسیمو از یاد ببرم! تموم اون توهینا..تحقیرا..همشو از خاطرم محو کنم و به امشب فکر کنم..به اینکه
دارم روبروی عشق زندگیم، میرقصم! به اینکه خوشبختم..حتی اگه موقتی باشه..حتی اگه زودگذر باشه..اما من همین یه لحظه رو هم دوس
داشتم..مهم این بود که آروین الان مال من بود..دیگه چه اهمیتی داشت که فقط تا چند وقت دیگه کنار خودم دارمش!! چه اهمیتی داشت؟!!
شاید اصلاً زد و من زودتر از اینکه از آروین جدا شم، بمیرم..! الان مهم بود..الان که کنارم داشتمش! دوس داشتم فکر کنم که منم مثل خیلی از
دخترای دیگه، از شب اول عروسیم، شوهرم عاشق سینه چاکم بوده و منم یه زندگیه عادی و داشتم! دوس داشتم "اجباری بودن" و از زندگیم با
آروین، فاکتور بگیرم..دوس داشتم خیال کنم که آروینم مثل بقیه ی مردا، از اولش منو تو زندگیش قبول کرده و عاشقمه! این افکار خیلی بهم انرژی
میداد..یه لحظه، این رقص و با رقص شب عروسیمون مقایسه کردم!! پوفی کشیدم..این کجا و اون رقص مسخره ی نمایشی کجا؟!! برعکس اون
شب، آروین نگاشو ازم نمیگرفت و با نفرت بهم نگاه نمیکرد..الان دیگه داشت با محبت نگام میکرد..حتی طرز نگاشم فرق کرده بود..! زل زدم تو
چشاش! غرق چشای عسلیش شده بودم..کاش عاشقم شده باشه! کاش بهم فرصت بده و بزاره زندگیمونم مثل طعم چشاش، شیرین باشه!
کم کم بقیه هم اومدن وسط و دو نفری رقصیدن! حتی ماهان و مارالم اومده بودن وسط! ملیحه همچنان داشت حرص میخورد..برق خشم تو
چشاش به خوبی نمایان بود..از لجش بیشتر خودمو به آروین چسبوندم و پوزخندی تحویلش دادم! وقتی ملیحه حرص میخورد، عجیب انرژیم
مضاعف شد! چراغا رو خاموش کردن و فقط دو تا آباژوری که گوشه ی هال بود و روشن گذاشته بودن..کار گیسو بود.. عاشق این جور لوس بازیا
بود..! فضا خیلی عاشقونه و رمانتیک شده بود..آروین سرشو خم کرد و تو موهام فرو کرد و آهسته گفت: امشب خیلی خوشحالم کردی
راویس!! خیلی غافلگیر شدم..مرسی ازت!
نفساش به پوست گردن میخورد و حسابی داغ کرده بودم..آهسته گفتم: من کاری نکردم! تولد شوهرم بود و دوس داشتم براش جشن بگیرم!
سرشو آورد بالا و تو چشام زل زد..انگار از حرفم زیاد خوشش نیومده بود چون اخم ظریفی کرد..نمیدونستم چرا ناراحت شده بود! مگه حرف بدی
زده بودم؟!! آروین دستشو رو کمرم آروم آروم تکون میداد و منم که رفته بودم تو خلسه ی شیرینی!! سرمو آروم رو سینه ی پهنش گذاشتم و با
تموم وجودم،عطر بدنشو تو ریه هام فرستادم..کف دستامو رو سینش گذاشتم و آروم تکون دادم..خوشبختانه کسی تو اون تاریکی جلف بازیای ما
رو نمیدید!! آرامش زیادی داشتم..تو آغوش آروین..!
آروین آهسته گفت: دستتو بکش..کار دستت میدما! هیچ میدونی این کارت منو وحشی میکنه؟!!
سرمو بالا آوردم..برق و تو چشاش دیدم..ریز خندیدم و دستامو از رو سینه ش برداشتم رو شونه هاش گذاشتم! صدای قلبش و خوب
میشنیدم..سینه اش داشت بالا . پایین میپرید..
کمرمو محکم تر گفت و بیشتر منو به خودش چسبوند! غرق لذت شده بودم..کاش آهنگه تموم نمیشد..کاش تا صبح
همینجوری میزد و منم تو بغل آروین آروم میگرفتم! دوس داشتم زمان همونجا متوقف شه! دوس نداشتم بازم زندگی کنم..زندگی ای که همیشه
ترس از دست دادن آروین باهاش بود و دوست نداشتم!!
آهنگ تموم شد و آروین دستامو گرفت و خیلی نرم رو دستامو بوسید و لبخندی بهم زد..
***
***
همه با اشتها شروع کردن به غذا خوردن! میز رنگارنگی بود! شهریار که تو شکمویی حریف نداشت، از هر 3 جور غذا برای خودش کشید و دو لپی
مشغول خوردن شد..میز و با چند تا رز قرمز و سفید و شمع های فانتزی، تزیین کرده بودم! آروین با محبت نگام میکرد..تو نگاش تشکر موج میزد!
همین که میدیدم خوشحالش کردم، برام کلی ارزش داشت! بعد از صرف شام، همه رو مبل نشستیم و مشغول گپ زدن شدیم..ملیحه رو به
آروین گفت:
آقا آروین اگه از مدل ساعتی که براتون خریدم خوشتون نیومده، آدرس ساعت فروشیه رو بهتون میدم برین عوضش کنین! به فروشندش
سپردم که اگه خوشش نیومد میاد عوضش میکنه! اگه ساعت گرون تری چشمتونو گرفت، به فکر پولش نباشین و انتخابش کنین، خودم پولشو
حساب میکنم...!!
آروین ناراحت شد..اینو از اخمای در هم رفته ش خوب فهمیدم! ملیحه حق نداشت هی پول پول کنه و قیمت ساعت و به رخ بکشه! چی و
میخواست ثابت کنه؟ که گرون ترین هدیه و اون خریده؟؟!! آروین که معلوم بود خودشو کشته تا خونسرد حرف بزنه، گفت:
نه ممنونم! من عادت ندارم هدایایی که برام میخرن و برم عوض کنم..حتی اگه ازش خوشم نیومده باشه!
از جوابی که به ملیحه داد، خیلی خوشم اومد..طفلی ملیحه سرخ شد و با انگشتای پاش رو زمین ضرب گرفت..فکر میکرد الان آروین کلی از هدیه
ش تعریف و تمجید میکنه و اونم خر کیف میشه!! آروین درست زده بود تو برجکش و منم غرق لذت بودم!
مونا آهسته، در گوشم گفت:
من موندم تو چرا انقدر ساکت شدی! فکر میکردم بعد از شام حساب ملیحه رو میرسی!
_ چیکارش کنم؟ الان مهمونه و اگه جوابشو بدم و ضایعش کنم حالا خونواده ی آروین فکر میکنن چه دختر بی فکر و گستاخیم! نمیخوام
درموردم فکرای بد کنن..حساب ملیحه رو بعداً میرسم..تازه همین که میبینم آروین داره با بی محلیاش سگ محلش میکنه، کلی کیف میکنم !!
_ خاک تو سرت! اما خوشم اومد که آروین کلاً امشب رو مود لاو ترکوندنه!
بلند خندیدم..مونا محکم کوبید تو پهلوم..همه نگاه ها رو ما بود.." آخ" ی گفتم و با حرص رو به مونا گفتم:
چته وحشی؟! پهلومو سوراخ کردی..مرض داری؟ دستت بشکنه الهی!
_ ای حناق! چه مرگته انقده سبک بازی درمیاری؟ حالا خونواده ی آروین میگن چه عروس سبکی داریم!
مونا ریز خندید..
_ میکشمت عوضی!
همین لحظه صدای زنگ تلفن اومد..آروین سرگرم گوش دادن به جوکای مسخره و بی مزه ی شهریار بود و اصلاً حواسش به زنگ تلفن نبود..
زیر لب غر زدم: اه..تلفنچی نبودم که اونم به مرحمت آروین شدم! خوب آخه یه دیقه دل بکن و برو تلفن و جواب بده دیگه!
خودمو به تلفن که داشت خودکشی میکرد رسوندم و جواب دادم:
_ الو؟ بفرمایید؟
صدای ظریف و نازک دختر ناشناسی تو گوشم پیچید:
_ الو سلام..منزل آقای مهرزاد..آروین مهرزاد؟
یا خدا..این دیگه کیه!!
_ سلام..بله بفرمایید؟
_ شما باید راویس، همسر آروین باشین..درسته؟
چرا کل دخترای تهران بسیج شدن تا زنگ بزنن اینجا و یادآوری کنن که من زن آروینم؟!! یاد دفعه ی اولی که این اتفاق برام افتاد و پشت خط مریم
بود افتادم. آروین چه قشرقی به پا کرد..اوووف...نکنه این دختره هم یکی دیگه از دوست دختراشه!! یا شایدم نامزدش بوده و الان من باعث
جداییشون شدم!!..از این آروین بعید نیس..! والا...
_ بله خودم هستم..!! من شما رو میشناسم..؟
_ نه..گمون نکنم..!
_ میشه خودتونو معرفی کنین و بگین چرا تماس گرفتین؟!!
_اوه ببخشید..یادم نبود خودمو معرفی کنم!..من..ویکتوریا هستم! دختر عمه ی آروین!
یه لحظه شوکه شدم!! ویکتوریا؟!! چرا زنگ زده بود اینجا؟! اصلاً چیکار داره؟!! اگه عمه خانوم بفهمه چیکار میکنه؟!!! تو همین فکرا بودم که با
صدای ویکتوریا از فکر اومدم بیرون: الو؟ صدای منو میشنوی؟ الو؟! گوشی دستته؟
_ الو..الو..بله میشنوم..ببخشید نشناختمتون..یه کمی تماستون برام تعجب برانگیز بود..
_ نه اشکالی نداره! حق دارید..راستش شماره ی خونه ی شما رو از انیس جون گرفتم..زنگ زدم خونه ی دایی بهروز اما کسی تلفن و جواب
نداد و مجبورم شدم مزاحم شما بشم!
_ نه خواهش میکنم..! راستش امشب تولد آروینه و همه اینجا دور هم جمعیم! جای شما خالی!
_ ممنونم..مبارک باشه! حتما خیلی خوشبخته که همسری به خوبیه شما داره!
حس کردم صداش میلرزه! ناراحت بود و غم و تو صداش به وضوح حس میکردم نذاشت حرف دیگه ای بزنم و گفتم:
میتونم با مامانم صحبت کنم؟!
_ بله..حتماً.گوشی دستتون الان صداشون میکنم..خداحافظ..
_ ممنونم..خدانگهدار!
هنوزم تو بهت بودم! دستمو رو دهانه ی گوشی تلفن گذاشتم و رو به عمه خانوم ، گفتم: عمه خانوم..بیاین تلفن؟!
عمه خانوم با مهربونی نگام کرد و گفت: کیه عزیزم؟!
آب دهنمو قورت دادم..باید چی میگفتم؟! واکنش عمه خانوم چیه؟! عمه خانوم از رو مبل بلند شد و خواست بیاد سمت تلفن که تند و پشت سر
هم گفتم: ویکتوریاس! دخترتون!
بلافاصله بعد از این حرفم، همه سکوت کردن! حتی شهریارم وقتی اوضاع رو دید، بااینکه اصلاً نمیدونست ویکتوریا کیه، اما ساکت شد و دست از
تعریف کردن جوک برداشت! عمه خانوم بی حرکت سر جاش وایساده بود..لرزش بدنشو حس میکردم..مات و مبهوت به لبام خیره شده بود! شاید
باورش نمیشد..میخواست من حرفمو اصلاح کنم..منتظر بود تا بگم" اشتباه کردم و یکی دیگه پشت خطه"!
انیس جون با تردیدی که تو لحنش موج میزد گفت: گفتی کی پشت خطه؟!
خیلی عادی گفتم: ویکتوریا..!
آروین فوری پرسید: تو مطمئنی ویکی پشت خطه؟!!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: خودشو ویکتوریا معرفی کرد..
رو کردم به عمه خانوم و گفتم: نمیاین جواب بدین؟ پشت خطه!!
عمه خانوم که تازه از بهت اومده بود بیرون، با قدمایی سست و لرزان نزدیکم شد..لبخندی بهش زدم و گفتم: آروم باشین! مثل همیشه!
گوشی تلفن و به سمتش گرفتم..دستاش میلرزید..گوشی تلفن و از دستم گرفت..چشاش پر از اشک بود..آب دهنشو قورت داد و گفت:
الو؟! ویکی خودتی؟!
از عمه دور شدم و کنار آروین نشستم..شهریار دوباره شروع کرد به جوک تعریف کردن! بقیه هم الکی خودشونو سرگرم گوش دادن به جوکای
لوس شهریار نشون دادن تا عمه خانوم بتونه راحت با ویکتوریا حرف بزنه! اما شرط میبندم تموم حواسشون پیش مکالمه ی عمه و ویکی بود!
آروین آهسته زیر گوشم گفت: خودشو ویکتوریا معرفی کرد؟!
اه..اینم که سوزنش گیر کرده! خوب آره دیگه! چند بار بگم!
آروم گفتم: آره!
_ گفت با عمه کار داره؟!
اوووووف..این نمیخواست ول کنه! خوب تا چند دیقه ی دیگه میفهمه دیگه!
نگاش کردم و گفتم: چرا همتون انقدر شوکه شدین؟! خوب لابد از کارش پشیمون شده دیگه!
_ آخه وقتی مامان به ویکی زنگ زده بود و بهش گفته بود عمه خانوم تو چه وضعیه، ویکی گفته بوده که براش مهم نیس و نمیاد ایران!
هیچکدوممون فکرشم نمیکردیم که ویکی زنگ بزنه اینجا!
_ یعنی ممکنه نخواد برگرده ایران؟!
آروین سرشو تکون داد و گفت: ممکنه!
برای منم قضیه داشت جالب میشد..به عمه خانوم زل زدم..اشکاش بی وقفه جاری بود و زیر لب داشت یه چیزایی به ویکی میگفت!
ویکتوریا برای چی زنگ زده بود؟!
بعد از 10 دیقه ای که مثل 10 ساعت گذشت و جون همه به لبشون رسیده بود، بالاخره عمه خانوم گوشی تلفن و سر جاش گذاشت..همزمان با
صدای برخورد گوشی تلفن روی دستگاه تلفن، تموم سرا 180 درجه چرخید و رو صورت رنگ و رو پریده و ناراحت عمه خانوم زوم شد! عمه خانوم رو
مبل نشست و نگاشو به پارکتای کف سالن دوخت! نفسا تو سینه حبس شده بود! عجب لحظه ای بود! آخر سر آقا بهرام طاقت نیاورد و گفت:
ملوک؟! ویکی بود؟! چی میگفت؟!
عمه خانوم سرشو بالا آورد و به آقا بهرام نگاه کرد..نگاش غمگین و نمناک بود! چقدر از دیدن عمه خانوم تو اون وضعیت ناراحت شده بودم! دوس
نداشتم عمه خانوم و اینجوری ببینم! عمه خانوم آب دهنشو قورت داد و با صدای ضعیفی گفت: رایان مرده..!!
همزمان با این حرف عمه خانوم صدای "هییی" کشیدن بقیه اومد و فهمیدم که خبر بدیه! رایان کیه؟!
رادین گفت: رایان؟!! چطور ممکنه؟!! ویکی خودش بهتون گفت رایان مرده؟!
عمه خانوم با صدای لرزانی گفت: الان یه هفته س مرده! دخترم اون سر دنیا، با دخترکوچیکش تنهاس! اونجوری که ویکی میگفت رایان زیادی
مشروب میخوره و میشینه پشت فرمون و تو اتوبان ماشینش چپ میکنه و قبل اینکه برسوننش بیمارستان، تموم میکنه!
آقا بهرام آهی کشید و گفت: ویکی تنها مونده نه؟!
عمه خانوم قطره اشکی رو گونه اش چکید و گفت: بچم کلی گریه کرد! میگفت تنها و بی کس شده! با گریه گفت که از کارش پشیمونه! میخواد
برگرده ایران..نتونستم بهش بگم که ازش دلخورم..انگار خودمم یادم رفت که ازش دلگیرم! یه مدت میاد ایران و وقتی حالش بهتر شد با هم
برمیگردیم امریکا..!
گیسو گفت: میدونستم آخرش پشیمون میشه!
عمه خانوم اشکشو پاک کرد و گفت: تاوان سنگینی در قبال پشیمونیش داد! الکی دخترش یتیم شد..خودش بیوه شد! خدا بهش صبر بده!
انیس جون با مهربونی گفت: تقدیر رایانم این بوده! خدا رحمتش کنه!
پس رایان، شوهر ویکی بوده! طفلکی..چقدر بیوه بودن سخته!! من خودم با اینکه زندگیم رو هواس، اما وقتی به یه لحظه بدون آروین فکر میکردم
آتیش میگرفتم، وای به حال ویکی که تو کشور غریب، فقط رایان و داشته!!
پدر جون گفت: پس با این حساب، عمه خانوم هفته ی دیگه باید برین پیش دکتر نجم و ویزیت شین!
