گردنمو محکم فشردم!فصل دوازدهم***
بوی قرمه سبزی کل خونه رو پر کرده بود! آروین برای ناهار نمیومد و من میخواستم ناهار مورد علاقشو ببرم تو شرکتش! تنهایی غذا از گلوم
پایین نمیرفت..بهش نگفته بودم میام شرکتش، تا غافلگیرش کنم! آدرس شرکتشو از گیسو گرفته بودم! عمه خانوم، دو سه روزی میشد که رفته
بود
خونه ی پدر جون! وسایل ضروریشم جمع کرده بود و رفته بود اونجا! ویکتوریا و
دخترکوچولوشم برگشته بودن ایران! عمه خانومم رفته بود پیش
دکتر
نجم و برای دو هفته ی دیگه عمل داشت! ویکتوریا دختر ریزه میزه، با پوستی
سفید بود! جذابیت و خوشگلیه زیادی نداشت که آدمو در وهله
ی اول مجذوب خودش کنه! اما خوب، وقتی حرف میزد به دل می نشست! دخترش، هلن، زیادی ناز و ملوس بود! موهای طلایی و پوست سفید
و چشایی درشت به رنگ آبی داشت! عمه خانوم وقتی ویکی و هلن و دید، سر از پا نمیشناخت و به قدری شاد بود که من یکی که خیلی
کیف کردم! تا حالا عمه خانوم و انقدر خوشحال ندیده بودم!دلش حسابی برای دخترش و نوه ش تنگ شده بود و یه لحظه هم ازشون دور نمیشد..
ویکتوریا
و هلن هم همراه عمه خانوم تو خونه ی پدر جون مستقر بودن! ویکتوریا کلی تو
بغل مامانش گریه کرد و خیلی ازش عذرخواهی کرد..عمه
خانوم فقط آرومش میکرد و آروم میبوسیدش! کاش عمه خانوم از خونمون نمیرفت!! جای خالیش به شدت حس میشد..4 ماهی پیش من و آروین
بود و حقیقتاً تو این مدت، از صدقه سری عمه خانومم که شده بود، من و آروین خیلی بهمون خوش گذشته بود و تونسته بودیم به هم نزدیک
شیم! با اینکه دیگه عمه خانوم نبود و دیگه لازم نبود تظاهر کنیم که با هم خوب و خوشیم، اما بازم من و آروین تو یه اتاق و رو یه تخت
میخوابیدیم!
انگار دیگه برامون شده بود یه عادت و هیچکدوممون به روی خودمون نمیاوردیم
که دیگه لازم نیس با هم رو یه تخت بخوابیم! انگار تازه
داشت خوشمون میومد از این همه نزدیکی! آروین و کمتر تو خونه میدیدم..سرش حسابی تو شرکتش شلوغ بود و فقط شبا بود که همدیگر رو
میدیدم..چند کلمه ای بینمون رد و بدل میشد و اتفاق خاصی نمیفتاد که بشه بازم به احساس درونیش پی ببرم! هنوزم تحت نظر روانپزشک بودم
و خودم، بهتر شدنمو به وضوح حس میکردم و از این بابت خیلی خیلی خوشحال بودم! از مونا خبری نداشتم و حوصله هم نداشتم که ازش خبر
بگیرم! دوس داشتم تموم وقتمو تو خونه ی آروین بگذرونم!! شاید یه وقتی، حسرت این روزا رو باید میخوردم!
در
قابلمه ی خوروش و باز کردم و محتویات داخلشو، مزه کردم..همه چیش خوب بود و
حسابی جا افتاده بود! به ساعت نگاه کردم..دیگه وقت ناهار
بود و باید کم کم آماده میشدم..برنج و خوروش و تو ظرف سر بسته ای ریختم..سالاد شیرازی هم درست کرده بود..همشو تو سبد جمع و جور
سفید رنگی گذاشتم..زنگ زده بودم به آژانس..بعد از یه ربع، زنگ در زده شد و من حاضر و آماده به سمت در رفتم..صندلی عقب یه سمند سبز
رنگ با آرم خط ویژه نشستم..آدرس و به راننده دادم و به خیابونا زل زدم..نمیدونستم واکنش آروین بعد از دیدن من چیه!! شاید عصبی شه!!
امیدوارم نزنه تو ذوقم! بالاخره راننده جلوی ساختمون بزرگی با نمای سبز نگه داشت..پولشو دادم و از ماشین پیاده شدم..اووووووف! عجب
ساختمونی
بود..کفم برید! خیلی مسخره بود که تازه بعد از 5 ماه داشتم محل کار شوهرمو
میدیدم! بالاخره به کمک تابلوهایی که رو در ورودی
ساختمون نصب شده بود، فهمیدم که محل کار آروین، طبقه ی سومه! جلوی در آسانسور وایسادم و دکمه ی دایره شکلی که روش یه مثلث
بزرگ بود و فشار دادم..کناره های دکمه قرمز رنگ شد..منتظر وایسادم تا در آسانسور باز شه..اما انگار قسمت نبود با آسانسور برم..هر چی
وایسادم
درش باز نشد..انگار از من زرنگ تر زیاد بود!! بی خیال آسانسور شدم و از
پاهام استفاده کردم و با غرغر از پله ها بالا رفتم..اوووف چقدر
پله!!!
به پاگرد طبقه ی دوم که رسیدم، واقعاً بریدم..با اون سبدی که دستم بود،
بالا رفتن از پله واقعاً برام مساوی بود با جون کندن! یکی نیس
بگه آخه این همه پله واسه چیه؟!! نفس نفس میزدم..خیلی غرغر کردم و خودمو فحش دادم که چرا تو خونه تنهایی ناهارمو کوفت نکردم..!!
بالاخره
رسیدم به طبقه ی سوم!! اوووووووف!! جونم دراومد..قلبم تند تند میزد..گوشه ی
دیواری وایسادم و صبر کردم تا یه کم ضربان قلبم نرمال
شه..از آب سرد کن، لیوانی و پر آب کردم و خوردم! حالم بهتر شده بود!تازه چشام
باز شده بود و با دقت اطرافمو نگاه کردم...یه راهروی بلند و باریک روبروم
بود.از راهرو عبور کردم و به یه اتاق بزرگ رسیدم..دیزاین
شیکی داشت و در وهله ی اول آدمو جذب کاغذ دیواریای شیک کرم قهوه ای دیواراش میکرد! دختر جوونی گوشه ی اتاق پشت مانیتور کامپیوترش
نشسته بود و صدای برخورد انگشتاش با صفحه ی کیبورد حسابی رو مخ بود! جلوش وایسادم..متوجه حضورم نشد و غرق کارش بود! ای ول بابا!
اولین منشی ای بود که میدیدم انقدر دل به کار میبنده!! اِهِمی کردم..سرشو آورد بالا و از بالای مانیتورش منو دید و گفت: بفرمایین؟!
به خودم اومدم..
_ سلام خانوم!
لبخند محوی زد و گفت: سلام..بفرمایین؟ امرتون؟!
تو چشام زل زده بود..! منم تو صورتش زل زدم..زیادی آرایش کرده بود! قیافه ی خودش، اصلاً مشخص نبود..مطمئن بودم اگه دستتو میزدی به
صورتش، دستت تا آرنج تو خرواری از پنکیک و کرم پودر، فرو میرفت! بیشتر شبیه به کلکسیون لوازم آرایش بود تا یه دختر!! مژه هاش از
صدقه سری ریملش شبیه شاخ و برگ درختای آمازون شده بود و رنگ چشاش با اون همه ریمل و مداد وخط چشمی که رو چشاش پیاده کرده
بود، اصلاً مشخص نبود و به زحمت میشد فهمید چشاش چه رنگیه! یه چیزی تو مایه های میشی بود به گمونم! رژ لبش زیادی پررنگ بود و خیلی
تو ذوق میزد! نارنجی جیغ! یه مقنعه ی گشاد و شل و ولم رو سرش انداخته بود و شرط میبندم که اگه سرشو یه خورده تکون بده، همون مقنعه
ی
نصفه ، نیمه هم میفته رو شونه هاش! خوب بگو اونم نمیپوشیدی دیگه!!
والا....دماغش عملی بود! نوک تیز و سر بالا! من چقدر از دماغ عملی
ها
بدم میومد!! گونه و لباشم تابلو بود که پروتزه! خلاصه دختره انگار رفته
بود پیش یه متخصص زیبایی و گفته بود" همش با هم، چند؟! " والاااا..
هیچیش مال خودش نبود! چون عادت نداشتم این مدل قیافه ها رو جزء قیافه های خوشگل فرض کنم، به نظرم خیلی معمولی بود و اگه خودشو
با لوازم آرایش خفه نمیکرد، خیلی معمولی بود!
صدای عصبیه دختره، منو از آنالیز کردن قیافش آورد بیرون:
میشه بگین چیکار دارین؟ دو دیقه س همینجوری زل زدین به من!!
اووه چقدر ضایع نگاش کرده بودم که انقدر شاکی بود!! حالا انگار چه تحفه ایم هس!! ایشش...
با غرور گفتم: با رئیست کار دارم!
دختره از لفظ " رئیست " خوشش نیومد و ابروهای تاتو شده ی قهوه ای رنگشو در هم کرد و گفت: وقت قبلی داشتین؟!
خیلی دوس داشتم نوک بینیشو بگیرم تا جونش دربیاد! دختره ی پررو! به چیش مینازید ؟!! به این لایه ی بتونی ضخیمی که تا عمق 2 متر،
رو صورتش کار شده بود؟!
پوزخندی بهش زدم و گفتم: من نیازی به وقت قبلی ندارم...به آقای مهرزاد بگین من اومدم!
دختره با لحن سردی گفت: ایشون اصلاً وقت ندارن و مهمون ویژه دارن! شمام بهتره بیشتر از این وقت منو نگیرین!
دختره سرشو برگردوند و رو مانیتورش میخ شد..داغ کردم..عوضی! چطور جرئت میکنه اینطوری و با این لحن با من حرف بزنه..سعی کردم آروم
باشم..!
با لحن عصبی ای گفتم: اگه به رئیست بگم منشیش همسرشو راه نداده تو اتاقش، به نظرت چقدر از حقوقت کم میکنه؟!
چشای دختره تو چشام میخ شد! بیچاره رنگش پرید..حقش بود! مات و مبهوت نگام میکرد..با تته پته گفت:
شما؟...خانوم آقای مهرزاد هستین؟!!
لبخند پهنی زدم و گفتم: با اجازتون بله!
بیچاره
نیم متر از جاش پرید بالا و با لکنت گفت: وای..خانوم مهرزاد..من واقعاً
معذرت میخوام..منو ببخشین که جسارت کردم! آخه راستش تا حالا
سعادت نداشتم همسر جناب رئیس و ببینم..خیلی خوش اومدین..راستش ایشون فعلاً مهمون دارن و به من سپردن که کسیو راه ندم..
از چاپلوسیش خوشم نیومد..زود تغییر موضع داده بود! حالا خوبه اولش کم مونده بود با یه اردنگی منو پرت کنه بیرون!
با لحن سردی گفتم: کی مهمونشون میرن؟دختره گفت: راستش مهمونشون تازه اومدن..اما فکر نکنم زیاد بمونن! شما بفرمایین رو مبل بشینین تا بگم براتون قهوه بیارن! بفرمایین!
چقدر
زن رئیس بودن، حال میداد..عقب گرد کردم و با ناز و ادا با اون سبد ضایع،
رو مبلی نشستم..واقعاً خیلی ضایع بود که با یه سبد غذا اومده
بودم شرکت شوهرم..اونم کی؟! آروین..رئیس شرکت!! اما بی خیال این ناز و اداها شدم و سبد و رو میز شیشه ای گذاشتم و یه پامو رو اونیکی
انداختم..!
متوجه نگاه های سنگین دختره رو خودم شدم! اما خودمو زدم به کوچه علی چپ تا
راحت منو دید بزنه! مطمئن بودم داره قیافمو آنالیز
میکنه
تا ببینه من به رئیس خوشگل و جذابش میخورم یا نه! زیر چشمی داشتم نگاش
میکردم..با اخم زل زده بود بهم و آخرشم با حرص رو مانیتور
روبروییش
میخ شد! بسوز! دختره ی پررو! منی که دختر بودم اونقدر تو صورتش زوم کرده
بودم، وای به حال پسرای بیچاره!! پسر؟!! خوب آروینم
اینجا
کار میکرد دیگه! یعنی آروینم مثل من اونطوری نگاش میکرد؟!! یه لحظه از
دختره بدم اومد..ببین تو رو خدا چطوری شوهرامونو از چنگمون
درمیارنا!! یه همچین دخترایی باعث میشدن زندگیه مثل نخ ، یکی مثل من، زودتر از اون چیزی که باید، خراب شه دیگه! پسر لاغر اندام و قد
بلندی با یه سینی سررسید..تو سینی ای که دستش بود چند تا فنجون سفید به چشم میخورد..پسره جلوی دختر منشیه خم شد و فنجانی و
رو میزش گذاشت..دختره حتی به خودش زحمت نداد یه تشکر خشک خالی یا حتی یه لبخند زورکی بهش بزنه..پسره هم انگار براش عادی بود
چون هیچ واکنشی نشون نداد و اومد سمت من! سینی و به طرفم گرفت و من با لبخند فنجانی از تو سینی ، برداشتم و ازش تشکر کردم..
نگام کرد و لبخندی زد! بیچاره خوشحال شده بود که یکی تحویلش گرفته! دلم براش سوخت..داشت میرفت سمت اتاقی که بالاش درشت
نوشته شده بود " ریاست"! قبل از اینکه بره به سمت در، دختر منشیه گفت: آقا جواد..نرو فعلاً..جناب رئیس دستور دادن کسی مزاحمشون
نشه..بعداً براشون قهوه ببر..
پسره حرفی نزد و از جلوی چشمام دور شد! برای خودمم جالب شده بود که بدونم، مهمون ویژه ی آروین کیه که انقدر همه حواسشون بود تا
مزاحمش نشن! حتماً شخص مهمی بوده دیگه! یه ربعی اونجا نشسته بودم داشتم با روزنامه ی جام جمی که رو میز شیشه ای به چشم
میخورد
الکی بازی میکردم و وقت میگذروندم که تلفن منشیه زنگ خورد و بعد از چند
دیقه منشیه از اتاق خارج شد..کسی تو اتاق نبود و یه حس
فضولی بدجوری داشت قلقلکم میداد!! چطوره الان که کسی نیس، برم یواشکی تو اتاق آروین و مهمون ویژه شو زیارت کنم؟!
لبخند
بدجنسانه ای رو لبم نشست..پاورچین پاورچین به سمت در اتاق آروین
رفتم..گوشمو چسبوندم به در تا بلکه یه صدایی بشنوم، اما دریغ از
صدای نفس کشیدن!! هیچی..! دستگیره ی در رو آروم پایین آوردم.خوشبختانه هیچ صدایی از دره بلند نشد..نصف صورتمو از لای در بردم تو، تا
بفهمم داخل چه خبره! روبروم فقط میز طویل و مستطیل شکلی و میدیدم با چند تا لپ تاپ و چند تا پرونده و پوشه! چشامو خوب تو اتاق
چرخوندم..گوشه
ی تی شرت آروین و دیدم..اما دیگه چیزی معلوم نبود!! در رو بیشتر باز کردم
تا بتونم آروین و ببینم..در رو تا نیمه باز کردم.. حالا
میتونستم هیکل مردونه ی آروین و ببینم..چقدر ناز شده بی شرف! حس کردم یه چیزی تو بغلش داره تکون میخوره! چشامو ریز کردم و در رو یه
کم دیگه باز کردم..صدای هق هق گریه میومد..گریه یه زن!!! قلبم فرو ریخت! صدای زن؟!! بیشتر دقت کردم..وا رفتم!! یکی تو بغلش بود! شال
سبز
رنگ دختره و میدیدم..سرشو گذاشته بود رو سینه ی پهن آروین و داشت
میلرزید..داشت گریه میکرد! آروین به یه نقطه ی نامعلوم زل زده بود
و
حواسش به من نبود! دختره تو بغل آروین فرو رفته بود..دستای آروین و
نمیدیدم..حتماً دستاشو دور کمر دختره حلقه زده دیگه! یه لحظه حس
کردم خون تو رگام منجمد شده!! اون دختره کی بود؟!! نفسمو تو سینه حبس کردم..نباید صدایی ازم درمیومد..بعد از چند ثانیه صدای آروین و
شنیدم " دیگه گریه نکن مریم، باشه؟" این الان چی
گفت؟!! گریه نکن کی؟!! مریم؟! آره گفت مریم انگار!! مریم کیه؟! مغزم قفل
کرده بود..دختره از بغل آروین اومد بیرون..خودش بود..!
مریم
بود..نامزد قبلی آروین! عشق گذشته ش..یا شایدم عشق الانش!..بدنم یخ کرد..!
مریم اینجا چه غلطی میکرد؟! تو اتاق شوهر من!! تو بغل
شوهر من!! تو بغل کسیکه الان 5 ماهه اسمش تو شناسناممه؟!! پس مهمون ویژه ش مریم بود!! من چه خوش خیال بودم که فکر میکردم آروین
مریم
و از یاد برده..در رو آروم بستم..بغض گلومو داشت خفه میکرد! لعنتیا..!!
لعنتیا..!! من بازیچه ی دستتون نیستم! پاهام حس نداشت..هنوزم
تو بهت بودم! دستمو از دیوار کناریم گرفتم تا یه موقع پرت نشم رو سرامیکای کف اتاق! سعی کردم به خودم مسلط شم..به سمت میز شیشه
ای
رفتم و کیفمو از روش برداشتم..بدون اینکه صبر کنم تا منشیه بیاد یا سبد
غذا رو از رو میز بردارم، از اتاق اومدم بیرون! هوای اونجا داشت خفم
میکرد..
تلو تلو خوران از اتاق اومدم بیرون..وارد راهرو شدم..نمیخواستم به چیزی
فکر کنم..! به خیانت!! خیانت آروین..!! نه..نه..راویس به هیچی
فکر
نکن..ذهنم خالی بود..خالی از هر چیزی..! در آسانسور باز شد و زن میانسال و
دختر جوونی ازش بیرون اومدن..فوری رفتم تو آسانسور و در
بسته شد..آهنگ ملایم آنشرلی به گوشم رسید..خودمو تو آینه ی تو آسانسور نگاه کردم..چرا رنگم پریده؟! مگه چی دیدم؟! چرا اینجوری
شدم؟..نه..نه راویس! به تصویری که چند دیقه پیش جلوی چشات دیدی فکر نکن! تحلیل و آنالیز صحنه ها، ممنوع! درموردش فکر نکن! اون آروین
نبود..!! نبود راویس..! فقط شبیهش بود! مگه نمیشه یه نفر انقدر شبیه آروین باشه؟! میشه..پس مطمئن باش اونی که مریم تو بغلش بود و
داشت مریم و آروم میکرد، آروین نبود..نبود راویس!!
بغض مثل یه گردوی سفت، تو گلوم داشت خفم میکرد..در آسانسور با صدای تیکی باز شد..از آسانسور اومدم بیرون..بدون اینکه به اطرافم نگاه
کنم از ساختمون خارج شدم! به سختی قدم برمیداشتم..قدمام سست بود..کاش نمیومدم اینجا! کاش قلم پام میشکست و هیچوقت پامو تو این
خراب شده نمیزاشتم! کاش مینشستم تو خونه و ناهار و تنهایی کوفت میکردم! قرمه سبزی خوشمزم موند رو میز شیشه ایه! کلی براش زحمت
کشیده بودم..! چرا داشتم به قرمه سبزیم فکر میکردم؟! یعنی قرمه سبزی ای که درست کرده بودم برام مهمتر از صحنه ای بود که جلوی چشام
دیدم؟!
من چی دیدم؟! کدوم صحنه؟!! آروین بود؟!! آروین و مریم..؟!! مریم تو بغل
آروین بود؟! داشت گریه میکرد؟!! آروین بود که داشت آرومش
میکرد
تا گریه نکنه؟! آروین خواسته بود کسی مزاحمشون نشه؟! مزاحم تنهاییشون؟!
نیم ساعت مریم اونجا چیکار میکرد؟! آروین مگه یادش رفته
بود که مریم شوهر داره؟ که خودش..خودش زن داره..منه بدبخت زنشم!! همش بازی بود؟!! من کجای بازیه کثیفشون بودم؟!! اون همه
محبت..مهربونی..عشق!! همش دروغ بود؟! اونه همه کارای آروین..!! الکی بود..داشت بازیم میداد تا به مریم برسه؟!!
باز
داری صحنه ای که دیدی و بررسی میکنه روانی؟!! مگه نگفتم ممنوع..!
ممنـــــــــــوع!!! بند کیفمو شل و ول گرفته بودم و دنبال خودم رو
آسفالت پیاده روها میکشیدم..حواسم به اطرافم نبود..چند باری هم ناخواسته به چند نفر تنه زدم و فحش های خوشگل شنیدم! اما حوصله
نداشتم
حتی برگردم بینم به کی زدم! نمیدونستم تو کدوم خیابون بودم؟! برامم اهمیتی
نداشت..مهم بود الان کجام؟!! برای کی مهم بود؟! برای
بابام که شیراز بود؟ برای شیرین که درگیر آرسام و بچه ی تو شیکمش بود؟! یا برای آروین؟! آروینی که مریم بغلش بود!! عشقش بغلش بود؟!!منم بغلش بودم؟!..نه نبودم..وقتایی که دلش میگرفت میومد طرف من!! من براش هیچی نبودم..هیچی!! صدای رعد و برق و شنیدم..بعد از چند
دیقه، صدای شر شر بارون اومد..برخورد قطرات بارون و رو بدنم حس میکردم..بارون شدیدتر شد و من همچنان بی هدف، خیابونا رو یکی پس از
دیگری
رد میکردم..فقط میرفتم..برام مهم نبود کجا!! مقصد برام مهم نبود..فقط
میرفتم!! میرفتم تا یادم بره چی دیدم! تا یادم بره کی تو آغوش
شوهرم بود!! شوهرم؟!! این "م" مگه میم مالکیت نبود؟؟ پس چرا مال من نبود؟ چرا این میم برای مریم صدق میکرد نه من!!! من این وسط
نخودچی
بودم؟!! کجای زندگیه آروین بودم؟! سردم نبود..اما میلرزیدم..میلرزیدم..!!
از سرما نبود..مطمئن بودم!! احساس سرما نمیکردم..مثل یه
مرده شده بودم..هیچ احساسی نداشتم! ذهنم خالی بود..میدیدم که بقیه داشتن تند تند راه میرفتن و بعضیام زیر چتراشون بودن..اما من چرا
هیچی
احساسی نداشتم؟! چرا قدمامو تندتر نمیکردم تا تو بارون نمونم؟! صدای دو تا
دختر جوون که از روبروم میومدن و داشتن با تعجب نگام
میکردن و میشنیدم..
_ دختره دیوونه شده!
_ حتماً خیلی بارون دوس داره که حاضر نیس تند تر بره تا از شر بارون خلاص شه!
_ حرف مفت نزن! آخه کدوم آدم عاقلی از همچین بارون شدیدی خوشش میاد؟!
از کنارم رد شدن..چتر دستشون بود و تند تند راه میرفتن تا زیر بارون نمونن..من عاشق بارون بودم؟؟! نه..نبودم..من عاشق هیچی نبودم..
روسریم چسبیده بود رو سرم و از انتهای موهام آب میچیکد..تموم لباسام به بدنم چسبیده بود..! هیچی برام مهم نبود..هیچی!!
نبار باران...هیچی از دردام کم نمیکنی!..این دردا عمیق تر از اونی هستن که با قطرات تو از بین برن! خیلی عمیقن!!
مریم..!!