عمه خانوم سرشو تکون داد و هیچی نگفت! حق با عمه خانوم بود..ویکی تاوان سنگینی و در ازای به دست آوردن دوباره ی مادرش، داده بود! به
چه قیمتی سرش به سنگ خورد؟! به قیمت بی پدر شدن دخترش!! به قیمت بیوه شدن خودش!! چقدر ما آدما دیر میفهمیدیم که چی و از دست
دادیم؟!! چقدر تاوان سنگینی باید در ازای از دست دادن چیزای با ارزش زندگیمون میدادیم!!
***
***
_ راویس جان! من میرم بخوابم..امشب خیلی زحمت کشیدی..خسته نباشی دخترم!
_ مرسی..خوب بخوابین!
عمه خانوم که تازه قرص سردرد خورده بود به اتاق آروین رفت و در رو بست! آروین دست به سینه وایساده بود و داشت با عشق نگام میکرد،
لبخند مهربونی بهم زد و گفت: امشب خیلی خوشگل شدی!
از اینکه مستقیم، ازم تعریف کرده بود خجالت کشیدم و خودمو مشغول جمع کردن بشقابای میوه کردم تا کمتر تو چشاش خیره شم!
چرا این حرفا و حرکات آروین و پیش خودم از دوس داشتن و عشق، تعبیر نمیکردم؟! چه مرگم شده؟! بخاطر اون همه کنایه ها و طعنه هایی که
بارم کرده بود، دیگه انگار دوس داشتنشم باور نداشتم! داشتم بشقابایی و که از رو میز جمع کرده بودم و میبردم تو آشپزخونه که آروین جلوم
وایساد..زل زد تو چشام..داشتم زیر نگاهای سوزانش، آب میشدم..
خودمو زدم به بی خیالی و گفتم: وا..چرا اینجوری زل زدی بهم؟! برو اونور میخوام بشقابا رو بشورم!
آروین چشمک نازی بهم زد و بشقابا رو ازم گرفت و گفت: واسه امشب بسه! حسابی خسته شدی! بقیه ش با من اوکی؟!
_ نه..امشب تولدته و..!
نذاشت حرفمو کامل کنم و گفت: مگه چی میشه دو تام من ظرف بشورم؟! تازه مگه تو شمال نگفتی خوب ظرف میشورم و بهتره تو خونه هم
امتحان کنم؟! خوب میخوام امتحان کنم دیگه؟!
لبخندی بهش زدم..آروینم لبخندی بهم زد و رفت سمت آشپزخونه! وایــــــــی امشب زنده بمونم، شانس آوردم! ذوق مرگ نشم! رو مبلی
نشستم..نگام رو میزی که کادوای آروین روش بود، ثابت موند! کادوی ملیحه بهم دهن کجی میکرد..اخمام رفت تو هم! بلند شدم و به سمت کارت
تبریکی که ملیحه، همراه اون ساعت مچیه به آروین داده بود ،رفتم! کارت و باز کردم..با خط خوشگلی توش نوشته شده بود:
روز تولد تو میلاد عشق پاکه / برای شکر این روز، پیشونیم به خاکه..
امیدوارم همیشه لبخند رو لبات باشه و زندگیت پر از لذت و شیرینی باشه! درست طعمی به رنگ چشات! تولدت مبارک! دوستارت: ملیحه!
گر گرفتم! دختره ی عوضی!! انگار برای دوست پسرش نامه نوشته! ملیحه حق نداشت با آروین اینجوری رفتار کنه!! حق نداشت...! خون جلوی
چشامو گرفت..موقع خدافظی که شده بود، وقتی با آروین دست داد آروم زیر گوشش گفت:" ارزش تو برام بیشتر از همه چیزه! ولت نمیکنم حتی
اگه بازم منو پس بزنی! "
یه لحظه فکر کردم گوشای من اشتباه شنیده..اما وقتی اخمای در هم و صورت سرخ شده ی آروین و دیدم، مطمئن شدم که درست
شنیدم..ملیحه خدافظی کرد و رفت! لال شده بودم چرا؟!! باید یه سیلی میخوابوندم تو گوشش، تا بفهمه حق نداره به آروین به چشم معشوقش
نگاه کنه! اون زن داره عوضی! بغض گلومو چنگ انداخت! کارت و با حرص پرت کردم رو کادوها و رفتم تو اتاقخواب! لباسمو عوض کردم و لباس خواب
گشاد و راحتمو پوشیدم! بغضمو قورت دادم..نباید امشب و به کام خودم تلخ میکردم!! امشب، شب مهمی بود..شب میلاد عشق زندیگم بود!!
منم عشقش بودم؟!! چند درصد تو زندگیش مهم بودم؟! چقدر سخت بود که از احساس آروین هیچی نمیدونستم!! برام درد داشت! درد داشت
که نمیدونستم منو دوس داره یا فقط بهم محبت میکنه، چون مجبوره منو کنار خودش قبول کنه! چقدر بد بود که همیشه برای پذیرش دوس داشتن
آروین، یه اما و اگری دنبالش میومد! چقدر دوس داشتناش برام بوی" اجبار" میداد..لعنت به اجبار!! کِی راحت میشدم از شر این "اجبار "!!
موهامو باز کردم و گل سرمو رو میز توالتم انداختم..گوشواره هامو از گوشم درآوردم..کشوی میز توالتمو باز کردم، نگام رو جعبه ی کادوپیچ شده،
ثابت موند..اشک تو چشام حلقه زد! ملیحه ی بیشـــــور الکی الکی امشب و برام تلخ کرده بود! چقدر برای امشب برنامه ریزی کرده بودم!! باورم
نمیشد که ملیحه، همه چیز و برام خراب کرده باشه! کادوی دور جعبه رو باز کردم و در جعبه رو باز کردم! دو تا گردنبند ست نقره بود! وقتی وارد
نقره فروشیه شده بودم، بدجور چشممو گرفت! یه قلب خوشگل نسبتاً بزرگ بود که از وسط، دو تا شده بود و هر کدوم از گردنبندا، نصفه قلبه رو
تشکیل میدادن! رو یکی از قلبا به لاتین نوشته شده بود" my "و رو اونیکی قلبه هم نوشته شده بود" love"! مثل پازل، دو گردنبند با هم کامل
میشدن و وقتی از هم جدا میشدن، ناقص بودنشون حسابی تو دید بود و از همین چیز گردنبندا خوشم اومده بود!! میخواستم آروین بفهمه که من
اگه بدون اون باشم، ناقص و پوچم!! رنگ قلبا توسی-مشکی بود و نوشته های روشون خاکستری تیره بود! چند تا نگین درشتم رو قلب نصفه ها
به چشم میخورد و زیباییشونو دو برابر میکرد! آه سوزناکی کشیدم! خواستم گردنبندا رو بزارم سرجاشون که صدای آروین و از پشت سرم شنیدم:
اون چیه دستت؟!
یه لحظه جا خوردم..برگشتم عقب! نذاشت حرفی بزنم و گردنبندا رو از دستم گرفت و با لبخندی که رو لبش بود گفت:
اینا چقدر خوشگلن! مال کی هس حالا؟!
نگاش کردم..بغض داشت خفم میکرد! بغضمو قورت دادم..
_ جوابمو نمیدی؟
با صدای آهسته ای گفتم: این گردنبندا سورپرایز امشب بود! یکیش مال توئه و یکیشم مال من! میخواستم بعنوان یادگاری یه چیز خاص ازم داشته
باشی! همه جا رو گشتم و اینا چشممو گرفت!
آروین مهربون نگام کرد و گفت: حالا کدومش مال منه؟!
_ هر کدومو دوس داری میتونی برداری!
آروین با دقت به هر دو گردنبندی که دستش بود ، نگاه کرد و به گردنبندی که رو قلب نصفه ش نوشته شده بود" love" اشاره کرد و گفت:
من اینو برمیدارم!
_ باشه!
_ دوس دارم "my" دست تو بمونه و بفهمم که در نبودت، یه چیزی کم دارم!!
زل زدم بهش!! امشب یه جور خاص بود! نه فقط امشب، از وقتی از شمال اومده بودیم همینطوری شده بود! انگار نمیخواستم حرفاشو باور کنم!
هضم حرفاش برام خیلی سخت بود! یعنی عاشقم شده؟!! خوب چرا یه بار مثل بچه ی آدم نمیگه دوسم داره و این موش و گربه بازیا رو تموم
نمیکنه؟!! انقدر گفتنش براش سخته؟!! حس میکردم چون امشب غافلگیرش کردم و خوشحاله ، انقدر داره لاو میترکونه..وگرنه اگه دوسم
داشت، یه بار بهم میگفت تا این دل بی صاحابمو آروم کنم! از ابراز علاقه ی غیر مستقیم متنفر بودم! اصلاً خوشم نمیومد حرفا و کارای آروین و
هزار جور، برای خودم تعبیر کنم و تو خیال خودم کلی با تعبیرام حال کنم!
آروین گردنبند و به گردنش آویزون کرد و بعدشم منو برگردوند و گردنبندمو به گردنم انداخت! هر دو جلوی آینه ی میز توالت وایساده بودیم..آروین
پشت سرم بود و من روبروی آینه وایساده بودم! آروین از تو آینه به من و گردنبند تو گردنم نگاه کرد و لبخند پهنی زد..منم لبخندی کمرنگی زدم!
گردنبندای هر دوتامون زیر نور زرد رنگ لامپ اتاق خواب، برق میزد! آروین از دو طرف کمرم گرفت و منو محکم به خودش چسبوند..هیچ مخالفتی
نکردم و سرمو به سینه ی مردونش چسبوندم! صورتمو آروم به گردنش مالیدم..نفساش تند شده بود و بدنش به صورت خفیفی میلرزید!
سرشو تو موهام فرو کرد و آروم گفت: بهترین هدیه ی زندگیمو تو بهم دادی راویس!
فکر کردم منظورش این گردنبنداس! با لبخند گفتم: این گردنبندا زیاد گرون نشده! ساعتی و که ملیحه برات خریده، از کل هدیه های امشب من
گرون تر شده!
آروین که برق حسادت و از تو آینه از تو چشام خونده بود..آروم خندید..حلقه ی دستاشو دور کمرم تنگ تر کرد و گفت:
منظورم هدیه های امشب نبود حسود خانوم! در ثانی، درمورد هدیه ی ملیحه هم باید بگم که نیازی بهش ندارم..من خودم ساعت دارم و ازش
راضیم و مطمئن باش هیچوقت از اون ساعتی که ملیحه خریده استفاده نمیکنم!
لحن حرف زدنش خیلی آرومم کرد..دیگه برام هدیه ی ملیحه مهم نبود..فقط مردی برام مهم بود که الان تو آغوشش بودم و داشت با عطش
گردنمو میبوسید..فقط این برام مهم بود!! آروین همه ی زندگیه من بود! منو به سمتش برگردوند و با لذت شروع کرد به بوسیدن لبام! منم
همراهیش کردم..عشقم بود و باید بهش میفهموندم همه جوره باهاشم! آروم آروم دستش رفت سمت یقه ی شل و گشاد بلیزم! نمیدونستم باید
چیکار کنم! مخالفتی نکردم.. آروین لباشو با اکراه از لبام جدا کرد و زبونشو رو لبم کشید..! دستشو از رو یقه م برداشت و به دستش اشاره کرد و
گفت: متاسفم! گاهی حرکاتم دست خودم نیس!
حرفی نزدم! دوباره میخ شد رو لبام..چشامو بستم و اینطوری بهش اجازه ی هر کاری و دادم! در کمتر از چند ثانیه دوباره طعم لباشو حس
کردم..شیرین بود! مثل رنگ چشاش!! چشای خوشرنگش..آروین با ولع لبامو میبوسید و من چقدر غرق در خوشبختی و لذت بودم!!
***
چشامو که باز کردم جای خالیه آروین و کنارم رو تخت حس کردم! با اینکه نبود، اما هنوزم بوی عطرش تو اتاق پخش بود! هنوزم کنار خودم حسش
میکرم! دیشب تا صبح تو آغوشش خوابیده بودم..چقدر شب خوبی و پشت سر گذاشته بودم!! تو آغوش آروین بودم و آروین فقط منو میبوسید..
هیچ چیزی نبود که مانع لذتمون شه! حتی مشکل روحیه من!! آروین همه چیز و برام حل کرده بود..اما بازم جلوتر از حدش نیومد..بازم بهم فرصت
داد! فقط تا یه حدی پیش رفت و منو از اینی که هستم، عاشق تر کرد!! چرا انقدر خوددار بود؟!!انقدر براش مهم بودم؟!! چرا جلوی خودشو
میگرفت؟! مگه زنش نبودم؟!! چرا انقدر خودشو عذاب میداد؟ بخاطرمن؟!! از رو تخت بلند شدم و لباس خوابمو پوشیدم..خندم گرفته بود! اگه لباس
خواب برای خوابیدن بود پس چرا هیچ زنی موقع خواب، لباس تنش نبود!! از فکرم خندیدم! جلوی آینه ی میز توالتم وایسادم تا موهامو مرتب کنم
که چشمم به ادکلنی که برای آروین بعنوان کادوی تولدش خریده بودم، افتاد! ادکلن رو میز توالت بود..معلوم بود آروین ازش استفاده کرده..آروین
تموم کادوهای دیشب و رو پاتختی گذاشته بود..همه کادوها به جز کادوی ملیحه؟! اونو چیکار کرده؟! نکنه گذاشته تو وسایل شخصیش؟!! نه..این
امکان نداره..حرفای دیشب آروین هنوزم تو خاطرم بود! گفته بود هرگز از کادوی ملیحه استفاده نمیکنه! هر چی لابلای کادوها گشتم نه اثری از
کارت تبریک ملیحه بود نه ساعتی که خریده بود! یه دفعه چشمم افتاد به سطل آشغال گوشه ی اتاق! کارت تبریک ملیحه ریز ریز شده بود و تو
سطل آشغال بود!! اولش به چشام شک کردم..اما وقتی دونه دونه تیکه های ریز شده ی کارت تبریک و دیدم و دست خط نصفه، نیمه ی ملیحه رو
رو تیکه های خورد شده ی کارت دیدم، مطمئن شدم که آروین کارت تبریک و پاره کرده و انداختتش تو سطل آشغال! این کارش خیلی بهم انرژی
داد! دستمو رو قلب نصفه ای که دیشب آروین به گردنم آویزون کرده بود ، گذاشتم و لبخند پهنی رو لبام نشست! زیر لب گفتم:
" عاشق همین کاراتم آروینم!"
بالاخره ساعت مچی هدیه ی ملیحه رو هم تو کشوی میز توالتم پیدا کردم! این کارش یعنی اینکه من نیازش ندارم و هر کاری خودت دوس داری
باهاش بکن! آخ که حس کردم دارم رو ابرا راه میرم! دیشب که گیسو کادوی ملیحه رو باز کرد و فهمیدم کادوش چیه، دوس داشتم کادوشو پرت
کنم رو زمین و خورد و خاکشیرش کنم، اما الان که ساعت و میدیدم و برخورد آروین و دیده بودم، عجیب برام بی اهمیت شده بود و دیگه از دست
ملیحه هم ناراحت نبودم! این کار ملیحه باعث شده بود به طور اتفاقی، آروین و بیشتر بشناسم و بفهمم که منم براش مهمم! چقدر این حس مهم
بودن و دوس داشتم! ساعت و سر جاش تو کشوی میز توالتم گذشاتم و چند تا نفس عمیق کشیدم! کشوی دیگه ی میز توالتمو باز کردم و از
لابلای دستمال کاغذی ها، قاب عکس آروین و پیدا کردم..قاب عکس و روبروم گرفتم و لبامو به صورت آروین از پشت شیشه ی سرد عکس، نزدیک
کردم و بوسیدم! لبامو از قاب عکس برداشتم و تو چشای آروین خیره شدم! هیچوقت از یادم نمیری آروین! بهترین روزای عمرمو با تو بودم ! حتی
اگه قسمت من نباشی..حتی اگه سهم یکی دیگه باشی... بازم عشق اول و آخرم تویی و جز تو عاشق هیشکی نمیشم! چطوری میتونم بهترین
لحظه هایی که با تو داشتم و از یاد ببرم و عاشق کس دیگه ای بشم؟!! حتی دلم برای کل کلاتم تنگ میشه! از اینکه میدونستم همه چیز موقتیه
و کاری از دستم برنمیومد، دلم میگرفت! کاش هیچوقت ازدواجمون" اجباری" نمیشد!! کاش هیچوقت اون شب پارتی، آروین نمیومد تو اتاق! بغض
گلومو گرفت! من بدون تو میمیرم آروین! قاب عکس و بوسیدم و لابلای دستمال کاغذیا پنهونش کردم! آه پر از حسرتی کشیدم و قلب نصفه ی رو
گردنمو محکم فشردم!
فصل دوازدهم***