آروین!! مریم و آروین؟! مریم با کدوم "واو"ی به آروین وصل شده بود؟! مریم
چی میخواست از زندگیم؟ این زندگی مال من بود؟ چشامو که
باز
کردم دیدم دم در خونه م! چطوری سر از اینجا درآوردم؟! پاهام دیگه جون راه
رفتن نداشت..بارون بند اومده بود..نزدیک غروب بود! چقدر راه رفته
بودم!! چند ساعته تو خیابونا دارم پرسه میزنم؟!! چرا نفهمیدم این همه ساعت راه رفتم؟!! هوا کم کم داشت تاریک میشد..کلید و تو قفل در
چرخوندم
و در با صدای بدی باز شد..! دیگه این خونه رو هم دوس نداشتم..منو یاد
آروین مینداخت..! یاد حماقتام..یاد سادگیم!! در ورودی خونه رو
باز کردم و وارد هال شدم..رو مبل نشستم..لباسام خیس خیس بود..از خیسی لباسام، مبلی که روش نشسته بودمم نم دار شد! چراغا خاموش
بود و به خودم زحمت ندادم که روشنشون کنم..! هوای داخل خونه سرد بود..یا شایدم من سردم بود..بدنم میلرزید..عطسه ی بلندی زدم!! چرا
عطسه زدم؟ دوس نداشتم دنبال علت بگردم..دوس نداشتم بدونم که برای چی سرما خوردم..برای چی سرما خوردم؟! چرا تو بارون وایسادم؟!
نه...نه..اگه
دنبال دلیل میگشتم..بازم..بازم یاد اون صحنه میفتادم..یاد
آروین..آغوشش..برای کی باز بود؟! برای مریم؟!! گوشیمو از تو کیفم
درآوردم..چرا
میلرزم؟!! بخاطر سرما؟؟ یا بخاطر..بخاطر خورد شدنم؟!! هوس آهنگ احمدوند و
کرده بودم..چرا تو این اوضاع دنبال گوش دادن به
آهنگ
بودم؟!! رفتم تو پوشه ی آهنگام..آهنگ مهدی احمدوند و پیدا کردم و دکمه ی
play و زدم..رو مبل دراز کشیدم..پاهامو تو شکمم جمع کردم!
هنوزم
میلرزیدم..بدنم یخ یخ بود.! هنوزم چند تا قطره بارون رو پیشونیم بود..!
قطره های بارون سُر میخوردن و میریختن رو مبل! صدای آهنگ منو از
هر فکری جدا کرد...!!
آرزومه، دلت با من بمونه..
هی بگی،بمون تو ای عشق مهربون من!
هوای گریه داره..وقتی دوری تو!
همش دلش میگیره، وقتی دوری تو!
دیگه
نتونستم بغضمو تو گلوم خفه کنم..!! بلند بلند گریه کردم..زار میزدم! به
حال خودم..به حال سادگیم! شونه هام به شدت میلرزید.. باید خالی
میشدم..داشتم دق میکردم! گلوم بدجوری میسوخت..صدای گریه هام با صدای آهنگ ا عجین شده بود..!! یه چیزی داشت رو سینه
م سنگینی میکرد..! عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود..تب داشتم..تب داشتم و میلرزیدم! خیانت!! خیانت...!! چقدر کلمه ی سخت و بی
انصافی بود!! حتی اسمشم درد داشت..! درد داشت..!! آروین؟!! چرا فکر میکردم تا به دست آوردنت یه قدم فاصله دارم؟! چرا نفهمیدم که تو
هنوزم
ذهنت..روحت.. مال مریمه؟!! چرا انقدر احمق بودم که نفهمیدم بازیم دادی!!
چرا فکر کردم بهم علاقمند شدی؟! لعنت به من..!! لعنت به
تو..!!
لعنت به این تقدیر کوفتیم..! باختم..همه چیمو باختم..خاکسترم کردی..!! به
معنای واقعی کلمه پودر شدم...!! با اشک و آه و ناله، ادامه
ی آهنگ و گوش دادم...!! قلبم درد میکرد....نمیتونستم این همه نامردی و تحمل کنم! نه..نمیتونستم..عمه خانوم کاش بودی..کـــــــاش!
کاش میفهمیدم از اول عشق تو برای من نبود..
واسه تو هر کاری کردم..اما چاره چیه دلت با من نبود..
آروم آروم، دوباره، دل هوای گریه داره، بعدِ رفتنت!
دلتنگتم..دوباره جونمو میگیره ، عطرِ پیرهنت!آرویـــــــــــــــن**
شقیقه هامو محکم فشار دادم..به مریم که رو مبل روبروییم نشسته بود نگاه کردم..چشاش خیس از اشک بود..داشت بهم نگاه میکرد..التماس تو
نگاش موج میزد! چرا هیچ حسی بهش نداشتم؟ چرا از این نگاهاش داغ نمیشدم؟! چرا کسیکه دو ،سه ماهی نامزدم بود و حالا داشت جلوم
اینجوری اشک میریخت، دیگه هیچ ارزشی برام نداشت؟ تو ذهنم، مریم اونقدی کمرنگ شده بود که دیگه حتی بعنوان اینکه زمانی معشوقه م
بوده هم برام مطرح نبود! فین فین میکرد و دستمال کاغذی و رو دماغش فشار میداد! خیلی گریه کرده بود..
_ آروین؟!
از فکر اومدم بیرون..
_ بله؟!
با دستمال کاغذی ای که دستش بود اشکای رو گونه شو پاک کرد..ریملش ریخته بود زیر چشمش، زیر چشمشم تا اونجایی که تونست پاک
کرد و نگام کرد و گفت: کمکم میکنی نه؟ مثل همیشه میتونم رو مردونگیت حساب کنم؟!
شب عروسیش، فقط دنبال یه فرصت بودم تا برای آخرین بار تنها گیرش بیارم و هر چی تو دلم سنگینی کرده و بهش بگم و خودمو سبک کنم، اما
حالا..اصلاً
انگار یادم رفته بود که بهم خیانت کرده..! یادم رفته بود باهام بازی کرده و
منو برای رسیدن به آریا میخواسته! دیگه برام ارزشی
نداشت..!
انگار خوشحالم بودم که زنم نشده بود و این اجازه رو بهم داده بود تا اسمشو
، یادشو از ذهنم پاک کنم! چم شده بود؟! منی که خودمو
جر
دادم تا مریم و مال خودم کنم حالا انقدر راحت از کنارش میگذشتم؟! تو ذهنم،
راویس انقدر پر رنگ بود که دیگه جایی برای فکر کردن به مریم
نداشتم!! راویس!! الان داره چیکار میکنه؟ ناهار خورده؟
صدای مریم اومد: آروین کجایی؟ شنیدی چی گفتم؟!
دستمو پشت گردنم گذاشتم و به میز طویلی که تقریباً وسط اتاقم بود، تکیه دادم و گفتم:
من کمکت میکنم مریم!
لبخند رو لباش نشست..از رو مبل بلند شد و خواست نزدیکم بیاد که دستمو حایل خودمو خودش کردم و گفتم:
لازم به این کارا نیس! من با آریا حرف میزنم! خیالت راحت! حالام بهتره بری چون وقت ناهاره و میخوام یه چیزی بخورم!
مریم مات و مبهوت نگام میکرد...انگار باورش نمیشد من انقدر تغییر کرده باشم انگار توقع داشت من همون آروین احمق و عاشق گذشته باقی
بمونم! چطور انتظار داشت من همون آروین قبل باشم؟! با اون همه نامردی ای که در حقم کرده بود!
نمیخواستم دیگه اجازه بدم تماسی باهام داشته باشه!
همون یه لحظه ایم که تو آغوشم بود، عذاب وجدان داشتم که چرا اجازه دادم یهویی بیاد تو بغلم! مریم لبخند کجی زد و کیفشو از رو مبل
برداشت و گفت:
مرسی ازت! هیچوقت این لطفتو فراموش نمیکنم!
_ راستی! مگه قرار نبود با آریا بری امریکا؟ پس چی شد؟!
_ آریا منصرف شد...منم زیاد موافق نبودم از ایران برم!
سرمو تکون دادم مریم زیر لب آهسته خدافظی کرد و رفت! حتی به خودم زحمت ندادم ازش خدافظی کنم! برامم مهم نبود! انگار میخواستم با بی
محلی کردن بهش، غرور جریحه دارمو ترمیم کنم! میخواستم بهش بفهمونم دیگه هلاک نگاهای فریبنده و پسر کُشش نیستم!
وقتی
منشی شرکتم، خانوم سرور، بهم خبر داد که خانومی به اسم مریم سروی اومده
دیدنم، حقیقتاً کپ کردم..!حتی یه بار دیگه از خانوم سرور
خواستم
اسمشو تکرار کنه، فکر کردم شاید اشتباه کرده اما دوباره اسم مریم و آورد!
مریم وقتی اومد تو اتاقم، باورم شد که واقعاً مریم اومده
دیدنم و اشتباه نشده! لرزش بدنمو به وضوح حس میکردم! لرزش بدنم بخاطر این نبود که یه موقعی مریم و دوس داشتم، نه بخاطر این
بود
که انگار تازه یادم افتاده بود این دختر با غرور و شخصیت و زندگیه من
چیکار کرده!!! نگران غرور از دست رفته ی خودم بودم نه مریمی که
زمانی معشوقم بوده! مریم وقتی تعجب منو دید، لبخندی زد و گفت: سلام آروین! میدونم چقدر از دیدنم تعجب کردی! ببخشید بی موقع و بی خبر
مزاحمت شدم! باور کن اگه پای زندگیم وسط نبود، هیچوقت مزاحمت نمیشدم!
آب دهنمو قورت دادم! پای زندگیش وسط بود؟!! سعی کردم به خودم مسلط باشم و یادم بره که اینی که الان جلوم وایساده همون کسیه که
تموم غرورمو زیر پاهاش له کرده! با دستم به مبلی اشاره کردم و گفتم: بشین!
رو همون مبلی که اشاره کرده بودم نشست و کیفشو کنارش گذاشت! از رو صندلیم بلند شدم و دستامو تو جیب جین آبی رنگم فرو بردم و به
میزم که روبروی مریم بود، تکیه دادم..
_ چی شده که اومدی اینجا؟! برای آریا اتفاقی افتاده؟!
مریم سرشو انداخت پایین! داشت با بند کیفش ور میرفت! اصلاً حوصله نداشتم برام مقدمه بچینه، دوس داشتم راحت بره سر اصل مطلب!
_ من بهت بد کردم آروین میدونم! دوسِت نداشتم و همیشه باهات بد بودم..من واقعاً متأسفم! انقدر آریا رو دوس داشتم که نمیتونستم به جز
اون،
مرد دیگه ای و تو زندگیم تحمل کنم! راستش..آروین..! آریا داره ورشکست
میشه..میدونی که یه کارخونه ی لوازم بهداشتی داره و اونجا رو
اداره
میکنه! اگه نتونه به موقع پولی که لازمه رو به حساب کارخونه بریزه، کمتر
از یه ماه میفته زندان! میخواستم از بابام کمک بگیرم اما تو که
بابامو
خوب میشناسی میدونی چقدر پول دوسته و اگه بفهمه آریا داره ورشکست میشه
دیگه نمیزاره من و آریا با هم باشیم! نمیخوام بابام چیزی
بفهمه..نمیخوام آریا رو از دست بدم..من دوسش دارم! هر کاری ازم بخوای بدون چون و چرا انجام میدم! هر کاری آروین..حتی اگه..حتی اگه
بخوای...!
سرشو بالا آورد و تو چشام زل زد..! چشاش غرق اشک بود و صداش میلرزید..
_ حتی اگه بخوای دوباره زنت میشم!!مریم داشت چی میگفت؟! از من چی میخواست؟! میخواست بازم به یه ازدواج اجباری و خالی از عشق، تن بدم؟! من دیگه به مریم حتی فکرم
نمیکردم و نمیتونستم مثل سابق دوسش داشته باشم! دیگه حاضر نبودم حتی یه لحظه مریم و کنار خودم ببینم! حالا میگه حاضره زنم بشه!