بوی قرمه سبزی کل خونه رو پر کرده بود! آروین برای ناهار نمیومد و من میخواستم ناهار مورد علاقشو ببرم تو شرکتش! تنهایی غذا از گلوم
پایین نمیرفت..بهش نگفته بودم میام شرکتش، تا غافلگیرش کنم! آدرس شرکتشو از گیسو گرفته بودم! عمه خانوم، دو سه روزی میشد که رفته
بود خونه ی پدر جون! وسایل ضروریشم جمع کرده بود و رفته بود اونجا! ویکتوریا و دخترکوچولوشم برگشته بودن ایران! عمه خانومم رفته بود پیش
دکتر نجم و برای دو هفته ی دیگه عمل داشت! ویکتوریا دختر ریزه میزه، با پوستی سفید بود! جذابیت و خوشگلیه زیادی نداشت که آدمو در وهله
ی اول مجذوب خودش کنه! اما خوب، وقتی حرف میزد به دل می نشست! دخترش، هلن، زیادی ناز و ملوس بود! موهای طلایی و پوست سفید
و چشایی درشت به رنگ آبی داشت! عمه خانوم وقتی ویکی و هلن و دید، سر از پا نمیشناخت و به قدری شاد بود که من یکی که خیلی
کیف کردم! تا حالا عمه خانوم و انقدر خوشحال ندیده بودم!دلش حسابی برای دخترش و نوه ش تنگ شده بود و یه لحظه هم ازشون دور نمیشد..
ویکتوریا و هلن هم همراه عمه خانوم تو خونه ی پدر جون مستقر بودن! ویکتوریا کلی تو بغل مامانش گریه کرد و خیلی ازش عذرخواهی کرد..عمه
خانوم فقط آرومش میکرد و آروم میبوسیدش! کاش عمه خانوم از خونمون نمیرفت!! جای خالیش به شدت حس میشد..4 ماهی پیش من و آروین
بود و حقیقتاً تو این مدت، از صدقه سری عمه خانومم که شده بود، من و آروین خیلی بهمون خوش گذشته بود و تونسته بودیم به هم نزدیک
شیم! با اینکه دیگه عمه خانوم نبود و دیگه لازم نبود تظاهر کنیم که با هم خوب و خوشیم، اما بازم من و آروین تو یه اتاق و رو یه تخت
میخوابیدیم! انگار دیگه برامون شده بود یه عادت و هیچکدوممون به روی خودمون نمیاوردیم که دیگه لازم نیس با هم رو یه تخت بخوابیم! انگار تازه
داشت خوشمون میومد از این همه نزدیکی! آروین و کمتر تو خونه میدیدم..سرش حسابی تو شرکتش شلوغ بود و فقط شبا بود که همدیگر رو
میدیدم..چند کلمه ای بینمون رد و بدل میشد و اتفاق خاصی نمیفتاد که بشه بازم به احساس درونیش پی ببرم! هنوزم تحت نظر روانپزشک بودم
و خودم، بهتر شدنمو به وضوح حس میکردم و از این بابت خیلی خیلی خوشحال بودم! از مونا خبری نداشتم و حوصله هم نداشتم که ازش خبر
بگیرم! دوس داشتم تموم وقتمو تو خونه ی آروین بگذرونم!! شاید یه وقتی، حسرت این روزا رو باید میخوردم!
در قابلمه ی خوروش و باز کردم و محتویات داخلشو، مزه کردم..همه چیش خوب بود و حسابی جا افتاده بود! به ساعت نگاه کردم..دیگه وقت ناهار
بود و باید کم کم آماده میشدم..برنج و خوروش و تو ظرف سر بسته ای ریختم..سالاد شیرازی هم درست کرده بود..همشو تو سبد جمع و جور
سفید رنگی گذاشتم..زنگ زده بودم به آژانس..بعد از یه ربع، زنگ در زده شد و من حاضر و آماده به سمت در رفتم..صندلی عقب یه سمند سبز
رنگ با آرم خط ویژه نشستم..آدرس و به راننده دادم و به خیابونا زل زدم..نمیدونستم واکنش آروین بعد از دیدن من چیه!! شاید عصبی شه!!
امیدوارم نزنه تو ذوقم! بالاخره راننده جلوی ساختمون بزرگی با نمای سبز نگه داشت..پولشو دادم و از ماشین پیاده شدم..اووووووف! عجب
ساختمونی بود..کفم برید! خیلی مسخره بود که تازه بعد از 5 ماه داشتم محل کار شوهرمو میدیدم! بالاخره به کمک تابلوهایی که رو در ورودی
ساختمون نصب شده بود، فهمیدم که محل کار آروین، طبقه ی سومه! جلوی در آسانسور وایسادم و دکمه ی دایره شکلی که روش یه مثلث
بزرگ بود و فشار دادم..کناره های دکمه قرمز رنگ شد..منتظر وایسادم تا در آسانسور باز شه..اما انگار قسمت نبود با آسانسور برم..هر چی
وایسادم درش باز نشد..انگار از من زرنگ تر زیاد بود!! بی خیال آسانسور شدم و از پاهام استفاده کردم و با غرغر از پله ها بالا رفتم..اوووف چقدر
پله!!! به پاگرد طبقه ی دوم که رسیدم، واقعاً بریدم..با اون سبدی که دستم بود، بالا رفتن از پله واقعاً برام مساوی بود با جون کندن! یکی نیس
بگه آخه این همه پله واسه چیه؟!! نفس نفس میزدم..خیلی غرغر کردم و خودمو فحش دادم که چرا تو خونه تنهایی ناهارمو کوفت نکردم..!!
بالاخره رسیدم به طبقه ی سوم!! اوووووووف!! جونم دراومد..قلبم تند تند میزد..گوشه ی دیواری وایسادم و صبر کردم تا یه کم ضربان قلبم نرمال
شه..از آب سرد کن، لیوانی و پر آب کردم و خوردم! حالم بهتر شده بود!
تازه چشام باز شده بود و با دقت اطرافمو نگاه کردم...یه راهروی بلند و باریک روبروم بود.از راهرو عبور کردم و به یه اتاق بزرگ رسیدم..دیزاین
شیکی داشت و در وهله ی اول آدمو جذب کاغذ دیواریای شیک کرم قهوه ای دیواراش میکرد! دختر جوونی گوشه ی اتاق پشت مانیتور کامپیوترش
نشسته بود و صدای برخورد انگشتاش با صفحه ی کیبورد حسابی رو مخ بود! جلوش وایسادم..متوجه حضورم نشد و غرق کارش بود! ای ول بابا!
اولین منشی ای بود که میدیدم انقدر دل به کار میبنده!! اِهِمی کردم..سرشو آورد بالا و از بالای مانیتورش منو دید و گفت: بفرمایین؟!
به خودم اومدم..
_ سلام خانوم!
لبخند محوی زد و گفت: سلام..بفرمایین؟ امرتون؟!
تو چشام زل زده بود..! منم تو صورتش زل زدم..زیادی آرایش کرده بود! قیافه ی خودش، اصلاً مشخص نبود..مطمئن بودم اگه دستتو میزدی به
صورتش، دستت تا آرنج تو خرواری از پنکیک و کرم پودر، فرو میرفت! بیشتر شبیه به کلکسیون لوازم آرایش بود تا یه دختر!! مژه هاش از
صدقه سری ریملش شبیه شاخ و برگ درختای آمازون شده بود و رنگ چشاش با اون همه ریمل و مداد وخط چشمی که رو چشاش پیاده کرده
بود، اصلاً مشخص نبود و به زحمت میشد فهمید چشاش چه رنگیه! یه چیزی تو مایه های میشی بود به گمونم! رژ لبش زیادی پررنگ بود و خیلی
تو ذوق میزد! نارنجی جیغ! یه مقنعه ی گشاد و شل و ولم رو سرش انداخته بود و شرط میبندم که اگه سرشو یه خورده تکون بده، همون مقنعه
ی نصفه ، نیمه هم میفته رو شونه هاش! خوب بگو اونم نمیپوشیدی دیگه!! والا....دماغش عملی بود! نوک تیز و سر بالا! من چقدر از دماغ عملی
ها بدم میومد!! گونه و لباشم تابلو بود که پروتزه! خلاصه دختره انگار رفته بود پیش یه متخصص زیبایی و گفته بود" همش با هم، چند؟! " والاااا..
هیچیش مال خودش نبود! چون عادت نداشتم این مدل قیافه ها رو جزء قیافه های خوشگل فرض کنم، به نظرم خیلی معمولی بود و اگه خودشو
با لوازم آرایش خفه نمیکرد، خیلی معمولی بود!
صدای عصبیه دختره، منو از آنالیز کردن قیافش آورد بیرون:
میشه بگین چیکار دارین؟ دو دیقه س همینجوری زل زدین به من!!
اووه چقدر ضایع نگاش کرده بودم که انقدر شاکی بود!! حالا انگار چه تحفه ایم هس!! ایشش...
با غرور گفتم: با رئیست کار دارم!
دختره از لفظ " رئیست " خوشش نیومد و ابروهای تاتو شده ی قهوه ای رنگشو در هم کرد و گفت: وقت قبلی داشتین؟!
خیلی دوس داشتم نوک بینیشو بگیرم تا جونش دربیاد! دختره ی پررو! به چیش مینازید ؟!! به این لایه ی بتونی ضخیمی که تا عمق 2 متر،
رو صورتش کار شده بود؟!
پوزخندی بهش زدم و گفتم: من نیازی به وقت قبلی ندارم...به آقای مهرزاد بگین من اومدم!
دختره با لحن سردی گفت: ایشون اصلاً وقت ندارن و مهمون ویژه دارن! شمام بهتره بیشتر از این وقت منو نگیرین!
دختره سرشو برگردوند و رو مانیتورش میخ شد..داغ کردم..عوضی! چطور جرئت میکنه اینطوری و با این لحن با من حرف بزنه..سعی کردم آروم
باشم..!
با لحن عصبی ای گفتم: اگه به رئیست بگم منشیش همسرشو راه نداده تو اتاقش، به نظرت چقدر از حقوقت کم میکنه؟!
چشای دختره تو چشام میخ شد! بیچاره رنگش پرید..حقش بود! مات و مبهوت نگام میکرد..با تته پته گفت:
شما؟...خانوم آقای مهرزاد هستین؟!!
لبخند پهنی زدم و گفتم: با اجازتون بله!
بیچاره نیم متر از جاش پرید بالا و با لکنت گفت: وای..خانوم مهرزاد..من واقعاً معذرت میخوام..منو ببخشین که جسارت کردم! آخه راستش تا حالا
سعادت نداشتم همسر جناب رئیس و ببینم..خیلی خوش اومدین..راستش ایشون فعلاً مهمون دارن و به من سپردن که کسیو راه ندم..
از چاپلوسیش خوشم نیومد..زود تغییر موضع داده بود! حالا خوبه اولش کم مونده بود با یه اردنگی منو پرت کنه بیرون!
با لحن سردی گفتم: کی مهمونشون میرن؟
دختره گفت: راستش مهمونشون تازه اومدن..اما فکر نکنم زیاد بمونن! شما بفرمایین رو مبل بشینین تا بگم براتون قهوه بیارن! بفرمایین!
چقدر زن رئیس بودن، حال میداد..عقب گرد کردم و با ناز و ادا با اون سبد ضایع، رو مبلی نشستم..واقعاً خیلی ضایع بود که با یه سبد غذا اومده
بودم شرکت شوهرم..اونم کی؟! آروین..رئیس شرکت!! اما بی خیال این ناز و اداها شدم و سبد و رو میز شیشه ای گذاشتم و یه پامو رو اونیکی
انداختم..! متوجه نگاه های سنگین دختره رو خودم شدم! اما خودمو زدم به کوچه علی چپ تا راحت منو دید بزنه! مطمئن بودم داره قیافمو آنالیز
میکنه تا ببینه من به رئیس خوشگل و جذابش میخورم یا نه! زیر چشمی داشتم نگاش میکردم..با اخم زل زده بود بهم و آخرشم با حرص رو مانیتور
روبروییش میخ شد! بسوز! دختره ی پررو! منی که دختر بودم اونقدر تو صورتش زوم کرده بودم، وای به حال پسرای بیچاره!! پسر؟!! خوب آروینم
اینجا کار میکرد دیگه! یعنی آروینم مثل من اونطوری نگاش میکرد؟!! یه لحظه از دختره بدم اومد..ببین تو رو خدا چطوری شوهرامونو از چنگمون
درمیارنا!! یه همچین دخترایی باعث میشدن زندگیه مثل نخ ، یکی مثل من، زودتر از اون چیزی که باید، خراب شه دیگه! پسر لاغر اندام و قد
بلندی با یه سینی سررسید..تو سینی ای که دستش بود چند تا فنجون سفید به چشم میخورد..پسره جلوی دختر منشیه خم شد و فنجانی و
رو میزش گذاشت..دختره حتی به خودش زحمت نداد یه تشکر خشک خالی یا حتی یه لبخند زورکی بهش بزنه..پسره هم انگار براش عادی بود
چون هیچ واکنشی نشون نداد و اومد سمت من! سینی و به طرفم گرفت و من با لبخند فنجانی از تو سینی ، برداشتم و ازش تشکر کردم..
نگام کرد و لبخندی زد! بیچاره خوشحال شده بود که یکی تحویلش گرفته! دلم براش سوخت..داشت میرفت سمت اتاقی که بالاش درشت
نوشته شده بود " ریاست"! قبل از اینکه بره به سمت در، دختر منشیه گفت: آقا جواد..نرو فعلاً..جناب رئیس دستور دادن کسی مزاحمشون
نشه..بعداً براشون قهوه ببر..
پسره حرفی نزد و از جلوی چشمام دور شد! برای خودمم جالب شده بود که بدونم، مهمون ویژه ی آروین کیه که انقدر همه حواسشون بود تا
مزاحمش نشن! حتماً شخص مهمی بوده دیگه! یه ربعی اونجا نشسته بودم داشتم با روزنامه ی جام جمی که رو میز شیشه ای به چشم
میخورد الکی بازی میکردم و وقت میگذروندم که تلفن منشیه زنگ خورد و بعد از چند دیقه منشیه از اتاق خارج شد..کسی تو اتاق نبود و یه حس
فضولی بدجوری داشت قلقلکم میداد!! چطوره الان که کسی نیس، برم یواشکی تو اتاق آروین و مهمون ویژه شو زیارت کنم؟!
لبخند بدجنسانه ای رو لبم نشست..پاورچین پاورچین به سمت در اتاق آروین رفتم..گوشمو چسبوندم به در تا بلکه یه صدایی بشنوم، اما دریغ از
صدای نفس کشیدن!! هیچی..! دستگیره ی در رو آروم پایین آوردم.خوشبختانه هیچ صدایی از دره بلند نشد..نصف صورتمو از لای در بردم تو، تا
بفهمم داخل چه خبره! روبروم فقط میز طویل و مستطیل شکلی و میدیدم با چند تا لپ تاپ و چند تا پرونده و پوشه! چشامو خوب تو اتاق
چرخوندم..گوشه ی تی شرت آروین و دیدم..اما دیگه چیزی معلوم نبود!! در رو بیشتر باز کردم تا بتونم آروین و ببینم..در رو تا نیمه باز کردم.. حالا
میتونستم هیکل مردونه ی آروین و ببینم..چقدر ناز شده بی شرف! حس کردم یه چیزی تو بغلش داره تکون میخوره! چشامو ریز کردم و در رو یه
کم دیگه باز کردم..صدای هق هق گریه میومد..گریه یه زن!!! قلبم فرو ریخت! صدای زن؟!! بیشتر دقت کردم..وا رفتم!! یکی تو بغلش بود! شال
سبز رنگ دختره و میدیدم..سرشو گذاشته بود رو سینه ی پهن آروین و داشت میلرزید..داشت گریه میکرد! آروین به یه نقطه ی نامعلوم زل زده بود
و حواسش به من نبود! دختره تو بغل آروین فرو رفته بود..دستای آروین و نمیدیدم..حتماً دستاشو دور کمر دختره حلقه زده دیگه! یه لحظه حس
کردم خون تو رگام منجمد شده!! اون دختره کی بود؟!! نفسمو تو سینه حبس کردم..نباید صدایی ازم درمیومد..بعد از چند ثانیه صدای آروین و
شنیدم " دیگه گریه نکن مریم، باشه؟"
این الان چی گفت؟!! گریه نکن کی؟!! مریم؟! آره گفت مریم انگار!! مریم کیه؟! مغزم قفل کرده بود..دختره از بغل آروین اومد بیرون..خودش بود..!
مریم بود..نامزد قبلی آروین! عشق گذشته ش..یا شایدم عشق الانش!..بدنم یخ کرد..! مریم اینجا چه غلطی میکرد؟! تو اتاق شوهر من!! تو بغل
شوهر من!! تو بغل کسیکه الان 5 ماهه اسمش تو شناسناممه؟!! پس مهمون ویژه ش مریم بود!! من چه خوش خیال بودم که فکر میکردم آروین
مریم و از یاد برده..در رو آروم بستم..بغض گلومو داشت خفه میکرد! لعنتیا..!! لعنتیا..!! من بازیچه ی دستتون نیستم! پاهام حس نداشت..هنوزم
تو بهت بودم! دستمو از دیوار کناریم گرفتم تا یه موقع پرت نشم رو سرامیکای کف اتاق! سعی کردم به خودم مسلط شم..به سمت میز شیشه
ای رفتم و کیفمو از روش برداشتم..بدون اینکه صبر کنم تا منشیه بیاد یا سبد غذا رو از رو میز بردارم، از اتاق اومدم بیرون! هوای اونجا داشت خفم
میکرد.. تلو تلو خوران از اتاق اومدم بیرون..وارد راهرو شدم..نمیخواستم به چیزی فکر کنم..! به خیانت!! خیانت آروین..!! نه..نه..راویس به هیچی
فکر نکن..ذهنم خالی بود..خالی از هر چیزی..! در آسانسور باز شد و زن میانسال و دختر جوونی ازش بیرون اومدن..فوری رفتم تو آسانسور و در
بسته شد..آهنگ ملایم آنشرلی به گوشم رسید..خودمو تو آینه ی تو آسانسور نگاه کردم..چرا رنگم پریده؟! مگه چی دیدم؟! چرا اینجوری
شدم؟..نه..نه راویس! به تصویری که چند دیقه پیش جلوی چشات دیدی فکر نکن! تحلیل و آنالیز صحنه ها، ممنوع! درموردش فکر نکن! اون آروین
نبود..!! نبود راویس..! فقط شبیهش بود! مگه نمیشه یه نفر انقدر شبیه آروین باشه؟! میشه..پس مطمئن باش اونی که مریم تو بغلش بود و
داشت مریم و آروم میکرد، آروین نبود..نبود راویس!!
بغض مثل یه گردوی سفت، تو گلوم داشت خفم میکرد..در آسانسور با صدای تیکی باز شد..از آسانسور اومدم بیرون..بدون اینکه به اطرافم نگاه
کنم از ساختمون خارج شدم! به سختی قدم برمیداشتم..قدمام سست بود..کاش نمیومدم اینجا! کاش قلم پام میشکست و هیچوقت پامو تو این
خراب شده نمیزاشتم! کاش مینشستم تو خونه و ناهار و تنهایی کوفت میکردم! قرمه سبزی خوشمزم موند رو میز شیشه ایه! کلی براش زحمت
کشیده بودم..! چرا داشتم به قرمه سبزیم فکر میکردم؟! یعنی قرمه سبزی ای که درست کرده بودم برام مهمتر از صحنه ای بود که جلوی چشام
دیدم؟! من چی دیدم؟! کدوم صحنه؟!! آروین بود؟!! آروین و مریم..؟!! مریم تو بغل آروین بود؟! داشت گریه میکرد؟!! آروین بود که داشت آرومش
میکرد تا گریه نکنه؟! آروین خواسته بود کسی مزاحمشون نشه؟! مزاحم تنهاییشون؟! نیم ساعت مریم اونجا چیکار میکرد؟! آروین مگه یادش رفته
بود که مریم شوهر داره؟ که خودش..خودش زن داره..منه بدبخت زنشم!! همش بازی بود؟!! من کجای بازیه کثیفشون بودم؟!! اون همه
محبت..مهربونی..عشق!! همش دروغ بود؟! اونه همه کارای آروین..!! الکی بود..داشت بازیم میداد تا به مریم برسه؟!!
باز داری صحنه ای که دیدی و بررسی میکنه روانی؟!! مگه نگفتم ممنوع..! ممنـــــــــــوع!!! بند کیفمو شل و ول گرفته بودم و دنبال خودم رو
آسفالت پیاده روها میکشیدم..حواسم به اطرافم نبود..چند باری هم ناخواسته به چند نفر تنه زدم و فحش های خوشگل شنیدم! اما حوصله
نداشتم حتی برگردم بینم به کی زدم! نمیدونستم تو کدوم خیابون بودم؟! برامم اهمیتی نداشت..مهم بود الان کجام؟!! برای کی مهم بود؟! برای
بابام که شیراز بود؟ برای شیرین که درگیر آرسام و بچه ی تو شیکمش بود؟! یا برای آروین؟! آروینی که مریم بغلش بود!! عشقش بغلش بود؟!!
منم بغلش بودم؟!..نه نبودم..وقتایی که دلش میگرفت میومد طرف من!! من براش هیچی نبودم..هیچی!! صدای رعد و برق و شنیدم..بعد از چند
دیقه، صدای شر شر بارون اومد..برخورد قطرات بارون و رو بدنم حس میکردم..بارون شدیدتر شد و من همچنان بی هدف، خیابونا رو یکی پس از
دیگری رد میکردم..فقط میرفتم..برام مهم نبود کجا!! مقصد برام مهم نبود..فقط میرفتم!! میرفتم تا یادم بره چی دیدم! تا یادم بره کی تو آغوش
شوهرم بود!! شوهرم؟!! این "م" مگه میم مالکیت نبود؟؟ پس چرا مال من نبود؟ چرا این میم برای مریم صدق میکرد نه من!!! من این وسط
نخودچی بودم؟!! کجای زندگیه آروین بودم؟! سردم نبود..اما میلرزیدم..میلرزیدم..!! از سرما نبود..مطمئن بودم!! احساس سرما نمیکردم..مثل یه
مرده شده بودم..هیچ احساسی نداشتم! ذهنم خالی بود..میدیدم که بقیه داشتن تند تند راه میرفتن و بعضیام زیر چتراشون بودن..اما من چرا
هیچی احساسی نداشتم؟! چرا قدمامو تندتر نمیکردم تا تو بارون نمونم؟! صدای دو تا دختر جوون که از روبروم میومدن و داشتن با تعجب نگام
میکردن و میشنیدم..
_ دختره دیوونه شده!
_ حتماً خیلی بارون دوس داره که حاضر نیس تند تر بره تا از شر بارون خلاص شه!
_ حرف مفت نزن! آخه کدوم آدم عاقلی از همچین بارون شدیدی خوشش میاد؟!
از کنارم رد شدن..چتر دستشون بود و تند تند راه میرفتن تا زیر بارون نمونن..من عاشق بارون بودم؟؟! نه..نبودم..من عاشق هیچی نبودم..
روسریم چسبیده بود رو سرم و از انتهای موهام آب میچیکد..تموم لباسام به بدنم چسبیده بود..! هیچی برام مهم نبود..هیچی!!
نبار باران...هیچی از دردام کم نمیکنی!..این دردا عمیق تر از اونی هستن که با قطرات تو از بین برن! خیلی عمیقن!!
مریم..!! آروین!! مریم و آروین؟! مریم با کدوم "واو"ی به آروین وصل شده بود؟! مریم چی میخواست از زندگیم؟ این زندگی مال من بود؟ چشامو که
باز کردم دیدم دم در خونه م! چطوری سر از اینجا درآوردم؟! پاهام دیگه جون راه رفتن نداشت..بارون بند اومده بود..نزدیک غروب بود! چقدر راه رفته
بودم!! چند ساعته تو خیابونا دارم پرسه میزنم؟!! چرا نفهمیدم این همه ساعت راه رفتم؟!! هوا کم کم داشت تاریک میشد..کلید و تو قفل در
چرخوندم و در با صدای بدی باز شد..! دیگه این خونه رو هم دوس نداشتم..منو یاد آروین مینداخت..! یاد حماقتام..یاد سادگیم!! در ورودی خونه رو
باز کردم و وارد هال شدم..رو مبل نشستم..لباسام خیس خیس بود..از خیسی لباسام، مبلی که روش نشسته بودمم نم دار شد! چراغا خاموش
بود و به خودم زحمت ندادم که روشنشون کنم..! هوای داخل خونه سرد بود..یا شایدم من سردم بود..بدنم میلرزید..عطسه ی بلندی زدم!! چرا
عطسه زدم؟ دوس نداشتم دنبال علت بگردم..دوس نداشتم بدونم که برای چی سرما خوردم..برای چی سرما خوردم؟! چرا تو بارون وایسادم؟!
نه...نه..اگه دنبال دلیل میگشتم..بازم..بازم یاد اون صحنه میفتادم..یاد آروین..آغوشش..برای کی باز بود؟! برای مریم؟!! گوشیمو از تو کیفم
درآوردم..چرا میلرزم؟!! بخاطر سرما؟؟ یا بخاطر..بخاطر خورد شدنم؟!! هوس آهنگ احمدوند و کرده بودم..چرا تو این اوضاع دنبال گوش دادن به
آهنگ بودم؟!! رفتم تو پوشه ی آهنگام..آهنگ مهدی احمدوند و پیدا کردم و دکمه ی play و زدم..رو مبل دراز کشیدم..پاهامو تو شکمم جمع کردم!
هنوزم میلرزیدم..بدنم یخ یخ بود.! هنوزم چند تا قطره بارون رو پیشونیم بود..! قطره های بارون سُر میخوردن و میریختن رو مبل! صدای آهنگ منو از
هر فکری جدا کرد...!!