خوب اون حاضره، من که حاضر نیستم زنم شه! مگه نمیگه آریا ور دوس داره و بخاطر اینکه ازش جدا نشه به باباش رو نمیندازه! پس چرا اومده
سراغ من و میگه حاضره زنم شه!! زده به سرش!؟! یا مطمئنه من هیچوقت رو زن یکی دیگه سرمایه گذاری نمی کنم و این حرف و زده تا یه
چیزی گفته باشه!!
مریم از رو مبل بلند شد و روبروم وایساد..اشکاش تند تند از چشاش تا روی گونه ش میریختن!
نمیدونم
چرا حتی گریه هاشم هیچ احساسی و تو قلبم بوجود نمیاورد! قبلاً اگه جلوم
گریه میکرد خودمو به آب و آتیش میزدم تا آروم بشه و کلی
براش شکلک درمیاوردم تا بخنده و یواشکی اشکاشو پاک میکردم و بغلش میکردم! اما حالا..خیلی سرد و بی احساس داشتم به ریزش اشکاش
نگاه میکردم!
گفتم: ببین مریم! میدونم الان چه حسی داری..درکت میکنم که..
مریم
نذاشت حرفمو ادامه بدم و خودشو تو بغلم جا داد! کپ کرده بودم! انگار عادت
کرده بود هر وقت گریه میکنه من بگیرمش تو بغلم! اما الان..
اون دیگه شوهر داشت..منم زن داشتم! این کارش درست نبود..سرشو گذاشت رو سینه م! هق هق میکرد و صدای نفسای تند و کش دارشو
میشنیدم! محکم منو بغل کرده بود و دستاشو دور کمرم حلقه زده بود! چرا حالا سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه؟! حالا که هم من متأهل
بودم هم خودش! حالا که هیچ احساسی بهش نداشتم، چرا بغلم کرده ؟! حتی رغبتی تو خودم ندیدم که بخوام منم دستامو دورش حلقه کنم!
مثل
یه آدم برفی، فقط نگاش میکردم و از این کار یهوییش تعجب کرده بودم! سابقه
نداشت مریم از این کارا کنه! من طعم آغوش راویس و چشیده
بودم و جز آغوش اون، هیچ آغوشی و دوس نداشتم! حتی آغوش مریم و..! مریمی که روزی داشتنش برام حکم بالاترین لذت زندگیمو داشت!! این
هم آغوشی مریم، برام هیچ لذتی نداشت! با اینکه دیگه مریم و دوست نداشتم و اسمشو برای همیشه از تو زندگیم خط زده بودم اما هر چی بود
یه انسان بودم و از اینکه کسی جلوم گریه کنه ناراحت میشدم! شونه هاش میلرزید..دلم براش سوخت..بدون اینکه دستمو به بدنش نزدیک کنم
گفتم: مریم دیگه گریه نکن باشه؟!
دستام کنار پهلوم بود و هیچ حرکتی نکردم تا آرومش کنم! نتونستم جمله ی بهتری و بهش بگم! همینم با کلی بدبختی به زبون آوردم! مریم از
بغلم اومد بیرون..چشاش که یه روزی دوس داشتم فقط مال من باشه، غرق اشک بود و من خونسرد داشتم نگاش میکردم! از اینکه انقدر تغییر
کرده بودم و دیگه به مریم هیچ حسی نداشتم، خیلی خوشحال بودم! دوس نداشتم یه عمر تو حسرت داشتن مریم بسوزم! نوک دماغش قرمز
شده بود..
_ برو بشین! با هم حرف میزنیم!
به سمت مبل رفت و نشست! از رو میز روبروییش دستمال کاغذی برداشت و اشکاشو پاک کرد..!
پوفی کشیدم و گفتم:
ببین مریم! من هیچ احساسی بهت ندارم! بزار بهتر بگم، من دیگه احساس قبل و بهت ندارم! من عوض شدم..من دیگه اون پسر مجرد و عاشق و
احمق قبل نیستم! من دیگه زن دارم..زندگیه خودمو دارم! متأهلم..متعهدم! مطمئن باش دیگه چشمم دنبال داشتن تو نیس! تو مال آریایی و من
هیچ چشمداشتی بهت ندارم! من زن دارم و زن و زندگیمو دوس دارم و نمیخوام از دستشون بدم!
مریم لبخندی زد و گفت: اونم تو رو خیلی دوس داره آروین! راویس و میگم! شب عروسیم فهمیدم که تو خیلی خوشبختی که راویس اومده تو
زندگیت! یادته موقع خدافظی با حرفام ناراحتت کردم؟! بهت گفتم ازت بعنوان بازیچه استفاده کردم؟!
با یادآوری اون شب لعنتی، اخمام رفت تو هم! اون شب مریم خیلی داغونم کرده بود و من نتوسنتم اونطوری که دلم میخواست جوابشو
بدم..همین باعث شده بود تو خوردن مشروب زیاده روی کنم و اون اتفاقا پیش بیاد! مریم وقتی اخمای در هم رفته مو دید، گفت:
من
واقعاً متأسفم آروین! نمیخواستم یاد اون شب بیفتی! اما..اینو گفتم تا
بدونی راویس خیلی ازت حمایت کرد..وقتی تو نتونستی جوابمو بدی و
رفتی،راویس جلوم وایساد و هر چی از دهنش دراومد بارم کرد! حرفامونو شنیده بود..بهم گفت خوشحاله مال تو شده و تو انتخابش کردی..میگفت
انقدر
تو رو دوس داره که نمیزاره حتی یه ثانیه هم به من فکرکنی! فکر کنم موفقم
شده..! امروز فهمیدم که هیچ جایگاهی تو قلبت ندارم و راویس
همه
رو تصاحب کرده! اون شب قبل از اینکه راویس اون حرفا رو بهم بزنه فکر
میکردم برنده ی این بازی منم و تو دیگه نمیتونی کسی و تو زندگیت
راه
بدی و فقط به من فکر میکنی اما اشتباه میکردم..تو خیلی زود منو فراموش
کردی و یکی بهتر از منو تو زندگیت راه دادی! بازنده من بودن نه تو!مریم سکوت کرد...رفتم تو فکر! حرفای مریم حقیقت داشت؟! پس چرا من نفهمیده بودم که راویس طرفمو گرفته؟! چقدر احساس خوبی داشتم!
با اینکه یه مرد بودم و همیشه دوس داشتم من طرف زنمو بگیرم و ازش حمایت کنم، اما این حرکت راویس بدجور به دلم نشست! گاهی یه مرد
هم دوس داره ، همسرش ازش حمایت کنه!! این کار راویس از عسلم برام شیرین تر و دلچسب تر بود..! چقدر دلم برای راویس تنگ شده بود!
کاش میتونستم کارامو ول کنم و برم خونه و با هم بشینیم دور میز 4 نفره ی غذا خوریمون و با هم ناهار بخوریم! چقدر هوس دستپخت راویس و
کرده بودم! از فکر مریم و حرفاش اومدم بیرون! قصد داشتم به آریا کمک کنم و پولی که لازم داره و بهش بدم! باید سر فرصت بهش زنگ
میزدم..دوس نداشتم دیگه حتی اتفاقیم شده، مریم و ببینم! زندگیه من پر از راویس شده بود!
از اتاقم اومدم بیرون..! خانوم سرور با دیدنم از جا بلند شد و گفت: خسته نباشید آقای مهرزاد!
نمیدونم
چرا از این دختره خوشم نمیومد.حس میکردم یه جور خاصی نگام میکنه و این
نگاهاش خیلی رو مخ بود! اگه منشی قبلیم باردار نمیشد و
استعفا نمیداد عمراً این دختره رو استخدام میکردم..! البته تا حالا بهش رو نداده بودم و اونم پاشو فراتر از گلیمش نذاشته بود!
_ زنگ بزنین به رستوران و یه پرس چلو کباب سفارش بدین! خودتونم میتونین برین خونه!
سرور نگام کرد و گفت: خانومتون براتون غذا آوردن!
جا خوردم!
با تعجب گفتم: خانومم؟!!
سرور به میز شیشه ای گوشه ی اتاق اشاره کرد و گفت: چند دیقه پیش اینجا بودن، اما نمیدونم چی شد که بی خبر رفتن!
از حرفاش هیچی نفهمیدم! به میز شیشه ای گوشه ی اتاق نگاه کردم..یه سبد سفید بود که توش چند تا ظرف به چشم میخورد!
_ کجا رفت؟
_ والا دکتر صالحی باهام تماس گرفتن و ازم خواستن برم پیششون و پرونده ی شرکت سَما رو ازشون بگیرم منم رفتم و وقتی اومدم دیدم
خانومتون نیستن!
_ چرا بهم خبر ندادی که خانومم اومده اینجا؟!
_ خوب آخه..شما گفته بودین کسی مزاحمتون نشه..من نمیدونستم باید بهتون بگم!
_ از این به بعد خانومم اومد اینجا، به این فکر نکنین که من چی گفتم، بدون هیچ حرفی راش بدین تو!
سرور یه جور خاصی نگام کرد و با اخم گفت: چشم!
یه چیزی ذهنمو مشغول کرده بود فوری گفتم: فهمید مهمونم کیه؟!
_ نه..چیزی بهشون نگفتم!
سرمو تکون دادم..سرور کیف بزرگ مشکی رنگشو از رو میز برداشت ازم خدافظی کرد و رفت! به بداخلاقیای من عادت کرده بود! با اینکه همش
دو،
سه هفته بود که بعنوان منشی، اینجا کار میکرد اما دختر زرنگی بود و خیلی
زود به جو اینجا و اخلاقام آشنا شده بود و دست از پا خطا
نمیکرد!
دوباره چشمم به سبد سفید رو میز افتاد..راویس کی اومده بود اینجا؟! چقدر
معطل شده؟! لعنت بهت مریم..اگه نمیومدی اینجا الان با
راویس
ناهار میخوردم! از اینکه سرور به راویس نگفته بود کی اومده ملاقاتم، خیالم
راحت شد !معلوم نبود راویس با فهمیدنش چه فکرایی درموردم
بکنه! اونوقت میشم، آش نخورده و دهن سوخته! به سمت سبد سفیده رفتم..بوی قرمه سبزی هوش و حواس و از سرم پروند! آخ جون!
دستپخت راویس معرکه بود! حتی به جرئت میتونم بگم که دستپختش از مال مامانمم بهتر بود! مثل بچه ها ذوق کرده بودم..چقدر هوس قرمه
سبزی کرده بودم! از غذاهای بیرون زیاد خوشم نمیومد..هنوزم مزه ی ماکارونی خوشمزه ای که برای اولین بار تو خونه م درست کرده بود زیر
دندونام
بود..خداییش اصلا هم بی نمک نبود..! فقط اونموقع دلم میخواست از کاراش
الکی ایراد بگیرم تا زخمی که بهم زده و یه جوری ترمیم کنم!
به به! سالاد شیرازی هم که برام درست کرده! نه خوشم اومد..دختر خوبی شده انگار! چشمم به دو تا قاشق و دو تا چنگالای تو سبد
افتاد..خودشم میخواسته با من غذا بخوره؟! پس چرا رفت؟! کاش میموند..اونجوری بیشتر غذا بهم می چسبید..! چقدر دلم براش تنگ شده بود!
وقتی یاد حرفای مریم میفتادم که راویس ازم حمایت کرده بوده، دلم میخواست زودی برم خونه و سر و دست و پا و همه جاشو ببوسم!