تو، اونور دنیا باشی..
پشت ابرا باشی..
دوسِت دارم! من..
آرزومه، دلت با من بمونه..
هی بگی،بمون تو ای عشق مهربون من!
کی، جز من، هواتو داره..
هوای گریه داره..وقتی دوری تو!
کی مثل من، برات میمیره..
همش دلش میگیره، وقتی دوری تو!

دیگه نتونستم بغضمو تو گلوم خفه کنم..!! بلند بلند گریه کردم..زار میزدم! به حال خودم..به حال سادگیم! شونه هام به شدت میلرزید.. باید خالی
میشدم..داشتم دق میکردم! گلوم بدجوری میسوخت..صدای گریه هام با صدای آهنگ ا عجین شده بود..!! یه چیزی داشت رو سینه
م سنگینی میکرد..! عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود..تب داشتم..تب داشتم و میلرزیدم! خیانت!! خیانت...!! چقدر کلمه ی سخت و بی
انصافی بود!! حتی اسمشم درد داشت..! درد داشت..!! آروین؟!! چرا فکر میکردم تا به دست آوردنت یه قدم فاصله دارم؟! چرا نفهمیدم که تو
هنوزم ذهنت..روحت.. مال مریمه؟!! چرا انقدر احمق بودم که نفهمیدم بازیم دادی!! چرا فکر کردم بهم علاقمند شدی؟! لعنت به من..!! لعنت به
تو..!! لعنت به این تقدیر کوفتیم..! باختم..همه چیمو باختم..خاکسترم کردی..!! به معنای واقعی کلمه پودر شدم...!! با اشک و آه و ناله، ادامه
ی آهنگ و گوش دادم...!! قلبم درد میکرد....نمیتونستم این همه نامردی و تحمل کنم! نه..نمیتونستم..عمه خانوم کاش بودی..کـــــــاش!

اما تو نموندی..
کاش میفهمیدم از اول عشق تو برای من نبود..
واسه تو هر کاری کردم..اما چاره چیه دلت با من نبود..
آروم آروم، دوباره، دل هوای گریه داره، بعدِ رفتنت!
دلتنگتم..دوباره جونمو میگیره ، عطرِ پیرهنت!
آرویـــــــــــــــن**


شقیقه هامو محکم فشار دادم..به مریم که رو مبل روبروییم نشسته بود نگاه کردم..چشاش خیس از اشک بود..داشت بهم نگاه میکرد..التماس تو
نگاش موج میزد! چرا هیچ حسی بهش نداشتم؟ چرا از این نگاهاش داغ نمیشدم؟! چرا کسیکه دو ،سه ماهی نامزدم بود و حالا داشت جلوم
اینجوری اشک میریخت، دیگه هیچ ارزشی برام نداشت؟ تو ذهنم، مریم اونقدی کمرنگ شده بود که دیگه حتی بعنوان اینکه زمانی معشوقه م
بوده هم برام مطرح نبود! فین فین میکرد و دستمال کاغذی و رو دماغش فشار میداد! خیلی گریه کرده بود..
_ آروین؟!
از فکر اومدم بیرون..
_ بله؟!
با دستمال کاغذی ای که دستش بود اشکای رو گونه شو پاک کرد..ریملش ریخته بود زیر چشمش، زیر چشمشم تا اونجایی که تونست پاک
کرد و نگام کرد و گفت: کمکم میکنی نه؟ مثل همیشه میتونم رو مردونگیت حساب کنم؟!
شب عروسیش، فقط دنبال یه فرصت بودم تا برای آخرین بار تنها گیرش بیارم و هر چی تو دلم سنگینی کرده و بهش بگم و خودمو سبک کنم، اما
حالا..اصلاً انگار یادم رفته بود که بهم خیانت کرده..! یادم رفته بود باهام بازی کرده و منو برای رسیدن به آریا میخواسته! دیگه برام ارزشی
نداشت..! انگار خوشحالم بودم که زنم نشده بود و این اجازه رو بهم داده بود تا اسمشو ، یادشو از ذهنم پاک کنم! چم شده بود؟! منی که خودمو
جر دادم تا مریم و مال خودم کنم حالا انقدر راحت از کنارش میگذشتم؟! تو ذهنم، راویس انقدر پر رنگ بود که دیگه جایی برای فکر کردن به مریم
نداشتم!! راویس!! الان داره چیکار میکنه؟ ناهار خورده؟
صدای مریم اومد: آروین کجایی؟ شنیدی چی گفتم؟!
دستمو پشت گردنم گذاشتم و به میز طویلی که تقریباً وسط اتاقم بود، تکیه دادم و گفتم:
من کمکت میکنم مریم!
لبخند رو لباش نشست..از رو مبل بلند شد و خواست نزدیکم بیاد که دستمو حایل خودمو خودش کردم و گفتم:
لازم به این کارا نیس! من با آریا حرف میزنم! خیالت راحت! حالام بهتره بری چون وقت ناهاره و میخوام یه چیزی بخورم!
مریم مات و مبهوت نگام میکرد...انگار باورش نمیشد من انقدر تغییر کرده باشم انگار توقع داشت من همون آروین احمق و عاشق گذشته باقی
بمونم! چطور انتظار داشت من همون آروین قبل باشم؟! با اون همه نامردی ای که در حقم کرده بود!
نمیخواستم دیگه اجازه بدم تماسی باهام داشته باشه!
همون یه لحظه ایم که تو آغوشم بود، عذاب وجدان داشتم که چرا اجازه دادم یهویی بیاد تو بغلم! مریم لبخند کجی زد و کیفشو از رو مبل
برداشت و گفت:
مرسی ازت! هیچوقت این لطفتو فراموش نمیکنم!
_ راستی! مگه قرار نبود با آریا بری امریکا؟ پس چی شد؟!
_ آریا منصرف شد...منم زیاد موافق نبودم از ایران برم!
سرمو تکون دادم مریم زیر لب آهسته خدافظی کرد و رفت! حتی به خودم زحمت ندادم ازش خدافظی کنم! برامم مهم نبود! انگار میخواستم با بی
محلی کردن بهش، غرور جریحه دارمو ترمیم کنم! میخواستم بهش بفهمونم دیگه هلاک نگاهای فریبنده و پسر کُشش نیستم!
وقتی منشی شرکتم، خانوم سرور، بهم خبر داد که خانومی به اسم مریم سروی اومده دیدنم، حقیقتاً کپ کردم..!حتی یه بار دیگه از خانوم سرور
خواستم اسمشو تکرار کنه، فکر کردم شاید اشتباه کرده اما دوباره اسم مریم و آورد! مریم وقتی اومد تو اتاقم، باورم شد که واقعاً مریم اومده
دیدنم و اشتباه نشده! لرزش بدنمو به وضوح حس میکردم! لرزش بدنم بخاطر این نبود که یه موقعی مریم و دوس داشتم، نه بخاطر این
بود که انگار تازه یادم افتاده بود این دختر با غرور و شخصیت و زندگیه من چیکار کرده!!! نگران غرور از دست رفته ی خودم بودم نه مریمی که
زمانی معشوقم بوده! مریم وقتی تعجب منو دید، لبخندی زد و گفت: سلام آروین! میدونم چقدر از دیدنم تعجب کردی! ببخشید بی موقع و بی خبر
مزاحمت شدم! باور کن اگه پای زندگیم وسط نبود، هیچوقت مزاحمت نمیشدم!
آب دهنمو قورت دادم! پای زندگیش وسط بود؟!! سعی کردم به خودم مسلط باشم و یادم بره که اینی که الان جلوم وایساده همون کسیه که
تموم غرورمو زیر پاهاش له کرده! با دستم به مبلی اشاره کردم و گفتم: بشین!
رو همون مبلی که اشاره کرده بودم نشست و کیفشو کنارش گذاشت! از رو صندلیم بلند شدم و دستامو تو جیب جین آبی رنگم فرو بردم و به
میزم که روبروی مریم بود، تکیه دادم..
_ چی شده که اومدی اینجا؟! برای آریا اتفاقی افتاده؟!
مریم سرشو انداخت پایین! داشت با بند کیفش ور میرفت! اصلاً حوصله نداشتم برام مقدمه بچینه، دوس داشتم راحت بره سر اصل مطلب!
_ من بهت بد کردم آروین میدونم! دوسِت نداشتم و همیشه باهات بد بودم..من واقعاً متأسفم! انقدر آریا رو دوس داشتم که نمیتونستم به جز
اون، مرد دیگه ای و تو زندگیم تحمل کنم! راستش..آروین..! آریا داره ورشکست میشه..میدونی که یه کارخونه ی لوازم بهداشتی داره و اونجا رو
اداره میکنه! اگه نتونه به موقع پولی که لازمه رو به حساب کارخونه بریزه، کمتر از یه ماه میفته زندان! میخواستم از بابام کمک بگیرم اما تو که
بابامو خوب میشناسی میدونی چقدر پول دوسته و اگه بفهمه آریا داره ورشکست میشه دیگه نمیزاره من و آریا با هم باشیم! نمیخوام بابام چیزی
بفهمه..نمیخوام آریا رو از دست بدم..من دوسش دارم! هر کاری ازم بخوای بدون چون و چرا انجام میدم! هر کاری آروین..حتی اگه..حتی اگه
بخوای...!
سرشو بالا آورد و تو چشام زل زد..! چشاش غرق اشک بود و صداش میلرزید..
_ حتی اگه بخوای دوباره زنت میشم!!
مریم داشت چی میگفت؟! از من چی میخواست؟! میخواست بازم به یه ازدواج اجباری و خالی از عشق، تن بدم؟! من دیگه به مریم حتی فکرم
نمیکردم و نمیتونستم مثل سابق دوسش داشته باشم! دیگه حاضر نبودم حتی یه لحظه مریم و کنار خودم ببینم! حالا میگه حاضره زنم بشه!
خوب اون حاضره، من که حاضر نیستم زنم شه! مگه نمیگه آریا ور دوس داره و بخاطر اینکه ازش جدا نشه به باباش رو نمیندازه! پس چرا اومده
سراغ من و میگه حاضره زنم شه!! زده به سرش!؟! یا مطمئنه من هیچوقت رو زن یکی دیگه سرمایه گذاری نمی کنم و این حرف و زده تا یه
چیزی گفته باشه!!
مریم از رو مبل بلند شد و روبروم وایساد..اشکاش تند تند از چشاش تا روی گونه ش میریختن!
نمیدونم چرا حتی گریه هاشم هیچ احساسی و تو قلبم بوجود نمیاورد! قبلاً اگه جلوم گریه میکرد خودمو به آب و آتیش میزدم تا آروم بشه و کلی
براش شکلک درمیاوردم تا بخنده و یواشکی اشکاشو پاک میکردم و بغلش میکردم! اما حالا..خیلی سرد و بی احساس داشتم به ریزش اشکاش
نگاه میکردم!
گفتم: ببین مریم! میدونم الان چه حسی داری..درکت میکنم که..
مریم نذاشت حرفمو ادامه بدم و خودشو تو بغلم جا داد! کپ کرده بودم! انگار عادت کرده بود هر وقت گریه میکنه من بگیرمش تو بغلم! اما الان..
اون دیگه شوهر داشت..منم زن داشتم! این کارش درست نبود..سرشو گذاشت رو سینه م! هق هق میکرد و صدای نفسای تند و کش دارشو
میشنیدم! محکم منو بغل کرده بود و دستاشو دور کمرم حلقه زده بود! چرا حالا سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه؟! حالا که هم من متأهل
بودم هم خودش! حالا که هیچ احساسی بهش نداشتم، چرا بغلم کرده ؟! حتی رغبتی تو خودم ندیدم که بخوام منم دستامو دورش حلقه کنم!
مثل یه آدم برفی، فقط نگاش میکردم و از این کار یهوییش تعجب کرده بودم! سابقه نداشت مریم از این کارا کنه! من طعم آغوش راویس و چشیده
بودم و جز آغوش اون، هیچ آغوشی و دوس نداشتم! حتی آغوش مریم و..! مریمی که روزی داشتنش برام حکم بالاترین لذت زندگیمو داشت!! این
هم آغوشی مریم، برام هیچ لذتی نداشت! با اینکه دیگه مریم و دوست نداشتم و اسمشو برای همیشه از تو زندگیم خط زده بودم اما هر چی بود
یه انسان بودم و از اینکه کسی جلوم گریه کنه ناراحت میشدم! شونه هاش میلرزید..دلم براش سوخت..بدون اینکه دستمو به بدنش نزدیک کنم
گفتم: مریم دیگه گریه نکن باشه؟!
دستام کنار پهلوم بود و هیچ حرکتی نکردم تا آرومش کنم! نتونستم جمله ی بهتری و بهش بگم! همینم با کلی بدبختی به زبون آوردم! مریم از
بغلم اومد بیرون..چشاش که یه روزی دوس داشتم فقط مال من باشه، غرق اشک بود و من خونسرد داشتم نگاش میکردم! از اینکه انقدر تغییر
کرده بودم و دیگه به مریم هیچ حسی نداشتم، خیلی خوشحال بودم! دوس نداشتم یه عمر تو حسرت داشتن مریم بسوزم! نوک دماغش قرمز
شده بود..
_ برو بشین! با هم حرف میزنیم!
به سمت مبل رفت و نشست! از رو میز روبروییش دستمال کاغذی برداشت و اشکاشو پاک کرد..!
پوفی کشیدم و گفتم:
ببین مریم! من هیچ احساسی بهت ندارم! بزار بهتر بگم، من دیگه احساس قبل و بهت ندارم! من عوض شدم..من دیگه اون پسر مجرد و عاشق و
احمق قبل نیستم! من دیگه زن دارم..زندگیه خودمو دارم! متأهلم..متعهدم! مطمئن باش دیگه چشمم دنبال داشتن تو نیس! تو مال آریایی و من
هیچ چشمداشتی بهت ندارم! من زن دارم و زن و زندگیمو دوس دارم و نمیخوام از دستشون بدم!
مریم لبخندی زد و گفت: اونم تو رو خیلی دوس داره آروین! راویس و میگم! شب عروسیم فهمیدم که تو خیلی خوشبختی که راویس اومده تو
زندگیت! یادته موقع خدافظی با حرفام ناراحتت کردم؟! بهت گفتم ازت بعنوان بازیچه استفاده کردم؟!
با یادآوری اون شب لعنتی، اخمام رفت تو هم! اون شب مریم خیلی داغونم کرده بود و من نتوسنتم اونطوری که دلم میخواست جوابشو
بدم..همین باعث شده بود تو خوردن مشروب زیاده روی کنم و اون اتفاقا پیش بیاد! مریم وقتی اخمای در هم رفته مو دید، گفت:
من واقعاً متأسفم آروین! نمیخواستم یاد اون شب بیفتی! اما..اینو گفتم تا بدونی راویس خیلی ازت حمایت کرد..وقتی تو نتونستی جوابمو بدی و
رفتی،راویس جلوم وایساد و هر چی از دهنش دراومد بارم کرد! حرفامونو شنیده بود..بهم گفت خوشحاله مال تو شده و تو انتخابش کردی..میگفت
انقدر تو رو دوس داره که نمیزاره حتی یه ثانیه هم به من فکرکنی! فکر کنم موفقم شده..! امروز فهمیدم که هیچ جایگاهی تو قلبت ندارم و راویس
همه رو تصاحب کرده! اون شب قبل از اینکه راویس اون حرفا رو بهم بزنه فکر میکردم برنده ی این بازی منم و تو دیگه نمیتونی کسی و تو زندگیت
راه بدی و فقط به من فکر میکنی اما اشتباه میکردم..تو خیلی زود منو فراموش کردی و یکی بهتر از منو تو زندگیت راه دادی! بازنده من بودن نه تو!
مریم سکوت کرد...رفتم تو فکر! حرفای مریم حقیقت داشت؟! پس چرا من نفهمیده بودم که راویس طرفمو گرفته؟! چقدر احساس خوبی داشتم!
با اینکه یه مرد بودم و همیشه دوس داشتم من طرف زنمو بگیرم و ازش حمایت کنم، اما این حرکت راویس بدجور به دلم نشست! گاهی یه مرد
هم دوس داره ، همسرش ازش حمایت کنه!! این کار راویس از عسلم برام شیرین تر و دلچسب تر بود..! چقدر دلم برای راویس تنگ شده بود!
کاش میتونستم کارامو ول کنم و برم خونه و با هم بشینیم دور میز 4 نفره ی غذا خوریمون و با هم ناهار بخوریم! چقدر هوس دستپخت راویس و
کرده بودم! از فکر مریم و حرفاش اومدم بیرون! قصد داشتم به آریا کمک کنم و پولی که لازم داره و بهش بدم! باید سر فرصت بهش زنگ
میزدم..دوس نداشتم دیگه حتی اتفاقیم شده، مریم و ببینم! زندگیه من پر از راویس شده بود!
از اتاقم اومدم بیرون..! خانوم سرور با دیدنم از جا بلند شد و گفت: خسته نباشید آقای مهرزاد!
نمیدونم چرا از این دختره خوشم نمیومد.حس میکردم یه جور خاصی نگام میکنه و این نگاهاش خیلی رو مخ بود! اگه منشی قبلیم باردار نمیشد و
استعفا نمیداد عمراً این دختره رو استخدام میکردم..! البته تا حالا بهش رو نداده بودم و اونم پاشو فراتر از گلیمش نذاشته بود!
_ زنگ بزنین به رستوران و یه پرس چلو کباب سفارش بدین! خودتونم میتونین برین خونه!
سرور نگام کرد و گفت: خانومتون براتون غذا آوردن!
جا خوردم!
با تعجب گفتم: خانومم؟!!
سرور به میز شیشه ای گوشه ی اتاق اشاره کرد و گفت: چند دیقه پیش اینجا بودن، اما نمیدونم چی شد که بی خبر رفتن!
از حرفاش هیچی نفهمیدم! به میز شیشه ای گوشه ی اتاق نگاه کردم..یه سبد سفید بود که توش چند تا ظرف به چشم میخورد!
_ کجا رفت؟
_ والا دکتر صالحی باهام تماس گرفتن و ازم خواستن برم پیششون و پرونده ی شرکت سَما رو ازشون بگیرم منم رفتم و وقتی اومدم دیدم
خانومتون نیستن!
_ چرا بهم خبر ندادی که خانومم اومده اینجا؟!
_ خوب آخه..شما گفته بودین کسی مزاحمتون نشه..من نمیدونستم باید بهتون بگم!
_ از این به بعد خانومم اومد اینجا، به این فکر نکنین که من چی گفتم، بدون هیچ حرفی راش بدین تو!
سرور یه جور خاصی نگام کرد و با اخم گفت: چشم!
یه چیزی ذهنمو مشغول کرده بود فوری گفتم: فهمید مهمونم کیه؟!
_ نه..چیزی بهشون نگفتم!
سرمو تکون دادم..سرور کیف بزرگ مشکی رنگشو از رو میز برداشت ازم خدافظی کرد و رفت! به بداخلاقیای من عادت کرده بود! با اینکه همش
دو، سه هفته بود که بعنوان منشی، اینجا کار میکرد اما دختر زرنگی بود و خیلی زود به جو اینجا و اخلاقام آشنا شده بود و دست از پا خطا
نمیکرد! دوباره چشمم به سبد سفید رو میز افتاد..راویس کی اومده بود اینجا؟! چقدر معطل شده؟! لعنت بهت مریم..اگه نمیومدی اینجا الان با
راویس ناهار میخوردم! از اینکه سرور به راویس نگفته بود کی اومده ملاقاتم، خیالم راحت شد !معلوم نبود راویس با فهمیدنش چه فکرایی درموردم
بکنه! اونوقت میشم، آش نخورده و دهن سوخته! به سمت سبد سفیده رفتم..بوی قرمه سبزی هوش و حواس و از سرم پروند! آخ جون!
دستپخت راویس معرکه بود! حتی به جرئت میتونم بگم که دستپختش از مال مامانمم بهتر بود! مثل بچه ها ذوق کرده بودم..چقدر هوس قرمه
سبزی کرده بودم! از غذاهای بیرون زیاد خوشم نمیومد..هنوزم مزه ی ماکارونی خوشمزه ای که برای اولین بار تو خونه م درست کرده بود زیر
دندونام بود..خداییش اصلا هم بی نمک نبود..! فقط اونموقع دلم میخواست از کاراش الکی ایراد بگیرم تا زخمی که بهم زده و یه جوری ترمیم کنم!
به به! سالاد شیرازی هم که برام درست کرده! نه خوشم اومد..دختر خوبی شده انگار! چشمم به دو تا قاشق و دو تا چنگالای تو سبد
افتاد..خودشم میخواسته با من غذا بخوره؟! پس چرا رفت؟! کاش میموند..اونجوری بیشتر غذا بهم می چسبید..! چقدر دلم براش تنگ شده بود!
وقتی یاد حرفای مریم میفتادم که راویس ازم حمایت کرده بوده، دلم میخواست زودی برم خونه و سر و دست و پا و همه جاشو ببوسم!
اوووووه..چقدر جلف شده بودما..اونوقت بود که کسی باید جلومو میگرفت تا بازم بتونم از خیر راویس بگذرم و کاری به کارش نداشته باشم! تا
همینجاشم که در برابرش خیلی صبر کردم و ازش گذشتم، کار خیلی شاقی کرده بودم! دوس نداشتم یه ثانیه هم از راویس دور باشم..بهش
شدید وابسته بودم و اگه یه روز نمیدیدمش همش دلم میخواست برم یه جوری سر به سرش بزارم و اونم حرص بخوره! وقتی حرص میخورد خیلی
ناز و خوردنی میشد! وقتی به این فکر میکردم که راویس با اون دستای ظریف و کوچولوش، برام ناهار درست کرده و آورده محل کارم، ته دلم یه
جوری میشد و دلم میخواست برم خونه و یه لقمه ی چپش کنم! ناهار خوشمزه ی دستپخت راویس و با لذت خوردم..معرکه بود! یاد اون روزی
افتادم که به عمه خانوم گفتم راویس برخلاف چهره ش دستپخت خیلی خوبی داره! آخ آخ چقدر راویس اون روز حرص خورد! از یادآوری اون روز
لبخندی رو لبام نشست..خداییش خیلی اذیتش کرده بودم..اما اونم دختر پررویی بود و با حاضر جوابیاش بهم اجازه نمیداد که دلم براش بسوزه و
باهاش نرم باشم! انقدر خورده بودم که حس میکردم دارم بالا میارم..خیلی سنگین شده بودم باید یه چرت کوتاه میزدم تا سر حال شم! رو
مبل سه نفره ی کنار اتاقم دراز کشیدم و طبق عادت همیشگیم، دستامو زیر سرم گذاشتم و چشامو بستم!!