اوووووه..چقدر
جلف شده بودما..اونوقت بود که کسی باید جلومو میگرفت تا بازم بتونم از خیر
راویس بگذرم و کاری به کارش نداشته باشم! تا
همینجاشم که در برابرش خیلی صبر کردم و ازش گذشتم، کار خیلی شاقی کرده بودم! دوس نداشتم یه ثانیه هم از راویس دور باشم..بهش
شدید وابسته بودم و اگه یه روز نمیدیدمش همش دلم میخواست برم یه جوری سر به سرش بزارم و اونم حرص بخوره! وقتی حرص میخورد خیلی
ناز
و خوردنی میشد! وقتی به این فکر میکردم که راویس با اون دستای ظریف و
کوچولوش، برام ناهار درست کرده و آورده محل کارم، ته دلم یه
جوری میشد و دلم میخواست برم خونه و یه لقمه ی چپش کنم! ناهار خوشمزه ی دستپخت راویس و با لذت خوردم..معرکه بود! یاد اون روزی
افتادم که به عمه خانوم گفتم راویس برخلاف چهره ش دستپخت خیلی خوبی داره! آخ آخ چقدر راویس اون روز حرص خورد! از یادآوری اون روز
لبخندی
رو لبام نشست..خداییش خیلی اذیتش کرده بودم..اما اونم دختر پررویی بود و
با حاضر جوابیاش بهم اجازه نمیداد که دلم براش بسوزه و
باهاش نرم باشم! انقدر خورده بودم که حس میکردم دارم بالا میارم..خیلی سنگین شده بودم باید یه چرت کوتاه میزدم تا سر حال شم! رو
مبل سه نفره ی کنار اتاقم دراز کشیدم و طبق عادت همیشگیم، دستامو زیر سرم گذاشتم و چشامو بستم!!
ماشین و پارک کردم و به سمت در ورودی خونه حرکت کردم!..چراغا چرا خاموش بود؟! ..در رو باز کردم..خونه تاریک مطلق بود!
_ راویس؟! راویس خونه ای؟!
هیچ
صدایی نیومد..پس راویس کجا بود؟! هوا تاریک شده بود..امکان نداشت بدون
اینکه بهم خبر نده، جایی بره! اولین کاری که به ذهنم رسید این
بود که چراغا رو روشن کنم!..به سمت کلید لامپای تو هال رفتم و چراغا رو روشن کردم! جسم نحیف و لاغر راویس و رو مبل دیدم..جا خوردم!!
خوابیده بود؟! چرا اینجا خوابیده ؟! نزدیکش شدم..تموم لباساش خیس بود! این چرا این مدلی شده؟! میدونستم بارون اومده اما مگه راویس
بیرون
بوده؟! اگه بلافاصله بعد اینکه ناهار و برام آورده اومده باشه خونه که
دیگه به بارون نمیخورده! چند بار تکونش دادم و اسمشو صدا زدم اما
هیچ تکونی نخورد..دستمو گذاشتم رو پیشونیش! اووووووف داشت تو تب میسوخت! جا خوردم! چه غلطی کنم حالا! فوری شالشو رو سرش
مرتب کردم و بدون اینکه به فکر این باشم که لباساشو عوض کنم، یکی از دستامو از زیر پاهاش محکم گرفتم و دست دیگمم بردم زیر کمرش و
بلندش کردم..
بدنش حیلی نحیف بود و سنگینیشو اصلاً حس نمیکردم..سبک بود مثل پر! سرش رو سینه م بود..از داغیش منم داغ شده بودم! تبش خیلی بالا
بود..لباساش خیس بود و لباس منم خیس شده بود، اما من تموم حواسم پیش این بود که زودتر ببرمش بیمارستان! به سمت ماشین رفتم..در
ماشین و با زحمت و سختی، باز کردم و راویس و آروم رو صندلی جلوی ماشین گذاشتم و در رو بستم..دوس نداشتم این شکلی و با این حال
ببینمش! دوس داشتم همیشه پررو و لجباز بمونه و منم مدام سر به سرش بزارم و لجشو دربیارم! فوری پشت فرمون نشستم و ماشین و راه
انداختم! هر از گاهی بدنش میلرزید و چند بارم هذیون میگفت و صداهای مبهم و گنگی ازش میشنیدم! کلافه بودم! تند میروندم تا زودتر
برسونمش
بیمارستان! چند تا چراغ قرمزم رد کردم..بالاخره رسیدیم بیمارستان! بغلش
کردم و بردمش داخل..دو تا پرستار جوون با دیدنم نزدیکم
شدن و کمک کردن و راویس و روی تختی خوابوندم! دکتر اومد بالای سرش..معاینه ش کرد و گفت: سرما خورده! لباساشم که خیسه! چند
ساعت زیر بارون مونده؟
چی باید جوابشو میدادم؟! از کجا باید میدونستم که چند ساعت زیر بارون مونده؟!
گفتم: وقتی اومدم خونه دیدم افتاده رو مبل! خبر ندارم چی شده!
دکتر
یه جور خاصی نگام کرد..خیلی دلم میخواست بزنم فکشو بیارم پایین! خوب مردک
سر کار بودم..تو مگه الان اینجایی میدونی زنت تو خونه تو
چه حالیه! دکتر با خونسردی گفت:
خوب میشه! نگران نباشید..براش دارو مینویسم برین تهیه کنین..دو تا آمپول داره که الان براش تزریق میکنن..یه سرمم براش نوشتم که وقتی
سرمش تموم شه میتونین ببرینش خونه!
دکتر کاغذ سفید مربع شکلی و به دست داد و رفت! رفتم از داروخونه داروهاشو گرفتم و به پرستاری که بالای سر راویس بود دادم! پرستاره
سرمی به دست راویس زد و از اتاق خارج شد..چرا اینجوری شد؟! اصلاً چرا تو بارون مونده؟! مثل کودکی معصوم خوابیده بود! رنگ صورتش
حسابی پریده بود و لباش خشک شده بود! کاش لباساشو عوض میکردم..انقدر شوکه شده بودم که اصلاً حواسم نبود که لباساش خیسه!
چشام رو دست چپش ثابت موند! اخمام رفت تو هم! بازم حلقه شو دستش نکرده!! چند باید یه چیز و بهش میگفتم؟!! چرا حرف تو سرش
نمیرفت؟!
چقدر دختر لجبازی بود!! بدم میومد کسی بهش به چشم یه دختر مجرد نگاه کنه،
تازه از اون بدتر اینکه بیان راویس و از من خواستگاری
کنن!!!
هنوزم وقتی یاد اون زنه که تو آستارا راویس و از من خواستگاری کرده بود،
میفتادم، آمپرم میزد بالا! دستامو زیر چونه م گذاشتم و زل زدم
تو صورتش! دوس نداشتم مریض ببینمش! تا حالا این حس و به هیچ دختری نداشتم، حتی مریم!! راویس برای این حسایی که تازه تازه داشتم تو
خودم میدیدم، اولین بود!! این اولین بودنشو خیلی دوس داشتم! حتی با اینکه هیچ رابطه ی جنسی ای بین من و راویس نبود، اما یه کشش
عجیب غریبی، منو به سمتش میکشوند! نمیتونستم بهش بی تفاوت باشم! با اینکه خیلی جلوی خودمو میگرفتم تا نزارم از احساساتم بویی ببره
اما گاهی وقتا واقعاً نمیتونستم جلوی دلمو بگیرم! دوس نداشتم عاشق دختری باشم که گذشته و آینده ی منو نابود کرده..! دوس نداشتم دلمو
به کسی ببازم که باعث شده کلی حرف و حدیث پشتم باشه و کلی تحقیر و تهمت و بشنوم و دم نزنم! راویس درست دست گذاشته بود رو غرور
و شخصیتم و بخاطر همین نمیتونستم عشقمو بهش بروز بدم! واقعاً من عاشقش بودم؟!! اگه عاشقش بودم چرا به خودم زحمت نمیدادم بهش
بگم میخوامش؟! شاید چون همیشه کنارم بوده، نمیخواستم عشقمو بهش نشون بدم! دلیلی نداشت بهش بفهمونم که دوسش دارم! وقتی
همیشه کنارم بود..وقتی همیشه حضورشو کنارم حس میکردم! چرا الکی باید به خودم زحمت میدادم که بهش بگم عاشقش شدم!!
راویس با
من بود، حتی اگه بهش نمیگفتم دوسش دارم! پوفی کشیدم..این چند ماهی که گذشت، خیلی فشار روم بود! از هر طرفی فشار بهم وارد
میشد!
خیلی طعنه و کنایه بارم کردن و منم چون چیزی نداشتم که از خودم دفاع کنم،
لال مونی گرفته بودم! بار ها تهمتی که بهم زده بودن و
انکار
کردم، اما کسی باور نکرد! همه چیز بر علیه من بود و متأسفانه هیچ شاهدیم
نداشتم تا بتونم حرفامو اثبات کنم..دلیل اونا برای اینکه منو
متهم بدونن، جور شده بود! من و با راویس دیده بودن..اونم در حالیکه راویس لخت رو تختی بود که ملافه ش خونی بود!! من هیچ دلیل
محکمه پسندی نداشتم تا بی گناهیمو ثابت کنم! هنوزم وقتی یاد اون شب لعنتی میفتادم بدنم میلرزید! راویس چقدر حالش بد بود! اشکاش به
پهنای صورتش میریخت رو گونه ش! من حسابی جا خورده بودم! باورم نمیشد رامین انقدر رزل باشه! رفاقتی باهاش نداشتم و فقط بخاطر دوستم
رفته بودم تو اون پارتیه مسخره! اما رامین و دیده بودم! اون شب زیادی مست کرده بود..حالم از این تیپ آدما بهم میخورد..گلاره و ندیده
بودم..یعنی اونقدی دختر اونجا بود که گلاره توشون گم بود! راویس مرتب داد میزد و فحش میداد..هنوزم صداهاش تو گوشم بود! سعی کردم
آرومش
کنم..سعی کردم بغلش کنم و نزارم دیگه گریه کنه! نمیدونم چرا انقدر برام
مهم شده بود! اصلاً من چرا موندم پیشش؟؟ پیش دختری که با
اون وضع رو تخت افتاده بود و داشت بلند بلند زار میزد؟! خودمم نمیدونم چه مرگم شده بود که جرئت کردم برم نزدیکش..! وقتی صدای آژیر
ماشین
پلیس و شنیدم قبل اینکه به خودم بیام و از اتاق برم بیرون، پلیسا ریختن تو
اتاق و...! نتونستم از خودم دفاع کنم! راویس بی معرفتم هر
حرفی زد بر علیه من بود! منو متهم معرفی کرد! منو جای رامین عوضی و لاشی، به همه معرفی کرد! آخ چقدر نگاهای بابام نیش دار شده بود!
چقدر
زخم زبون بهم زد..به منی که تا این سن، دست از پا خطا نکرده بودم ! برام
سخت بود..درد داشت وقتی تا حالا هیچ خلافی نکرده بودم حالا
یه
باره، یه شبه، بشم متجاوز! همه چیز یه دفعه ای اتفاق افتاد..چفدر بابای
راویس باهام بد حرف زد! زیر سیلی ها و مشت لگداش مونده بودم و
از خودم دفاعی نکردم! میخواستم بزارم خشمشو اینجوری خالی کنه! با اینکه مقصر نبودم! اما میخواستم زخم دلشو اینجوری تسکین بده! بابام
هیچ
حرکتی نکرد تا منو از زیر مشت و لگدای بابای راویس نجات بده..سرشو گرفته
بود پایین! خم شدن شونه هاشو میدیدم..پیرش کرده بودم! اما
بخاطر
کدوم گناهم؟!! گناه نکردم؟! رادین چقدر سعی کرد بابای راویس و ازم جدا
کنه..چقدر رادین و بابای راویس به هم فحش دادن و همدیگر رو
زدن!! مامان بیچارم!! هنوزم وقتی یاد نگاهای معصوم و اشکای بی صداش میفتم، قلبم درد میگیره ! من چی کشیدم!!! راویس چی کشید!! اما
مگه من مقصر رنج کشیدنای راویس بودم؟! اون رامین عوضی باید تقاص پس میداد! وای به حالش اگه پیداش بشه! دمار از روزگارش در میارم..!
من دوس داشتم رامین برگرده؟!! اگه بر میگشت دیگه راویس و نخواهم داشت!! نمیخواستم به نبودن راویس و برگشتن رامین فکر کنم!! الان
مهمه که راویس پیشمه ! کاش یه جور دیگه باهاش آشنا میشدم! کاش بالای این زندگیه کوفتیمون اسم " اجبار " به چشم نمیخورد! شاید اگه
راویس بهم تحمیل نمیشد خودم یه روزی اگه میدیدمش انتخابش میکردم! وقتی دل مریم پیش من نبود، مطمئن بودم که صد در صد مریم مال من
نمیشد..مریم
بالاخره با برگشتن آریا، به یه بهونه ای میرفت و اون دست راویس نبود! من
مریم و میخواستم به زور به دست بیارم..زندگیم با
مریمم میشد عین همین زندگی ای که الان توشم فقط یه خوبی این زندگیم داشت اونم این بود که حداقلش تو زندگیه با راویس هیچ پسری جز
من نیس که همیشه بترسم راویس ممکنه بهم خیانت کنه اما تو زندگیه با مریم، همیشه باید از سایه ی آریا میترسیدم و زندگیم زهر میشد!!
مریم از اولشم مال من نبود.. فکر میکردم وقتی آریا بره آمریکا، مریم دیگه مال من میشه اما اشتباه میکردم...!!
مریم
حتی وقتایی که با من بود هم مدام از آریا حرف میزد! تا بهش میگفتم من از
این رنگ خوشم میاد فوری میگفت که آریا فلان رنگ و دوس داره
و همین حرفش میشد دعوای یه هفتمون! مریم به درد من نمیخورد!
از اینکه میدیدم زنم نشد و رفت پیش عشقش خوشحال بودم!! نمیدونم باید از راویس و ازدواج اجباریمون تشکر کنم؟!!
یا اینکه بندازمش پای تقدیر و شانس خوبم!!؟
من و مریم هیچوقت با هم مثل زوجای جوون و عاشق دور و برمون نبودیم! همیشه با هم دعوا داشتیم و هر روز یه جنگ اعصابی برامون پیش
میومد!
از مریم خاطره ی خوبی نداشتم که بخواد تو ذهنم بمونه..همش قهر بود و
لجبازی! اما از راویس...!! هر چند اولاش سایه ی همو با تیر
میزدیم
و منم حاضر نبودم ریختشو ببینم اما حالا، شدیداً بهش وابسته شده
بودم..نمیدونم اسمشو میشد " عشق " گذاشت یا نه!! اما انگار من
بیشتر به راویس عادت کرده بودم! یه وابستگیه ویژه که به مریم نداشتم!! خیلی عذابم داده بود و نمیتونستم راحت از اون همه سختی ای که
کشیدم بگذرم و عاشقش بشم! شایدم عاشقشم و دارم به خودم تلقین میکنم که فقط بهش عادت کردم! اما هر چی بود فعلاً واقعاً سردرگم
بودم
و تکلیف خودمو با راویس نمیدونستم! هنوزم داد و هوارای بابا و گریه های
مامان و نگاه های دیگران تو ذهنم بود و کابوس هر شبم بود!
راویس
با من بد کرد..خیلی بد کرد!! دوس نداشتم این مدلی وارد زندگیم شه! اجباری
که تو زندگیمون بود و دوس نداشتم! دوباره یاد قرمه سبزیه
امروز
افتادم..واقعاً خوشمزه بود..جدا از لجبازیا و یه دنده بازیاش، به وقتش
مهربون میشدا..لبخندی رو لبم نشست..به راویس زل زدم و زیر لب
گفتم: کله شق!!
******
در ورودی و براش باز کردم! بی هیچ حرفی، آروم آروم از کنارم گذشت و رو مبل نشست! از وقتی به هوش اومده بود تا الان که با هم اومدیم
خونه، هیچ حرفی نزده بود و منم منتظر بودم تا خودش بگه، چی شده! نمیخواستم سر به سرش بزارم..حالش زیاد خوب نبود و چشاش بی رمق
و خسته به نظر میرسید! سوییچ ماشین و پرت کردم رو اپن و کت اسپورتمو از تنم درآوردم و رو مبل انداختم..خیلی خسته بودم! راویس رو مبل
نشسته بود و سرش پایین بود.معلوم بود خیلی ناراحته! حس کردم میخواد یه چیزی بهم بگه..دوس داشتم حرف بزنه..!
_ بهتری؟!
نگاه پر از خشمشو بهم دوخت و با حرص گفت: به تو مربوط نیس..!
از این جبهه گیریش و لحن حرف زدنش خیلی بدم اومد..چرا اینطوری حرف میزد؟!
اخمام رفت تو هم..
_ این چه طرز حرف زدنه؟!
روشو ازم برگردوند و به پارکتای کف هال زل زد..نخواستم الکی باهاش کل کل کنم و یه جنگ اعصاب دیگه راه بندازم..واسه همین بی خیال بد
قلقیش شدم و رفتم تو آشپزخونه...
_ برای شام چی داریم؟ میخوام بهت افتخار بدم و امشب خودم شام درست کنم..دستپختم هر چی باشه از دستپخت تو بهتره!
میخواستم
یه کمی از این حال و هوا بیاد بیرون..! صدای کوبیده شدن در اتاق به گوشم
رسید..از آشپزخونه اومدم بیرون.! راویس نبود.. رفته بود تو
اتاق خواب و در رو محکم بسته بود..این دختره امشب نرمال نیستا! به سمت آشپزخونه برگشتم و مایه ی کتلت و از تو یخچال بیرون آوردم و
مشغول سرخ کردنشون شدم..کم و بیش بلد بودم غذا درست کنم البته نه خیلی حرفه ای..غذاهای ساده، در حد نیمرو و املت و کتلت! تو دوران
دانشجویی زیاد غذا درست میکردم..با رفیقام تو خوابگاه غذا زیاد درست میکردیم..هر چند یه بار که املت درست کرده بودم فرداش
هممون یه هفته بیمارستان بستری بودیم! مثل اینکه تخم مرغاش فاسد بود..چقدرم از درس افتادیم..! لبخند رو لبام نشست..چه روزایی بود!!
کتلتا
رو آماده کردم و چون زیاد اهل تزیین و این حرفا نبودم چند تا گوجه فرنگی و
به صورت کاملاً نامنظم، با ضخامت کلفت و نازک!! کنار کتلتا
چیدم! بابا اصن من نمیدونم این تزیین کردن غذا چه فایده ای داره! همش آخرش میره تو این معده ی بی صاحاب و نیازی به این همه هزینه و
تزیین و این حرفا که نیس! اصلا من نمیدونم چرا راویس تا یه غذای ساده هم درست میکنه کلی میز و میچینه و شمع و گل و پروانه میچینه رو
میز!!
این کارا لازمه؟! خوب قبول دارم خیلی فضا شاعرانه میشه اما اگه اون شمع و
گل و پروانه نباشه، غذا از گلوی آدم پایین نمیره؟! این همه ناز
و
ادا داره یه غذا خوردن ساده؟! بی خیال بحث فلسفی و مغز مبارکم شدم و به
سمت اتاق خواب رفتم تا راویس و صدا کنم بیاد شام! تنهایی بهم
کیف
نمیداد..چند تقه ای به در زدم..صدایی نشنیدم! دستگیره ی در و آروم پایین
کشیدم و در با صدای " جیر" باز شد..راویس رو تخت دراز کشیده
بود..نزدیکش شدم.چشاش باز بود..
_ راویس؟!
جوابمو نداد فقط نگام کرد..غم تو چشاش موج میزد!
_ بلند شو شام! امشب این سعادت و داری که دستپخت آروین عزیز و میل کنی!
لبخند رو لبم بود..انگار از این لبخندم خوشش نیومد..چون اخماش رفت تو هم و با لحن سردی گفت: اشتها ندارم!
لبخندمو جمع کردم و گفتم: یعنی چی اشتها ندارم! اصلا تو ناهار خوردی؟! پاشو ببینم..پاشو شام بخور..یه کمم سر حال میشی!
پتوی پایین تخت و رو سرش کشید و گفت: برو بیرون! نمیخورم...نِ...می..خو..رَم..چرا نمیفهمی!!
خواستم سرش داد بزنم و بگم حق نداره صداشو ببره بالا، که صدای مریم تو گوشم پیچید: " بهم گفت خوشحاله مال تو شده و تو انتخابش کردی..میگفت انقدر تو رو دوس داره که نمیزاره حتی یه ثانیه هم به من فکرکنی!"
جمله ای که میخواستم به زبون بیارم و قورت دادم و دستمو مشت کردم و از اتاق اومدم بیرون! سعی کردم به اعصابم مسلط باشم..الان وقت
جنگ و دعوا نبود! دستمو پشت گردنم گذاشتم..داغون بودم..دختره ی پررو معلوم نبود چشه که اینجوری میکنه! چشمم به غذای رو میز
افتاد..انقدر
عصبی بودم که اصلاً به غذا فکر نمیکردم..بی خیال میز و شام و کتلتا شدم و
رفتم تو هال و رو مبل دراز کشیدم..راویس حسابی زده
بود
تو برجکم! چرا باید برام مهم باشه؟! چرا برام مهمه که راویس تحویلم
بگیره؟! انقدر تشنه ی توجه یه دختر بچه بودم؟!! کنترل تی وی و دستم
گرفتم
و الکی کانال عوض میکردم..بالاخره رو یه کانال استپ کردم..یه فیلم فرانسوی
داشت پخش میشد..زبون اصلی بود و منم که فرانسویم فول
بود و میتونستم بفهمم چی میگن، اما انقدر غرق کارا و رفتارای راویس بودم که هیچی از فیلمه نفهمیدم! چند ساعتی گذشت..حسابی خوابم
میومد..به سمت اتاق خواب رفتم..نمیدونم چرا حتی بعد از رفتن عمه خانومم بازم کنار هم میخوابیدیم! نه من دوس داشتم این موضوع و بکشم
جلو،
نه تا حالا راویس چیزی گفته بود..این نشون میداد که اونم اعتراضی نداره و
از این بابت خوشحال بودم..با اینکه هیچ تماسی با هم نداشتیم
و
مثل دو تا آدم غریبه کنار هم میخوابیدیم اما همین که میدونستم راویس
کنارمه، برام کافی بود! راویس عین این دختر بچه های مظلوم خوابیده
بود..آباژور کنار تخت روشن بود و موهای عسلی رنگش بیشتر از همیشه جلوه میکرد! یه لحظه از ذهنم این سوال گذشت " راویس خوشگلتره یا
مریم؟!" خوب..مریم زیبایی زیادی داشت و خیلی لوند بود..اما راویسم هیچ عیبی تو صورتش نداشت و صورتش یه مظلومیت خاصی
داشت..مظلومیتی
که تو صورت مریم دیده نمیشد..! یه لحظه از اینکه راویس و با مریم مقایسه
کردم، بدم اومد..مریم دیگه مال من نیس که بازم
دارم اونو با راویس مقایسه میکنم! مریم تموم شد..خودم تمومش کردم!
تی شرتمو با یه حرکت از تنم در آوردم و رو صندلی جلوی میز توالت راویس انداختم! رو تخت، قسمتی که مال من بود، دراز کشیدم.. دستمو به
صورت قائم رو صورتم گذاشتم..چشامو آروم بستم!
_ چرا این جا خوابیدی؟
صدای راویس بود..پس نخوابیده بود! دستمو از رو چشام برداشتم و نگاش کردم..نی نی چشاش زیر نور کم آباژور میدرخشید..!
_ من هرشب همینجا میخوابم!
_ دیگه نمیخوام اینجا بخوابی! عمه خانومم دیگه اینجا نیس که بخوایم جلوش نقش زوج خوشبخت و بازی کنیم! پس بهتره بری تو اتاقت بخوابی!
اخمام رفت تو هم! دیگه داشت زیادی پررو میشدا..من سکوت میکنم ، قرار نیس این دختره بتازونه و بره جلو!
_ اینجا خونه ی منه و هر جا دلم بخواد میخوابم! مشکلیه؟!
این حرف و که زدم، راویس مثل فنر از رو تخت بلند شد و با حرصی که تو صداش موج میزد گفت:
باشه پس من میرم یه جا دیگه میخوابم! اصلاً دلم نمیخواد تو رو کنارم تحمل کنم!
قبل
اینکه بتونم جوابشو بدم، از اتاق خارج شد و در رو بست! تازه بعد از یه
هفته یادش افتاده که عمه خانوم نیست و میتونیم جدا بخوابیم؟! بوی
عطر تنش هنوزم تو اتاق بود..راویس معمولاً خیلی کم از عطر و ادکلن استفاده میکرد..اما همیشه بدنش یه بوی خاصی میداد..بوی شامپو..یه
بوی خوب! بد خواب شده بودم اساسی! راویس کنارم نبود و اصلاً خوابم نمیبرد..یه جورایی مثل بچه هایی شده بودم که تا مامانشون پیششون
نباشه
خوابشون نمیبره! دختره ی لجباز! معلوم نیس رفته کجا خوابیده!! از اتاق
اومدم بیرون..میخواستم یه سر و گوشی آب بدم ببینم کجاس! تو
هال و نگاه کردم...نه محاله راویس رو مبل بخوابه! عادتشو میدونستم..رو مبل خوابش نمیبره..پس حتماً تو اتاق من خوابیده..به سمت اتاقم
رفتم..لای در باز بود..داخلو نگاه کردم..راویس و رو تختم دیدم..پشتش به من بود و صدای نفساش میومد..چقدر حس خوبی داشتم وقتی میدیدم
راویس رو بالشی سرشو گذاشته که من همیشه روش سرمو میذاشتم! یه حس خوبی بود..خوب و غیر قابل توصیف! دلم داشت براش ضعف
میرفت..اما جلوی خودمو گرفتم و در اتاق و کامل بستم و رفتم سر جام و دراز کشیدم..بالاخره طاقت نمیاورد و میگفت چشه! مطمئن بودم!!
فصل سیزدهم***
عمه ملوک چند روز دیگه عمل داشت و بیمارستان بستری بود..همه رفته بودیم دیدنش! راویس کنار عمه خانوم نشسته بود و با مهربونی نگاش
میکرد و دستای عمه ملوک و آهسته نوازش میکرد! راویس بدجور خوشگل شده بود..شال سفید به موهای عسلی و رنگ پوستش خیلی میومد.
هر چند من پوست برنزه خیلی دوس داشتم و اگه مطمئن بودم راویس جبهه گیری نمیکنه بهش میگفتم بره سولاریوم و پوستشو برنزه کنه! تازگیا
خیلی
رو چهره و اندام راویس زوم میکردما! از من بعید بود! من رو مریمی که
اونقدر لوند بود انقدر میخ نمیشدم! هلن تو بغل گیسو بود و ویکی هم
طرف دیگه ی عمه ملوک نشسته بود و با محبت به عمه نگاه میکرد..ویکی خیلی عوض شده بود..لاغر و کشیده تر شده بود! مثل قبل دیگه
خونسرد و بی احساس نبود، همه جوره هوای عمه ملوک و داشت..رادین کنارم وایساده بود و داشت با گوشیش ور میرفت..کلاً زیاد حرف نمیزد و
همیشه سرش تو لاک خودش بود! با اینکه خیلی جدی و مغرور بود اما گیسو عاشقش بود..دوس داشتم راویس هم مثل گیسو که عاشق رادین
بود، عاشقشم باشه!!! گیسو هلاک رادین بود..من مونده بودم رادین اگه یه ذره با احساس تر و با محبت تر بود، گیسو چیکار میکرد!! از اون
شب
لعنتی تا امروز که نزدیک یه هفته ای میگذره، راویس جای خوابشو ازم جدا
کرده و تو اتاق من میخوابه..هنوزم نمیدونستم چه اتفاقی افتاده
که
راویس اینطوری میکنه! مغزم قفل کرده بود و چیزی به ذهنم نمیرسید..پولی که
آریا خواسته بود و بهش داده بودم و نصفشم از باباش گرفته
بود
و خلاصه به هر نحوی بود خودشو نجات داده بود...اونم تو کارخونه ش منو
سهام دار کرده بود، هر چند من راضی نبودم اما اونم بالاخره غرور
داشت و دوس نداشت این پول و بعنوان صدقه از من قبول کنه. هر چند من فقط بابت این پول و بهش دادم که دیگه مریم دور و بر زندگیم پیداش
نشه و فکر نکنه بازم دارم بهش فکر میکنم و هنوزم تو زندگیم جایی براش دارم! آریا پسر خوب و مسئولیت پذیری بود و مطمئن بود از سر
مریمم زیاد بود!
صدای عمه ملوک منو از افکارم جدا کرد..
_ آروین جان! خیلی مواظب راویس باشیا...!
به
دنبال این حرف عمه، نگام رو صورت رنگ پریده و بی رمق راویس ثابت موند! تو
این چند روزه خیلی رنگ و روش پریده بود و زیاد غذا نمیخورد! از
اینکه نمیدونستم قضیه چیه و راویس داره برای چی اینجوری خودخوری میکنه، کلافه بودم! راویس دختری نبود که اینطوری بهم بی محلی کنه!
اون
کلی از من نیش و کنایه و طعنه شنیده بود اما زیاد بهم سردی نکرده بود و هر
دفعه، حتی شده با زبون درازش جوابمو میداد..اما جواب میداد و
بی محلی تو کارش نبود، اما حالا..! خیلی کم حرف میزد و اصلاً محلم نمیذاشت!
_ آروین! شنیدی چی گفتم؟ حواست کجاس پسر؟
از فکر اومدم بیرون و سرمو تکون دادم و رو به عمه ملوک گفتم: شنیدم چی گفتین! خیالتون راحت!
راویس پوزخندی بهم زد و روشو ازم برگردوند..حرصم گرفت..دستامو مشت کردم تا از شدت خشمم کم شه! یه تلقین بیشتر نبود..هر وقت زیادی
حرص میخوردم و عصبی میشدم به خودم تلقین میکردم که اگه دستمو مشت کنم بهتر میشم و آبی میشه رو آتیش خشمم! آخر سر زبونشو از
حلقومش میکشیدم بیرون تا بگه چه مرگشه!!
***
میخواست عقب بشینه..فوری در جلو رو براش باز کردم و گفتم: جلو بشین!
نگام کرد..پوزخندی رو لباش بود..با بی تفاوتی گفت: یادمه به عمه خانوم گفته بودی اگه راویس جلو بشینه سرگیجه میگیره!
حرفاش سوزنده تر از آتیش بود..
اخم کردم و گفتم: اون مال قبلنا بود..من که راننده شخصیت نیستم..یا میشینی جلو یا زحمت میکشی میری از سر خیابون ماشین میگیری و
باهاش میای خونه!
همونطوری وایساده بود و از جاش تکون نمیخورد..میخ شده بود تو چشام..تعجب و تو چشاش میخوندم..یه لحظه ترسیدم لجبازی کنه و بره راس
راستی از سرخیابون ماشین بگیره، بخاطر همین فوری هلش دادم رو صندلی جلو و در و محکم بستم! از راویس هر چیزی برمیومد..!
ببین تو روخدا، یه الف بچه باهام چیکار کرده که ازش میترسم! روزگار ما رو بین تو رو خدا!
پشت رل نشستم..راویس هنوزم خیره خیره داشت نگام میکرد..هنوزم انگار باورش نشده بود من هلش دادم تو ماشین..لبخند محوی زدم..خیلی
گیرنده ش ضعیف بود و هر کاری میکردم تا وقتی هضمش کنه چند دیقه ای تو عالم هپروت غرق میشد..گاهی وقتا این گیرنده ی ضعیفش به
نفعم بود..دست راویس رو پاهاش بود..نگاشو ازم گرفته بود..دستای سفید و کشیده ی خوشگلی داشت..اصلاً نمیدونم چه مرگم شده بود، همه
چیزش برام جزء بهترینا به حساب میومد..یه لحظه وسوسه شدم دستاشو بگیرم..مطمئن بودم الان دستاش یخ یخه! چقدر دوس داشتم دستاشو
بزارم تو دستامو گرمشون کنم..یه لحظه کنترل خودمو از دست دادم و خم شدم تا دستشو بگیرم که لبخند شیطانی ای زد و سریع دستشو از رو
پاش برداشت..بعدم روشو برگردوند سمت دیگه! فکم منقبض شده بود..خیلی بهم برخورده بود..دختره ی بی لیاقت! حقشه یکی بزنم به پهلوش
و شوتش کنم رو آسفالت خیابونا! با حرص ماشین و روشن کردم و هر چی دق دلی داشتم سر پدال گاز بیچاره خالی کردم..ماشین با صدای جیر
لاستیکا رو آسفالت، حرکت کرد! یکی از آهنگای nicole scherzingerاز دستگاه پخش ماشین، به گوش میرسید..میتونستم معنی کلمه به
کلمشو بفهمم.. مطمئن بودم راویسم بلده خواننده داره چی میگه.. چون چند باری دیده بودم آهنگایی که nicole scherzinger میخوند و گوش
میداد و بعضی وقتام با خواننده همراهی میکرد...
You can’t touch me now there’s no feeling left
نمي توني الان لمسم كني چون ديگه هيچ احساسي باقي نمونده
If you think I’m coming back don’t hold your breath
اگه فكر ميكني كه من برميگردم در اشتباهي!
What you did to me boy I can’t forget
پسر كاري كه تو با من كردي رو هرگز نمي تونم فراموش كنم!
If you think I’m coming back don’t hold your breath
اگه فكر ميكني كه بر ميگردم كور خوندي!
I was under your spell for such a long time couldn't break the chains
من مدت زيادي زير طلسم و جادوي تو بودم و نمي تونستم زنجيرخاي (اطرافم) رو پاره كنم
You played with my heart told me [...] all your lies and games
تو با قلبم بازي كردي! همه ي دروغ ها ت رو به من گفتي
It took all the strength I had but I crawled up on my feet again
و اين همه ي نيرو و توانايي منو گرفت اما من دوباره با سختي روي پاهام ايستادم
Now you’re trying to lure me back but no those days are gone my friend
الان داري سعي مي كني كه فريبم بدي اما نه... اون روزا گذشت دوست من!
I loved you so much that I thought that someday you could change
من خيلي دوست داشتم و فكر مي كردم كه يه روزي مي توني عوض بشي!
But all you brought me was a heart full of pain
اما همه ي چيزي كه تو براي من به ارمغان آوردي قلبي پر از درد بود!
You can’t touch me now there’s no feeling left
نمي توني الان لمسم كني چون ديگه هيچ احساسي باقي نمونده
If you think I’m coming back don’t hold your breath
اگه فكر ميكني كه من برميگردم در اشتباهي!
What you did to me boy I can’t forget
پسر كاري كه تو با من كردي رو هرگز نمي تونم فراموش كنم!
If you think I’m coming back don’t hold your breath
اگه فكر ميكني كه بر ميگردم كور خوندي!
I was worried about you but you never cared about me none
من نگرانت بودم اما تو هيچوقت اصلا بهم اهميت ندادي
I gave you everything but nothing was ever enough
من بهت همه چي دادم اما هيچي (واسه تو) كافي نبود
You were always jealous over such crazy stuff
تو هميشه بيش از حد حسود بودي مثل ديوونه ها!
Move on don’t look back
برو و پشت سرت رو نگاه نكن!
I jumped off a train running off the tracks
من از قطاري كه داشت منحرف ميشد به بيرون پريدم
Your day is gone face the facts
روز تو در حال رو به رو شدن با واقعيت هاست!
A bad movie ends and the screen fades to black
يك فيلم بد به پايان رسيد و پرده سينما كم كم محو وسياه شد
nicole scherzinger _ Don't hold your breat
از آهنگه هیچ خوشم نیومد، بیشتر از پوزخند کج، گوشه ی لب راویس عذاب میکشیدم..فوری ظبط و خاموش کردم..هیچ حرفی بینمون رد و بدل
نشد
تا رسیدیم دم در خونه! امروز کلاً قید شرکت و زده بودم و میخواستم بمونم
تو خونه! ریموت در پارکینگ و زدم در باز شد..در همین لحظه،
مریم
و کنار در خونه با دسته گلی بزرگ دیدم..مریم اینجا چیکار میکرد؟!! راویس
با چشای گرد شده به مریم و دسته گل تو دستش نگاه میکرد...!