ماشین و پارک کردم و به سمت در ورودی خونه حرکت کردم!..چراغا چرا خاموش بود؟! ..در رو باز کردم..خونه تاریک مطلق بود!
_ راویس؟! راویس خونه ای؟!
هیچ صدایی نیومد..پس راویس کجا بود؟! هوا تاریک شده بود..امکان نداشت بدون اینکه بهم خبر نده، جایی بره! اولین کاری که به ذهنم رسید این
بود که چراغا رو روشن کنم!..به سمت کلید لامپای تو هال رفتم و چراغا رو روشن کردم! جسم نحیف و لاغر راویس و رو مبل دیدم..جا خوردم!!
خوابیده بود؟! چرا اینجا خوابیده ؟! نزدیکش شدم..تموم لباساش خیس بود! این چرا این مدلی شده؟! میدونستم بارون اومده اما مگه راویس
بیرون بوده؟! اگه بلافاصله بعد اینکه ناهار و برام آورده اومده باشه خونه که دیگه به بارون نمیخورده! چند بار تکونش دادم و اسمشو صدا زدم اما
هیچ تکونی نخورد..دستمو گذاشتم رو پیشونیش! اووووووف داشت تو تب میسوخت! جا خوردم! چه غلطی کنم حالا! فوری شالشو رو سرش
مرتب کردم و بدون اینکه به فکر این باشم که لباساشو عوض کنم، یکی از دستامو از زیر پاهاش محکم گرفتم و دست دیگمم بردم زیر کمرش و
بلندش کردم..
بدنش حیلی نحیف بود و سنگینیشو اصلاً حس نمیکردم..سبک بود مثل پر! سرش رو سینه م بود..از داغیش منم داغ شده بودم! تبش خیلی بالا
بود..لباساش خیس بود و لباس منم خیس شده بود، اما من تموم حواسم پیش این بود که زودتر ببرمش بیمارستان! به سمت ماشین رفتم..در
ماشین و با زحمت و سختی، باز کردم و راویس و آروم رو صندلی جلوی ماشین گذاشتم و در رو بستم..دوس نداشتم این شکلی و با این حال
ببینمش! دوس داشتم همیشه پررو و لجباز بمونه و منم مدام سر به سرش بزارم و لجشو دربیارم! فوری پشت فرمون نشستم و ماشین و راه
انداختم! هر از گاهی بدنش میلرزید و چند بارم هذیون میگفت و صداهای مبهم و گنگی ازش میشنیدم! کلافه بودم! تند میروندم تا زودتر
برسونمش بیمارستان! چند تا چراغ قرمزم رد کردم..بالاخره رسیدیم بیمارستان! بغلش کردم و بردمش داخل..دو تا پرستار جوون با دیدنم نزدیکم
شدن و کمک کردن و راویس و روی تختی خوابوندم! دکتر اومد بالای سرش..معاینه ش کرد و گفت: سرما خورده! لباساشم که خیسه! چند
ساعت زیر بارون مونده؟
چی باید جوابشو میدادم؟! از کجا باید میدونستم که چند ساعت زیر بارون مونده؟!
گفتم: وقتی اومدم خونه دیدم افتاده رو مبل! خبر ندارم چی شده!
دکتر یه جور خاصی نگام کرد..خیلی دلم میخواست بزنم فکشو بیارم پایین! خوب مردک سر کار بودم..تو مگه الان اینجایی میدونی زنت تو خونه تو
چه حالیه! دکتر با خونسردی گفت:
خوب میشه! نگران نباشید..براش دارو مینویسم برین تهیه کنین..دو تا آمپول داره که الان براش تزریق میکنن..یه سرمم براش نوشتم که وقتی
سرمش تموم شه میتونین ببرینش خونه!
دکتر کاغذ سفید مربع شکلی و به دست داد و رفت! رفتم از داروخونه داروهاشو گرفتم و به پرستاری که بالای سر راویس بود دادم! پرستاره
سرمی به دست راویس زد و از اتاق خارج شد..چرا اینجوری شد؟! اصلاً چرا تو بارون مونده؟! مثل کودکی معصوم خوابیده بود! رنگ صورتش
حسابی پریده بود و لباش خشک شده بود! کاش لباساشو عوض میکردم..انقدر شوکه شده بودم که اصلاً حواسم نبود که لباساش خیسه!
چشام رو دست چپش ثابت موند! اخمام رفت تو هم! بازم حلقه شو دستش نکرده!! چند باید یه چیز و بهش میگفتم؟!! چرا حرف تو سرش
نمیرفت؟! چقدر دختر لجبازی بود!! بدم میومد کسی بهش به چشم یه دختر مجرد نگاه کنه، تازه از اون بدتر اینکه بیان راویس و از من خواستگاری
کنن!!! هنوزم وقتی یاد اون زنه که تو آستارا راویس و از من خواستگاری کرده بود، میفتادم، آمپرم میزد بالا! دستامو زیر چونه م گذاشتم و زل زدم
تو صورتش! دوس نداشتم مریض ببینمش! تا حالا این حس و به هیچ دختری نداشتم، حتی مریم!! راویس برای این حسایی که تازه تازه داشتم تو
خودم میدیدم، اولین بود!! این اولین بودنشو خیلی دوس داشتم! حتی با اینکه هیچ رابطه ی جنسی ای بین من و راویس نبود، اما یه کشش
عجیب غریبی، منو به سمتش میکشوند! نمیتونستم بهش بی تفاوت باشم! با اینکه خیلی جلوی خودمو میگرفتم تا نزارم از احساساتم بویی ببره
اما گاهی وقتا واقعاً نمیتونستم جلوی دلمو بگیرم! دوس نداشتم عاشق دختری باشم که گذشته و آینده ی منو نابود کرده..! دوس نداشتم دلمو
به کسی ببازم که باعث شده کلی حرف و حدیث پشتم باشه و کلی تحقیر و تهمت و بشنوم و دم نزنم! راویس درست دست گذاشته بود رو غرور
و شخصیتم و بخاطر همین نمیتونستم عشقمو بهش بروز بدم! واقعاً من عاشقش بودم؟!! اگه عاشقش بودم چرا به خودم زحمت نمیدادم بهش
بگم میخوامش؟! شاید چون همیشه کنارم بوده، نمیخواستم عشقمو بهش نشون بدم! دلیلی نداشت بهش بفهمونم که دوسش دارم! وقتی

همیشه کنارم بود..وقتی همیشه حضورشو کنارم حس میکردم! چرا الکی باید به خودم زحمت میدادم که بهش بگم عاشقش شدم!!

راویس با

من بود، حتی اگه بهش نمیگفتم دوسش دارم! پوفی کشیدم..این چند ماهی که گذشت، خیلی فشار روم بود! از هر طرفی فشار بهم وارد
میشد! خیلی طعنه و کنایه بارم کردن و منم چون چیزی نداشتم که از خودم دفاع کنم، لال مونی گرفته بودم! بار ها تهمتی که بهم زده بودن و
انکار کردم، اما کسی باور نکرد! همه چیز بر علیه من بود و متأسفانه هیچ شاهدیم نداشتم تا بتونم حرفامو اثبات کنم..دلیل اونا برای اینکه منو
متهم بدونن، جور شده بود! من و با راویس دیده بودن..اونم در حالیکه راویس لخت رو تختی بود که ملافه ش خونی بود!! من هیچ دلیل
محکمه پسندی نداشتم تا بی گناهیمو ثابت کنم! هنوزم وقتی یاد اون شب لعنتی میفتادم بدنم میلرزید! راویس چقدر حالش بد بود! اشکاش به
پهنای صورتش میریخت رو گونه ش! من حسابی جا خورده بودم! باورم نمیشد رامین انقدر رزل باشه! رفاقتی باهاش نداشتم و فقط بخاطر دوستم
رفته بودم تو اون پارتیه مسخره! اما رامین و دیده بودم! اون شب زیادی مست کرده بود..حالم از این تیپ آدما بهم میخورد..گلاره و ندیده
بودم..یعنی اونقدی دختر اونجا بود که گلاره توشون گم بود! راویس مرتب داد میزد و فحش میداد..هنوزم صداهاش تو گوشم بود! سعی کردم
آرومش کنم..سعی کردم بغلش کنم و نزارم دیگه گریه کنه! نمیدونم چرا انقدر برام مهم شده بود! اصلاً من چرا موندم پیشش؟؟ پیش دختری که با
اون وضع رو تخت افتاده بود و داشت بلند بلند زار میزد؟! خودمم نمیدونم چه مرگم شده بود که جرئت کردم برم نزدیکش..! وقتی صدای آژیر
ماشین پلیس و شنیدم قبل اینکه به خودم بیام و از اتاق برم بیرون، پلیسا ریختن تو اتاق و...! نتونستم از خودم دفاع کنم! راویس بی معرفتم هر
حرفی زد بر علیه من بود! منو متهم معرفی کرد! منو جای رامین عوضی و لاشی، به همه معرفی کرد! آخ چقدر نگاهای بابام نیش دار شده بود!
چقدر زخم زبون بهم زد..به منی که تا این سن، دست از پا خطا نکرده بودم ! برام سخت بود..درد داشت وقتی تا حالا هیچ خلافی نکرده بودم حالا
یه باره، یه شبه، بشم متجاوز! همه چیز یه دفعه ای اتفاق افتاد..چفدر بابای راویس باهام بد حرف زد! زیر سیلی ها و مشت لگداش مونده بودم و
از خودم دفاعی نکردم! میخواستم بزارم خشمشو اینجوری خالی کنه! با اینکه مقصر نبودم! اما میخواستم زخم دلشو اینجوری تسکین بده! بابام
هیچ حرکتی نکرد تا منو از زیر مشت و لگدای بابای راویس نجات بده..سرشو گرفته بود پایین! خم شدن شونه هاشو میدیدم..پیرش کرده بودم! اما
بخاطر کدوم گناهم؟!! گناه نکردم؟! رادین چقدر سعی کرد بابای راویس و ازم جدا کنه..چقدر رادین و بابای راویس به هم فحش دادن و همدیگر رو
زدن!! مامان بیچارم!! هنوزم وقتی یاد نگاهای معصوم و اشکای بی صداش میفتم، قلبم درد میگیره ! من چی کشیدم!!! راویس چی کشید!! اما
مگه من مقصر رنج کشیدنای راویس بودم؟! اون رامین عوضی باید تقاص پس میداد! وای به حالش اگه پیداش بشه! دمار از روزگارش در میارم..!
من دوس داشتم رامین برگرده؟!! اگه بر میگشت دیگه راویس و نخواهم داشت!! نمیخواستم به نبودن راویس و برگشتن رامین فکر کنم!! الان
مهمه که راویس پیشمه ! کاش یه جور دیگه باهاش آشنا میشدم! کاش بالای این زندگیه کوفتیمون اسم " اجبار " به چشم نمیخورد! شاید اگه
راویس بهم تحمیل نمیشد خودم یه روزی اگه میدیدمش انتخابش میکردم! وقتی دل مریم پیش من نبود، مطمئن بودم که صد در صد مریم مال من
نمیشد..مریم بالاخره با برگشتن آریا، به یه بهونه ای میرفت و اون دست راویس نبود! من مریم و میخواستم به زور به دست بیارم..زندگیم با
مریمم میشد عین همین زندگی ای که الان توشم فقط یه خوبی این زندگیم داشت اونم این بود که حداقلش تو زندگیه با راویس هیچ پسری جز
من نیس که همیشه بترسم راویس ممکنه بهم خیانت کنه اما تو زندگیه با مریم، همیشه باید از سایه ی آریا میترسیدم و زندگیم زهر میشد!!
مریم از اولشم مال من نبود.. فکر میکردم وقتی آریا بره آمریکا، مریم دیگه مال من میشه اما اشتباه میکردم...!!
مریم حتی وقتایی که با من بود هم مدام از آریا حرف میزد! تا بهش میگفتم من از این رنگ خوشم میاد فوری میگفت که آریا فلان رنگ و دوس داره
و همین حرفش میشد دعوای یه هفتمون! مریم به درد من نمیخورد!
از اینکه میدیدم زنم نشد و رفت پیش عشقش خوشحال بودم!! نمیدونم باید از راویس و ازدواج اجباریمون تشکر کنم؟!!
یا اینکه بندازمش پای تقدیر و شانس خوبم!!؟
من و مریم هیچوقت با هم مثل زوجای جوون و عاشق دور و برمون نبودیم! همیشه با هم دعوا داشتیم و هر روز یه جنگ اعصابی برامون پیش
میومد! از مریم خاطره ی خوبی نداشتم که بخواد تو ذهنم بمونه..همش قهر بود و لجبازی! اما از راویس...!! هر چند اولاش سایه ی همو با تیر
میزدیم و منم حاضر نبودم ریختشو ببینم اما حالا، شدیداً بهش وابسته شده بودم..نمیدونم اسمشو میشد " عشق " گذاشت یا نه!! اما انگار من
بیشتر به راویس عادت کرده بودم! یه وابستگیه ویژه که به مریم نداشتم!! خیلی عذابم داده بود و نمیتونستم راحت از اون همه سختی ای که
کشیدم بگذرم و عاشقش بشم! شایدم عاشقشم و دارم به خودم تلقین میکنم که فقط بهش عادت کردم! اما هر چی بود فعلاً واقعاً سردرگم
بودم و تکلیف خودمو با راویس نمیدونستم! هنوزم داد و هوارای بابا و گریه های مامان و نگاه های دیگران تو ذهنم بود و کابوس هر شبم بود!
راویس با من بد کرد..خیلی بد کرد!! دوس نداشتم این مدلی وارد زندگیم شه! اجباری که تو زندگیمون بود و دوس نداشتم! دوباره یاد قرمه سبزیه
امروز افتادم..واقعاً خوشمزه بود..جدا از لجبازیا و یه دنده بازیاش، به وقتش مهربون میشدا..لبخندی رو لبم نشست..به راویس زل زدم و زیر لب
گفتم: کله شق!!
***
***
در ورودی و براش باز کردم! بی هیچ حرفی، آروم آروم از کنارم گذشت و رو مبل نشست! از وقتی به هوش اومده بود تا الان که با هم اومدیم
خونه، هیچ حرفی نزده بود و منم منتظر بودم تا خودش بگه، چی شده! نمیخواستم سر به سرش بزارم..حالش زیاد خوب نبود و چشاش بی رمق
و خسته به نظر میرسید! سوییچ ماشین و پرت کردم رو اپن و کت اسپورتمو از تنم درآوردم و رو مبل انداختم..خیلی خسته بودم! راویس رو مبل
نشسته بود و سرش پایین بود.معلوم بود خیلی ناراحته! حس کردم میخواد یه چیزی بهم بگه..دوس داشتم حرف بزنه..!
_ بهتری؟!
نگاه پر از خشمشو بهم دوخت و با حرص گفت: به تو مربوط نیس..!
از این جبهه گیریش و لحن حرف زدنش خیلی بدم اومد..چرا اینطوری حرف میزد؟!
اخمام رفت تو هم..
_ این چه طرز حرف زدنه؟!
روشو ازم برگردوند و به پارکتای کف هال زل زد..نخواستم الکی باهاش کل کل کنم و یه جنگ اعصاب دیگه راه بندازم..واسه همین بی خیال بد
قلقیش شدم و رفتم تو آشپزخونه...
_ برای شام چی داریم؟ میخوام بهت افتخار بدم و امشب خودم شام درست کنم..دستپختم هر چی باشه از دستپخت تو بهتره!
میخواستم یه کمی از این حال و هوا بیاد بیرون..! صدای کوبیده شدن در اتاق به گوشم رسید..از آشپزخونه اومدم بیرون.! راویس نبود.. رفته بود تو
اتاق خواب و در رو محکم بسته بود..این دختره امشب نرمال نیستا! به سمت آشپزخونه برگشتم و مایه ی کتلت و از تو یخچال بیرون آوردم و
مشغول سرخ کردنشون شدم..کم و بیش بلد بودم غذا درست کنم البته نه خیلی حرفه ای..غذاهای ساده، در حد نیمرو و املت و کتلت! تو دوران
دانشجویی زیاد غذا درست میکردم..با رفیقام تو خوابگاه غذا زیاد درست میکردیم..هر چند یه بار که املت درست کرده بودم فرداش
هممون یه هفته بیمارستان بستری بودیم! مثل اینکه تخم مرغاش فاسد بود..چقدرم از درس افتادیم..! لبخند رو لبام نشست..چه روزایی بود!!
کتلتا رو آماده کردم و چون زیاد اهل تزیین و این حرفا نبودم چند تا گوجه فرنگی و به صورت کاملاً نامنظم، با ضخامت کلفت و نازک!! کنار کتلتا
چیدم! بابا اصن من نمیدونم این تزیین کردن غذا چه فایده ای داره! همش آخرش میره تو این معده ی بی صاحاب و نیازی به این همه هزینه و
تزیین و این حرفا که نیس! اصلا من نمیدونم چرا راویس تا یه غذای ساده هم درست میکنه کلی میز و میچینه و شمع و گل و پروانه میچینه رو
میز!! این کارا لازمه؟! خوب قبول دارم خیلی فضا شاعرانه میشه اما اگه اون شمع و گل و پروانه نباشه، غذا از گلوی آدم پایین نمیره؟! این همه ناز
و ادا داره یه غذا خوردن ساده؟! بی خیال بحث فلسفی و مغز مبارکم شدم و به سمت اتاق خواب رفتم تا راویس و صدا کنم بیاد شام! تنهایی بهم
کیف نمیداد..چند تقه ای به در زدم..صدایی نشنیدم! دستگیره ی در و آروم پایین کشیدم و در با صدای " جیر" باز شد..راویس رو تخت دراز کشیده
بود..نزدیکش شدم.چشاش باز بود..
_ راویس؟!
جوابمو نداد فقط نگام کرد..غم تو چشاش موج میزد!
_ بلند شو شام! امشب این سعادت و داری که دستپخت آروین عزیز و میل کنی!
لبخند رو لبم بود..انگار از این لبخندم خوشش نیومد..چون اخماش رفت تو هم و با لحن سردی گفت: اشتها ندارم!
لبخندمو جمع کردم و گفتم: یعنی چی اشتها ندارم! اصلا تو ناهار خوردی؟! پاشو ببینم..پاشو شام بخور..یه کمم سر حال میشی!
پتوی پایین تخت و رو سرش کشید و گفت: برو بیرون! نمیخورم...نِ...می..خو..رَم..چرا نمیفهمی!!
خواستم سرش داد بزنم و بگم حق نداره صداشو ببره بالا، که صدای مریم تو گوشم پیچید:
" بهم گفت خوشحاله مال تو شده و تو انتخابش کردی..میگفت انقدر تو رو دوس داره که نمیزاره حتی یه ثانیه هم به من فکرکنی!"
جمله ای که میخواستم به زبون بیارم و قورت دادم و دستمو مشت کردم و از اتاق اومدم بیرون! سعی کردم به اعصابم مسلط باشم..الان وقت
جنگ و دعوا نبود! دستمو پشت گردنم گذاشتم..داغون بودم..دختره ی پررو معلوم نبود چشه که اینجوری میکنه! چشمم به غذای رو میز
افتاد..انقدر عصبی بودم که اصلاً به غذا فکر نمیکردم..بی خیال میز و شام و کتلتا شدم و رفتم تو هال و رو مبل دراز کشیدم..راویس حسابی زده
بود تو برجکم! چرا باید برام مهم باشه؟! چرا برام مهمه که راویس تحویلم بگیره؟! انقدر تشنه ی توجه یه دختر بچه بودم؟!! کنترل تی وی و دستم
گرفتم و الکی کانال عوض میکردم..بالاخره رو یه کانال استپ کردم..یه فیلم فرانسوی داشت پخش میشد..زبون اصلی بود و منم که فرانسویم فول
بود و میتونستم بفهمم چی میگن، اما انقدر غرق کارا و رفتارای راویس بودم که هیچی از فیلمه نفهمیدم! چند ساعتی گذشت..حسابی خوابم
میومد..به سمت اتاق خواب رفتم..نمیدونم چرا حتی بعد از رفتن عمه خانومم بازم کنار هم میخوابیدیم! نه من دوس داشتم این موضوع و بکشم
جلو، نه تا حالا راویس چیزی گفته بود..این نشون میداد که اونم اعتراضی نداره و از این بابت خوشحال بودم..با اینکه هیچ تماسی با هم نداشتیم
و مثل دو تا آدم غریبه کنار هم میخوابیدیم اما همین که میدونستم راویس کنارمه، برام کافی بود! راویس عین این دختر بچه های مظلوم خوابیده
بود..آباژور کنار تخت روشن بود و موهای عسلی رنگش بیشتر از همیشه جلوه میکرد! یه لحظه از ذهنم این سوال گذشت " راویس خوشگلتره یا
مریم؟!" خوب..مریم زیبایی زیادی داشت و خیلی لوند بود..اما راویسم هیچ عیبی تو صورتش نداشت و صورتش یه مظلومیت خاصی
داشت..مظلومیتی که تو صورت مریم دیده نمیشد..! یه لحظه از اینکه راویس و با مریم مقایسه کردم، بدم اومد..مریم دیگه مال من نیس که بازم
دارم اونو با راویس مقایسه میکنم! مریم تموم شد..خودم تمومش کردم!
تی شرتمو با یه حرکت از تنم در آوردم و رو صندلی جلوی میز توالت راویس انداختم! رو تخت، قسمتی که مال من بود، دراز کشیدم.. دستمو به
صورت قائم رو صورتم گذاشتم..چشامو آروم بستم!
_ چرا این جا خوابیدی؟
صدای راویس بود..پس نخوابیده بود! دستمو از رو چشام برداشتم و نگاش کردم..نی نی چشاش زیر نور کم آباژور میدرخشید..!
_ من هرشب همینجا میخوابم!
_ دیگه نمیخوام اینجا بخوابی! عمه خانومم دیگه اینجا نیس که بخوایم جلوش نقش زوج خوشبخت و بازی کنیم! پس بهتره بری تو اتاقت بخوابی!
اخمام رفت تو هم! دیگه داشت زیادی پررو میشدا..من سکوت میکنم ، قرار نیس این دختره بتازونه و بره جلو!
_ اینجا خونه ی منه و هر جا دلم بخواد میخوابم! مشکلیه؟!
این حرف و که زدم، راویس مثل فنر از رو تخت بلند شد و با حرصی که تو صداش موج میزد گفت:
باشه پس من میرم یه جا دیگه میخوابم! اصلاً دلم نمیخواد تو رو کنارم تحمل کنم!
قبل اینکه بتونم جوابشو بدم، از اتاق خارج شد و در رو بست! تازه بعد از یه هفته یادش افتاده که عمه خانوم نیست و میتونیم جدا بخوابیم؟! بوی
عطر تنش هنوزم تو اتاق بود..راویس معمولاً خیلی کم از عطر و ادکلن استفاده میکرد..اما همیشه بدنش یه بوی خاصی میداد..بوی شامپو..یه
بوی خوب! بد خواب شده بودم اساسی! راویس کنارم نبود و اصلاً خوابم نمیبرد..یه جورایی مثل بچه هایی شده بودم که تا مامانشون پیششون
نباشه خوابشون نمیبره! دختره ی لجباز! معلوم نیس رفته کجا خوابیده!! از اتاق اومدم بیرون..میخواستم یه سر و گوشی آب بدم ببینم کجاس! تو
هال و نگاه کردم...نه محاله راویس رو مبل بخوابه! عادتشو میدونستم..رو مبل خوابش نمیبره..پس حتماً تو اتاق من خوابیده..به سمت اتاقم
رفتم..لای در باز بود..داخلو نگاه کردم..راویس و رو تختم دیدم..پشتش به من بود و صدای نفساش میومد..چقدر حس خوبی داشتم وقتی میدیدم
راویس رو بالشی سرشو گذاشته که من همیشه روش سرمو میذاشتم! یه حس خوبی بود..خوب و غیر قابل توصیف! دلم داشت براش ضعف
میرفت..اما جلوی خودمو گرفتم و در اتاق و کامل بستم و رفتم سر جام و دراز کشیدم..بالاخره طاقت نمیاورد و میگفت چشه! مطمئن بودم!!

فصل سیزدهم***

عمه ملوک چند روز دیگه عمل داشت و بیمارستان بستری بود..همه رفته بودیم دیدنش! راویس کنار عمه خانوم نشسته بود و با مهربونی نگاش
میکرد و دستای عمه ملوک و آهسته نوازش میکرد! راویس بدجور خوشگل شده بود..شال سفید به موهای عسلی و رنگ پوستش خیلی میومد.
هر چند من پوست برنزه خیلی دوس داشتم و اگه مطمئن بودم راویس جبهه گیری نمیکنه بهش میگفتم بره سولاریوم و پوستشو برنزه کنه! تازگیا
خیلی رو چهره و اندام راویس زوم میکردما! از من بعید بود! من رو مریمی که اونقدر لوند بود انقدر میخ نمیشدم! هلن تو بغل گیسو بود و ویکی هم
طرف دیگه ی عمه ملوک نشسته بود و با محبت به عمه نگاه میکرد..ویکی خیلی عوض شده بود..لاغر و کشیده تر شده بود! مثل قبل دیگه
خونسرد و بی احساس نبود، همه جوره هوای عمه ملوک و داشت..رادین کنارم وایساده بود و داشت با گوشیش ور میرفت..کلاً زیاد حرف نمیزد و
همیشه سرش تو لاک خودش بود! با اینکه خیلی جدی و مغرور بود اما گیسو عاشقش بود..دوس داشتم راویس هم مثل گیسو که عاشق رادین
بود، عاشقشم باشه!!! گیسو هلاک رادین بود..من مونده بودم رادین اگه یه ذره با احساس تر و با محبت تر بود، گیسو چیکار میکرد!! از اون
شب لعنتی تا امروز که نزدیک یه هفته ای میگذره، راویس جای خوابشو ازم جدا کرده و تو اتاق من میخوابه..هنوزم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده
که راویس اینطوری میکنه! مغزم قفل کرده بود و چیزی به ذهنم نمیرسید..پولی که آریا خواسته بود و بهش داده بودم و نصفشم از باباش گرفته
بود و خلاصه به هر نحوی بود خودشو نجات داده بود...اونم تو کارخونه ش منو سهام دار کرده بود، هر چند من راضی نبودم اما اونم بالاخره غرور
داشت و دوس نداشت این پول و بعنوان صدقه از من قبول کنه. هر چند من فقط بابت این پول و بهش دادم که دیگه مریم دور و بر زندگیم پیداش
نشه و فکر نکنه بازم دارم بهش فکر میکنم و هنوزم تو زندگیم جایی براش دارم! آریا پسر خوب و مسئولیت پذیری بود و مطمئن بود از سر
مریمم زیاد بود!
صدای عمه ملوک منو از افکارم جدا کرد..
_ آروین جان! خیلی مواظب راویس باشیا...!
به دنبال این حرف عمه، نگام رو صورت رنگ پریده و بی رمق راویس ثابت موند! تو این چند روزه خیلی رنگ و روش پریده بود و زیاد غذا نمیخورد! از
اینکه نمیدونستم قضیه چیه و راویس داره برای چی اینجوری خودخوری میکنه، کلافه بودم! راویس دختری نبود که اینطوری بهم بی محلی کنه!
اون کلی از من نیش و کنایه و طعنه شنیده بود اما زیاد بهم سردی نکرده بود و هر دفعه، حتی شده با زبون درازش جوابمو میداد..اما جواب میداد و
بی محلی تو کارش نبود، اما حالا..! خیلی کم حرف میزد و اصلاً محلم نمیذاشت!
_ آروین! شنیدی چی گفتم؟ حواست کجاس پسر؟
از فکر اومدم بیرون و سرمو تکون دادم و رو به عمه ملوک گفتم: شنیدم چی گفتین! خیالتون راحت!
راویس پوزخندی بهم زد و روشو ازم برگردوند..حرصم گرفت..دستامو مشت کردم تا از شدت خشمم کم شه! یه تلقین بیشتر نبود..هر وقت زیادی
حرص میخوردم و عصبی میشدم به خودم تلقین میکردم که اگه دستمو مشت کنم بهتر میشم و آبی میشه رو آتیش خشمم! آخر سر زبونشو از
حلقومش میکشیدم بیرون تا بگه چه مرگشه!!

***
میخواست عقب بشینه..فوری در جلو رو براش باز کردم و گفتم: جلو بشین!
نگام کرد..پوزخندی رو لباش بود..با بی تفاوتی گفت: یادمه به عمه خانوم گفته بودی اگه راویس جلو بشینه سرگیجه میگیره!
حرفاش سوزنده تر از آتیش بود..
اخم کردم و گفتم: اون مال قبلنا بود..من که راننده شخصیت نیستم..یا میشینی جلو یا زحمت میکشی میری از سر خیابون ماشین میگیری و
باهاش میای خونه!
همونطوری وایساده بود و از جاش تکون نمیخورد..میخ شده بود تو چشام..تعجب و تو چشاش میخوندم..یه لحظه ترسیدم لجبازی کنه و بره راس
راستی از سرخیابون ماشین بگیره، بخاطر همین فوری هلش دادم رو صندلی جلو و در و محکم بستم! از راویس هر چیزی برمیومد..!
ببین تو روخدا، یه الف بچه باهام چیکار کرده که ازش میترسم! روزگار ما رو بین تو رو خدا!
پشت رل نشستم..راویس هنوزم خیره خیره داشت نگام میکرد..هنوزم انگار باورش نشده بود من هلش دادم تو ماشین..لبخند محوی زدم..خیلی
گیرنده ش ضعیف بود و هر کاری میکردم تا وقتی هضمش کنه چند دیقه ای تو عالم هپروت غرق میشد..گاهی وقتا این گیرنده ی ضعیفش به
نفعم بود..دست راویس رو پاهاش بود..نگاشو ازم گرفته بود..دستای سفید و کشیده ی خوشگلی داشت..اصلاً نمیدونم چه مرگم شده بود، همه
چیزش برام جزء بهترینا به حساب میومد..یه لحظه وسوسه شدم دستاشو بگیرم..مطمئن بودم الان دستاش یخ یخه! چقدر دوس داشتم دستاشو
بزارم تو دستامو گرمشون کنم..یه لحظه کنترل خودمو از دست دادم و خم شدم تا دستشو بگیرم که لبخند شیطانی ای زد و سریع دستشو از رو
پاش برداشت..بعدم روشو برگردوند سمت دیگه! فکم منقبض شده بود..خیلی بهم برخورده بود..دختره ی بی لیاقت! حقشه یکی بزنم به پهلوش
و شوتش کنم رو آسفالت خیابونا! با حرص ماشین و روشن کردم و هر چی دق دلی داشتم سر پدال گاز بیچاره خالی کردم..ماشین با صدای جیر
لاستیکا رو آسفالت، حرکت کرد! یکی از آهنگای nicole scherzingerاز دستگاه پخش ماشین، به گوش میرسید..میتونستم معنی کلمه به
کلمشو بفهمم.. مطمئن بودم راویسم بلده خواننده داره چی میگه.. چون چند باری دیده بودم آهنگایی که nicole scherzinger میخوند و گوش
میداد و بعضی وقتام با خواننده همراهی میکرد...