مریم و کنار
در خونه با دسته گلی بزرگ دیدم..مریم اینجا چیکار میکرد؟!! راویس با چشای
گرد شده به مریم و دسته گل تو دستش نگاه میکرد...!
راویس از ماشین پیاده شد..منم بدون اینکه ماشین و خاموش کنم با بهت و تعجب، از ماشین پیاده شدم و به سمت مریم رفتم! لبخند پهنی رو
لبش بود و داشت با محبت نگام میکرد..مریم چند قدمی نزدیکم شد و گفت: سلام آروین! خوبی؟
دوس نداشتم وقتی راویس کنارمه، باهاش زیاد صمیمی برخورد کنم! هر چند بعد از اینکه ازدواج کرده بود، کلاً باهاش غریبه شده بودم..
با جدیت و اخمی که رو پیشونیم نشوندم، گفتم: مرسی خوبم! اینجا چیکار میکنی؟
انگار از این جمله م زیاد خوشش نیومد، چون لبخند پهن و پسر کشش و از رو لباش جمع کرد..دسته گل و به طرفم گرفت و گفت: این مال توئه!
جا خوردم! گل برای چی؟! اونم جلوی راویس؟!! به چه حقی داره این کار رو میکنه؟ میخواد چیکار کنه؟!
صدای غضب آلود راویس منو از هر فکری جدا کرد..
_ آروین جان! دست مریم جون خسته شد..دسته گل و ازش بگیر..!
نگاش کردم..از چشای درشت قهوه ای رنگش، خشم میبارید! راویس با یه ببخشید کوتاه از جلوی من و مریم رد شد و وارد خونه شد..
به مریم زل زدم..هنوزم دستش جلوم دراز بود..دسته گل و ازش گرفتم و با خشم گفتم:
دیگه
اینورا پیدات نشه، باشه؟ لازم به تشکر و این حرفام نیس..من خودم خواستم به
آریا کمک کنم..بچسب به زندگیت و از یاد ببر یه زمانی آروین
نامی تو زندگیت بوده..دیگه نمیخوام حتی اتفاقی، جلوم سبز شی..فهمیدی؟!
مریم با تعجب زل زده بود به لبام..حلقه ی اشک و تو چشاش میدیدم..اما اون لحظه انقدر از دستش عصبی بودم که فقط به این فکر میکردم که
زودتر از جلوی چشام بره گم شه! بدون اینکه حرفی بزنه..سرشو انداخت پایین و ازم دور شد..دسته گل و با خشم، تو جوب آبی که جلوی در
خونه بود پرت کردم و سوار ماشین شدم و ماشین و تو پارکینگ، پارک کردم...دوس نداشتم راویس درمورد من و مریم فکرای بد کنه! دوس
نداشتم فکر کنه چشمم هنوزم دنبال مریمه! به طرف در ورودی خونه رفتم و داخل شدم..
راویس رو کاناپه ی روبروی تی وی نشسته بود.. تی وی روشن بود و میخ شده بود رو تی وی! مانتو شلوارش تنش بود و معلوم بود انقدر
عصبیه که حتی لباساشم عوض نکرده! عادتاشو دیگه از حفظ بودم، وقتایی که خیلی عصبی میشد، هیچ کاری انجام نمیداد و حتی به خودش
زحمت نمیداد لباسای بیرونشو دربیاره..با پاش رو زمین ضرب گرفته بود..
_ راویس؟!
جوابمو نداد..صدای تی وی و بلند کرد..صدای تی وی رو مخم بود!..به سمتش رفتم و گفتم: صداشو کم کن ببینم!
محل نذاشت..ریموت تی وی و با یه حرکت از دستش قاپیدم و تی وی و خاموش کردم و ریموت و پرت کرد رو مبل! راویس که انگار منتظر یه جرقه،
بود تا شعله ور شه، از رو مبل بلند شد..روبروم سینه به سینه م وایساد و با حرص گفت: چرا خاموشش کردی؟ هان؟ حتماً بازم میخوای بگی
خونه ی خودته و هر غلطی دوس داشته باشی انجام میدی.آره؟! من غلام حلقه به گوش تو نیستم که هر دستوری دادی ، فوری اطاعت کنم
آقای مهرزاد! مامان جونت بهت یاد نداده، با زنت چه جوری برخورد کنی؟
_ صداتو برای من نبر بالا ببینم! تو چه مرگته راویس؟ هان؟ چرا الان یه هفته س زندگیو برای هر دومون زهر کردی؟!
پوزخندی
زد و گفت: هه! ببین کی داره از زهر شدن این زندگیه کوفتی شکایت میکنه؟! تو
که باید به این زندگیه زهرماری عادت کرده باشی! تو
چرا ناراحتی؟ تو که داری با دمت گردو میشکونی..تو از چی داری میسوزی؟ تو که خاطر خواهات دست به سینه جلوی در خونت با دسته گل میان
دیدنت..تو که با ازدواج کردنت بازم محدودیتی تو زندگیت نداری..پس از چی دلگیری؟!
_
آروم آروم! پیاده شو با هم بریم! کدوم خاطرخواهام؟! تو از هیچی خبر نداری
پس یه طرفه نرو به قاضی! برای منم الکی آتیشی نشو که من به
وقتش، از تو آتیشی ترم! بین من و مریم خیلی وقته که دیگه چیزی نیس!
_ ببین آقای
زرنگ! اگه خودمو بیخیال نشون میدم، دلیلی نداره فکر کنی احمق و نفهمم! این
از شعور بالامه که به روت نمیارم..درسته من و تو
هیچ نسبتی به جز اون اسمایی که رفته تو شناسنامه ی هم نداریم! اما کاش یه جو معرفت و شعور تو وجودت پیدا میشد و میفهمیدی که وقتی
زن داری و اسمت رو کسیه، دیگه حق نداری لاشی بازیای گذشته تو تکرار کنی!
نفهمیدم چی شد که دستمو بردم بالا و با شدت زدم تو صورتش! انقدر محکم کوبیدم تو صورتش که حس کردم استخوونای دستم خورد شد!
از دماغ راویس خون غلیظ و قرمزی راه گرفت..راویس با چشایی پر از اشک زل زده بود تو چشام..دستشو جلوی دماغش گرفت و تموم نفرتی که
تو قلبش بود و تو چشاش جمع کرد و گفت: حالم ازت بهم میخوره آروین!..ازت متنفرم عوضی!
بعدم با سرعت از جلوی چشام دور شد و رفت تو اتاق خواب! از دست خودم کلافه بودم! نباید به این سرعت کنترلمو از دست میدادم و میزدم تو
صورتش! اما راویس همیشه دست میذاشت رو نقطه ضعفم! داشت یه طرفه میرفت به قاضی و بهم تهمت زده بود...! باید باهاش حرف
بزنم..باید براش توضیح بدم..دلم نمیخواست فکر کنه عوضیم و دارم دورش میزنم! باید بفهمه داره اشتباه میکنه!
مطمئن بودم سر امروز ،دیدن مریم نبوده و هر چی هست عمیق تر از این حرفاس..امروز مریم و دید و زبونش باز شد..! دستمو پشت گردنم
گذاشتم و پوفی کشیدم..یه کم که حالم بهتر شد به سمت اتاق خواب رفتم و در رو باز کردم..راویس رو صندلی روبروی میز توالتش نشسته بود و
چند تا دستمال کاغذی و محکم داشت رو دماغش فشار میداد! با نفرت زل زد بهم و گفت: گمشو بیرون!
چشاش خیس از اشک بود..چقدر قیافه ش مظلوم شده بود! دلم براش ضعف میرفت..وقتی دید مثل مجسمه زل زدم به صورتش..با خشم صداشو
برد بالا و گفت: نشنیدی چی گفتم؟! گفتم گمشو بیرون..
ببین خودت نمیزاری باهات نرم برخورد کنما...!!
_ چرا انقدر بد دهن شدی تو؟! چه مرگته؟!
_ من همینم که میبینی توام بهتره گمشی بری بیرون..مرد بودنتو خوب نشون دادی..خیالت راحت..فهمیدم مَردی..حالام برو..!
برق گردنبند قلب نصفه ای که به گردنش آویزون بود، توجهمو جلب کرد..لبخندی رو لبام نشست..نمیدونم چرا وقتی گردنبند و تو گردنش میدیدم
خوشحال میشدم و حس خوبی بهم دست میداد..! انگار این گردنبندا برام حکم، مالکیت راویس و داشت و دلم نمیخواست یه لحظه هم از گردنش
درش بیاره..دستمو بردم زیر یقه ی تی شرتمو قلب نصفه ی فلزی گردنمو لمش کردم....لبخندم پررنگ تر شد..
راویس وقتی لبخند رو لبمو دید عصبی تر شد و داد زد:
به چی میخندی عوضی؟ هان؟ به منی که جلوت اینجوری له شدم؟! آره؟! بخند..خنده هم داره..بخند آقای مهرزاد! اما یه روزی نوبت منم میشه
که به حال زارت قهقهه بزنم!
میدونستم از دستم چقدر عصبیه و باید براش توضیح میدادم! نزدیکش شدم و مچ دستشو گرفتم، عصبی شد و خواست دستشو از تو دستم جدا
کنه، که نذاشتم و مچشو محکم فشار دادم و با اون یکی دستم چند تا دستمال از تو جعبه ی دستمال کاغذی رو میز توالت، برداشتم و محکم رو
دماغش
فشار دادم..سرشو بالا گرفتم..هیچی نمیگفت..انگار از کارم تعجب کرده
بود..یاد روزی افتادم که آرایششو کمرنگ کرده بودم و بازم راویس
همونجوری ساکت بهم زل زده بود..بعد از چند دیقه که خون دماغش بند اومده بود دستمالا رو از رو دماغش برداشتم و انداختمشون تو سطل
آشغال! کنار لبش قرمز شده بود دستمو بردم تا کنار لبشو پاک کنم که با خشم سرشو کشید عقب و گفت: به من دست نزن عوضی!
دیگه خیلی داشت پررو میشد..با خشم داد زدم:
هوی هوا برت نداره ها! تا یه کم نازتو میکشم واسه من شاخ نشو! میگم بهت مریم چیکارم داشت اما نه بخاطر اینکه درموردم متوجه اشتباهت
بشی،
میگم بخاطر اینکه این مسخره بازیارو تموم کنی..مریم اومده بود تا ازم تشکر
کنه..اونقدر باهاش بد حرف زدم که با بغض رفت منم دسته
گلشو پرت کردم تو جوب آب! واسه...
راویس
نذاشت حرف بزنم..پوزخندی زد و گفت: چرا فکر میکنی با هالو طرفی؟! هان؟
بخاطر کدوم کارت اومده ازت تشکر کنه؟ آها..یادم نبود بغلش
کرده بودی! حتماً بخاطر این هم آغوشی اومده بوده با دسته گل ازت تشکر کنه..نه؟! دیگه چه قولی بهش دادی؟ که راویس و طلاق میدم و میام
میگیرمت؟!
مریم نمیدونه یه دست و یه پای ناقابلت مهریه ی منه؟! نمیدونه اگه بخواد با
تو باشه، باید قید یه دست و یه پای عشقشو بزنه؟! آریا
رو چطوری ول کرده و دوباره اومده سراغ تو؟! مگه اون همه قُپی نیومد که عاشق آریاس و میمیره براش؟ چی شد پس؟ همش دروغ بود؟ نقشه
بود؟! تو برای مریم هیچی نیستی بیچاره! توام یه بازیچه ای مثل آریا!! ازت استفادهاشو میکنه و بعدم مثل یه تیکه آشغال میندازتت دور!
از
کجا فهمیده بود مریم تو بغلم بوده؟! پس اون روز..اون روز تو شرکت..مریم و
تو بغلم دیده!! پس بخاطر همینه که انقدر از اون روز داغونه!
اوووف..من
چرا زودتر نفهمیدم درد راویس چیه؟! چرا نفهمیدم؟! انقدر ذهنم درگیر پیدا
کردن دلیل بچه بازیاش بود که به ذهنمم نمیرسید که راویس
من و مریم و با هم دیده!
_ تو من و مریم و چه جوری با هم دیدی؟! کِی ما رو دیدی؟!