You can’t touch me now there’s no feeling left
نمي توني الان لمسم كني چون ديگه هيچ احساسي باقي نمونده
If you think I’m coming back don’t hold your breath
اگه فكر ميكني كه من برميگردم در اشتباهي!
What you did to me boy I can’t forget
پسر كاري كه تو با من كردي رو هرگز نمي تونم فراموش كنم!
If you think I’m coming back don’t hold your breath
اگه فكر ميكني كه بر ميگردم كور خوندي!
I was under your spell for such a long time couldn't break the chains
من مدت زيادي زير طلسم و جادوي تو بودم و نمي تونستم زنجيرخاي (اطرافم) رو پاره كنم
You played with my heart told me [...] all your lies and games
تو با قلبم بازي كردي! همه ي دروغ ها ت رو به من گفتي
It took all the strength I had but I crawled up on my feet again
و اين همه ي نيرو و توانايي منو گرفت اما من دوباره با سختي روي پاهام ايستادم
Now you’re trying to lure me back but no those days are gone my friend
الان داري سعي مي كني كه فريبم بدي اما نه... اون روزا گذشت دوست من!
I loved you so much that I thought that someday you could change
من خيلي دوست داشتم و فكر مي كردم كه يه روزي مي توني عوض بشي!
But all you brought me was a heart full of pain
اما همه ي چيزي كه تو براي من به ارمغان آوردي قلبي پر از درد بود!
You can’t touch me now there’s no feeling left
نمي توني الان لمسم كني چون ديگه هيچ احساسي باقي نمونده
If you think I’m coming back don’t hold your breath
اگه فكر ميكني كه من برميگردم در اشتباهي!
What you did to me boy I can’t forget
پسر كاري كه تو با من كردي رو هرگز نمي تونم فراموش كنم!
If you think I’m coming back don’t hold your breath
اگه فكر ميكني كه بر ميگردم كور خوندي!
I was worried about you but you never cared about me none
من نگرانت بودم اما تو هيچوقت اصلا بهم اهميت ندادي
I gave you everything but nothing was ever enough
من بهت همه چي دادم اما هيچي (واسه تو) كافي نبود
You were always jealous over such crazy stuff
تو هميشه بيش از حد حسود بودي مثل ديوونه ها!
Move on don’t look back
برو و پشت سرت رو نگاه نكن!
I jumped off a train running off the tracks
من از قطاري كه داشت منحرف ميشد به بيرون پريدم
Your day is gone face the facts
روز تو در حال رو به رو شدن با واقعيت هاست!
A bad movie ends and the screen fades to black
يك فيلم بد به پايان رسيد و پرده سينما كم كم محو وسياه شد


nicole scherzinger _ Don't hold your breat

از آهنگه هیچ خوشم نیومد، بیشتر از پوزخند کج، گوشه ی لب راویس عذاب میکشیدم..فوری ظبط و خاموش کردم..هیچ حرفی بینمون رد و بدل
نشد تا رسیدیم دم در خونه! امروز کلاً قید شرکت و زده بودم و میخواستم بمونم تو خونه! ریموت در پارکینگ و زدم در باز شد..در همین لحظه،
مریم و کنار در خونه با دسته گلی بزرگ دیدم..مریم اینجا چیکار میکرد؟!! راویس با چشای گرد شده به مریم و دسته گل تو دستش نگاه میکرد...!

مریم و کنار در خونه با دسته گلی بزرگ دیدم..مریم اینجا چیکار میکرد؟!! راویس با چشای گرد شده به مریم و دسته گل تو دستش نگاه میکرد...!
راویس از ماشین پیاده شد..منم بدون اینکه ماشین و خاموش کنم با بهت و تعجب، از ماشین پیاده شدم و به سمت مریم رفتم! لبخند پهنی رو
لبش بود و داشت با محبت نگام میکرد..مریم چند قدمی نزدیکم شد و گفت: سلام آروین! خوبی؟
دوس نداشتم وقتی راویس کنارمه، باهاش زیاد صمیمی برخورد کنم! هر چند بعد از اینکه ازدواج کرده بود، کلاً باهاش غریبه شده بودم..
با جدیت و اخمی که رو پیشونیم نشوندم، گفتم: مرسی خوبم! اینجا چیکار میکنی؟
انگار از این جمله م زیاد خوشش نیومد، چون لبخند پهن و پسر کشش و از رو لباش جمع کرد..دسته گل و به طرفم گرفت و گفت: این مال توئه!
جا خوردم! گل برای چی؟! اونم جلوی راویس؟!! به چه حقی داره این کار رو میکنه؟ میخواد چیکار کنه؟!
صدای غضب آلود راویس منو از هر فکری جدا کرد..
_ آروین جان! دست مریم جون خسته شد..دسته گل و ازش بگیر..!
نگاش کردم..از چشای درشت قهوه ای رنگش، خشم میبارید! راویس با یه ببخشید کوتاه از جلوی من و مریم رد شد و وارد خونه شد..
به مریم زل زدم..هنوزم دستش جلوم دراز بود..دسته گل و ازش گرفتم و با خشم گفتم:
دیگه اینورا پیدات نشه، باشه؟ لازم به تشکر و این حرفام نیس..من خودم خواستم به آریا کمک کنم..بچسب به زندگیت و از یاد ببر یه زمانی آروین
نامی تو زندگیت بوده..دیگه نمیخوام حتی اتفاقی، جلوم سبز شی..فهمیدی؟!
مریم با تعجب زل زده بود به لبام..حلقه ی اشک و تو چشاش میدیدم..اما اون لحظه انقدر از دستش عصبی بودم که فقط به این فکر میکردم که
زودتر از جلوی چشام بره گم شه! بدون اینکه حرفی بزنه..سرشو انداخت پایین و ازم دور شد..دسته گل و با خشم، تو جوب آبی که جلوی در
خونه بود پرت کردم و سوار ماشین شدم و ماشین و تو پارکینگ، پارک کردم...دوس نداشتم راویس درمورد من و مریم فکرای بد کنه! دوس
نداشتم فکر کنه چشمم هنوزم دنبال مریمه! به طرف در ورودی خونه رفتم و داخل شدم..
راویس رو کاناپه ی روبروی تی وی نشسته بود.. تی وی روشن بود و میخ شده بود رو تی وی! مانتو شلوارش تنش بود و معلوم بود انقدر
عصبیه که حتی لباساشم عوض نکرده! عادتاشو دیگه از حفظ بودم، وقتایی که خیلی عصبی میشد، هیچ کاری انجام نمیداد و حتی به خودش
زحمت نمیداد لباسای بیرونشو دربیاره..با پاش رو زمین ضرب گرفته بود..
_ راویس؟!
جوابمو نداد..صدای تی وی و بلند کرد..صدای تی وی رو مخم بود!..به سمتش رفتم و گفتم: صداشو کم کن ببینم!
محل نذاشت..ریموت تی وی و با یه حرکت از دستش قاپیدم و تی وی و خاموش کردم و ریموت و پرت کرد رو مبل! راویس که انگار منتظر یه جرقه،
بود تا شعله ور شه، از رو مبل بلند شد..روبروم سینه به سینه م وایساد و با حرص گفت: چرا خاموشش کردی؟ هان؟ حتماً بازم میخوای بگی
خونه ی خودته و هر غلطی دوس داشته باشی انجام میدی.آره؟! من غلام حلقه به گوش تو نیستم که هر دستوری دادی ، فوری اطاعت کنم
آقای مهرزاد! مامان جونت بهت یاد نداده، با زنت چه جوری برخورد کنی؟
_ صداتو برای من نبر بالا ببینم! تو چه مرگته راویس؟ هان؟ چرا الان یه هفته س زندگیو برای هر دومون زهر کردی؟!
پوزخندی زد و گفت: هه! ببین کی داره از زهر شدن این زندگیه کوفتی شکایت میکنه؟! تو که باید به این زندگیه زهرماری عادت کرده باشی! تو
چرا ناراحتی؟ تو که داری با دمت گردو میشکونی..تو از چی داری میسوزی؟ تو که خاطر خواهات دست به سینه جلوی در خونت با دسته گل میان
دیدنت..تو که با ازدواج کردنت بازم محدودیتی تو زندگیت نداری..پس از چی دلگیری؟!
_ آروم آروم! پیاده شو با هم بریم! کدوم خاطرخواهام؟! تو از هیچی خبر نداری پس یه طرفه نرو به قاضی! برای منم الکی آتیشی نشو که من به
وقتش، از تو آتیشی ترم! بین من و مریم خیلی وقته که دیگه چیزی نیس!

_ ببین آقای زرنگ! اگه خودمو بیخیال نشون میدم، دلیلی نداره فکر کنی احمق و نفهمم! این از شعور بالامه که به روت نمیارم..درسته من و تو
هیچ نسبتی به جز اون اسمایی که رفته تو شناسنامه ی هم نداریم! اما کاش یه جو معرفت و شعور تو وجودت پیدا میشد و میفهمیدی که وقتی
زن داری و اسمت رو کسیه، دیگه حق نداری لاشی بازیای گذشته تو تکرار کنی!
نفهمیدم چی شد که دستمو بردم بالا و با شدت زدم تو صورتش! انقدر محکم کوبیدم تو صورتش که حس کردم استخوونای دستم خورد شد!
از دماغ راویس خون غلیظ و قرمزی راه گرفت..راویس با چشایی پر از اشک زل زده بود تو چشام..دستشو جلوی دماغش گرفت و تموم نفرتی که
تو قلبش بود و تو چشاش جمع کرد و گفت: حالم ازت بهم میخوره آروین!..ازت متنفرم عوضی!
بعدم با سرعت از جلوی چشام دور شد و رفت تو اتاق خواب! از دست خودم کلافه بودم! نباید به این سرعت کنترلمو از دست میدادم و میزدم تو
صورتش! اما راویس همیشه دست میذاشت رو نقطه ضعفم! داشت یه طرفه میرفت به قاضی و بهم تهمت زده بود...! باید باهاش حرف
بزنم..باید براش توضیح بدم..دلم نمیخواست فکر کنه عوضیم و دارم دورش میزنم! باید بفهمه داره اشتباه میکنه!
مطمئن بودم سر امروز ،دیدن مریم نبوده و هر چی هست عمیق تر از این حرفاس..امروز مریم و دید و زبونش باز شد..! دستمو پشت گردنم
گذاشتم و پوفی کشیدم..یه کم که حالم بهتر شد به سمت اتاق خواب رفتم و در رو باز کردم..راویس رو صندلی روبروی میز توالتش نشسته بود و
چند تا دستمال کاغذی و محکم داشت رو دماغش فشار میداد! با نفرت زل زد بهم و گفت: گمشو بیرون!
چشاش خیس از اشک بود..چقدر قیافه ش مظلوم شده بود! دلم براش ضعف میرفت..وقتی دید مثل مجسمه زل زدم به صورتش..با خشم صداشو
برد بالا و گفت: نشنیدی چی گفتم؟! گفتم گمشو بیرون..
ببین خودت نمیزاری باهات نرم برخورد کنما...!!
_ چرا انقدر بد دهن شدی تو؟! چه مرگته؟!
_ من همینم که میبینی توام بهتره گمشی بری بیرون..مرد بودنتو خوب نشون دادی..خیالت راحت..فهمیدم مَردی..حالام برو..!
برق گردنبند قلب نصفه ای که به گردنش آویزون بود، توجهمو جلب کرد..لبخندی رو لبام نشست..نمیدونم چرا وقتی گردنبند و تو گردنش میدیدم
خوشحال میشدم و حس خوبی بهم دست میداد..! انگار این گردنبندا برام حکم، مالکیت راویس و داشت و دلم نمیخواست یه لحظه هم از گردنش
درش بیاره..دستمو بردم زیر یقه ی تی شرتمو قلب نصفه ی فلزی گردنمو لمش کردم....لبخندم پررنگ تر شد..
راویس وقتی لبخند رو لبمو دید عصبی تر شد و داد زد:
به چی میخندی عوضی؟ هان؟ به منی که جلوت اینجوری له شدم؟! آره؟! بخند..خنده هم داره..بخند آقای مهرزاد! اما یه روزی نوبت منم میشه
که به حال زارت قهقهه بزنم!
میدونستم از دستم چقدر عصبیه و باید براش توضیح میدادم! نزدیکش شدم و مچ دستشو گرفتم، عصبی شد و خواست دستشو از تو دستم جدا
کنه، که نذاشتم و مچشو محکم فشار دادم و با اون یکی دستم چند تا دستمال از تو جعبه ی دستمال کاغذی رو میز توالت، برداشتم و محکم رو
دماغش فشار دادم..سرشو بالا گرفتم..هیچی نمیگفت..انگار از کارم تعجب کرده بود..یاد روزی افتادم که آرایششو کمرنگ کرده بودم و بازم راویس
همونجوری ساکت بهم زل زده بود..بعد از چند دیقه که خون دماغش بند اومده بود دستمالا رو از رو دماغش برداشتم و انداختمشون تو سطل
آشغال! کنار لبش قرمز شده بود دستمو بردم تا کنار لبشو پاک کنم که با خشم سرشو کشید عقب و گفت: به من دست نزن عوضی!
دیگه خیلی داشت پررو میشد..با خشم داد زدم:
هوی هوا برت نداره ها! تا یه کم نازتو میکشم واسه من شاخ نشو! میگم بهت مریم چیکارم داشت اما نه بخاطر اینکه درموردم متوجه اشتباهت
بشی، میگم بخاطر اینکه این مسخره بازیارو تموم کنی..مریم اومده بود تا ازم تشکر کنه..اونقدر باهاش بد حرف زدم که با بغض رفت منم دسته
گلشو پرت کردم تو جوب آب! واسه...
راویس نذاشت حرف بزنم..پوزخندی زد و گفت: چرا فکر میکنی با هالو طرفی؟! هان؟ بخاطر کدوم کارت اومده ازت تشکر کنه؟ آها..یادم نبود بغلش
کرده بودی! حتماً بخاطر این هم آغوشی اومده بوده با دسته گل ازت تشکر کنه..نه؟! دیگه چه قولی بهش دادی؟ که راویس و طلاق میدم و میام
میگیرمت؟! مریم نمیدونه یه دست و یه پای ناقابلت مهریه ی منه؟! نمیدونه اگه بخواد با تو باشه، باید قید یه دست و یه پای عشقشو بزنه؟! آریا
رو چطوری ول کرده و دوباره اومده سراغ تو؟! مگه اون همه قُپی نیومد که عاشق آریاس و میمیره براش؟ چی شد پس؟ همش دروغ بود؟ نقشه
بود؟! تو برای مریم هیچی نیستی بیچاره! توام یه بازیچه ای مثل آریا!! ازت استفادهاشو میکنه و بعدم مثل یه تیکه آشغال میندازتت دور!
از کجا فهمیده بود مریم تو بغلم بوده؟! پس اون روز..اون روز تو شرکت..مریم و تو بغلم دیده!! پس بخاطر همینه که انقدر از اون روز داغونه!
اوووف..من چرا زودتر نفهمیدم درد راویس چیه؟! چرا نفهمیدم؟! انقدر ذهنم درگیر پیدا کردن دلیل بچه بازیاش بود که به ذهنمم نمیرسید که راویس
من و مریم و با هم دیده!
_ تو من و مریم و چه جوری با هم دیدی؟! کِی ما رو دیدی؟!

موضوع: رمان,رمان اگرچه اجبار بود,

نویسنده:

تاریخ: یکشنبه 02 تیر 1392 ساعت:

نظرات(0)

تعداد بازديد : 15986

به این پست رای دهید:

بخش نظرات این مطلب


کد امنیتی رفرش

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب : 762
کل نظرات : 23
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین : 4
تعداد اعضا : 91
آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز : 582
بازدید دیروز : 1,852
ورودی امروز گوگل : 1
ورودی گوگل دیروز : 14
آي پي امروز : 106
آي پي ديروز : 271
بازدید هفته : 7,423
بازدید ماه : 20,696
بازدید سال : 163,888
بازدید کلی : 1,960,710
اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی : 3.138.106.198
مرورگر : Safari 5.1
سیستم عامل :
امروز : جمعه 22 تیر 1403

ورود کاربران


رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد