_ تب داره؟ نترس..برو پیشش من زنگ میزنم به دکتر پژوهش، پزشک خونوادگیمون! برو پیشش..نگران نباش طوریش نیس..حرفشو گوش دادم و به آشپزخونه رفتم و دستمال مرطوبی آوردم و برگشتم تو اتاق خواب!! دستمال و رو پیشونیش گذاشتم..باید لباساشو
میپوشیدم..لخت بود و اگه عمه خانوم اینطوری میدیش خیلی برام بد میشد..میشدم آش نخورده و دهن سوخته!! به زور لباساشو تنش کردم و
دوباره خوابوندمش رو تخت..دستمو گذاشتم رو گونه ش..هنوزم تب داشت..نگرانش شدم..برام سالم بودنش خیلی مهم بود..مخصوصاً با جریانای
دیشب خیلی بهش وابسته تر شده بودم و دوس نداشتم به هیچ قیمتی از دست بدمش!! عمه خانوم سر رسید..
_ تبش پایین نیومد؟
_ نه هنوز..
عمه خانوم با آرامش رفت بالا سرش و دستشو رو پیشونیش گذاشت و گفت: الان دیگه دکتر میرسه! نگران نباش..
بعد از نیم ساعت، دکتر سررسید..مرد میانسالی با موهای یه دست نقره ای و عینکی شیشه مستطیلی بود..قد بلندی داشت و اخمای تو هم
رفته اش نشون میداد که خیلی جدی و خشنه!دکتر به سمت آروین رفت و کیف سامسونت بزرگشو باز کرد و از توش گوشی معاینه و فشار
سنجشو درآورد عمه خانوم گفت: دیشب زیادی مشروب خورده بود...
دکتر به من زل زد و گفت: شما خانومش هستین؟
گفتم: بله!
دکتر با لحن سردی گفت: دیشب با هم رابطه داشتین؟!!
یه
لحظه بدنم یخ کرد..آخه اینم سؤال بود؟!!! من جلوی عمه خانوم چی بگم آخه؟!!
وای که دوس داشتم تو اون لحظه سر دکتره رو با گیوتین از
تنش جدا کنم!! سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم..
صدای دکتر اومد: بدنش ضعیف شده..چیز مهمی نیس..تا چند ساعت دیگه تبش قطع میشه..شب پر استرسی و پشت سر گذاشته..جدا از اونم
زیادی مشروب خورده..اما خوب میشه...نگران نباشید..اما خوب سعی کنین تو رابطه ی جنسیتون ملایم تر رفتار کنین...!!
لجم گرفت..من روم نشد راستشو بگم که رابطه ای نداشتیم اما اون دیگه نباید راحت میگفت شب پراسترسی و پشت سر گذاشته!! حالا انگار
کوه کنده..آروین بخاطر مریم و دیدنش اونطوری داغون بود...!!کاش هیچوقت معنی سکوت، رضایت نبود...!!
اصلاً
از دکتره خوشم نیومد..زیادی اپن مایند بود و من این همه راحتی و دوس
نداشتم!!! بالاخره دکتر رفت و عمه خانومم رفت آشپزخونه تا برای
آروین سوپ درست کنه..کنار آروین رو تخت نشستم..دستمو تو موهای به رنگ شبش فرو کردم و با لبخند نگاش کردم..رنگ صورتش پریده بود و
صدای نفساش بلندتر شده بود..دیشب تو عروسیه مریم خیلی حرص خورده بود..دوس نداشتم خودشو عذاب بده..داشتم گونشو با ملایمت ناز
میکردم که پلکاش تکون خورد و قبل اینکه بتونم خودمو بکشم کنار، چشاش باز شد...اوووووووووف!!
چشماش سرخ سرخ بود و نگاش تب دار و خسته بود..قلبم گرفت..دوس نداشتم آروین و اینطوری و با این نگاه مظلوم و مریض ببینم..دوس داشتم
همیشه نگاهاش پر از شیطنت و گاهی هم پر از تحقیر باشه اما مریض..نه..!! به مریض بودنش راضی نبودم..با تعجب داشت به دستم که رو گونه
ش بی حرکت مونده بود نگاه میکرد..دستمو فوری کشیدم کنار و گفتم: بهتری آروین؟!! جاییت درد نمیکنه؟
_ چم شده راویس؟!
_ هیچی! یه کمی تب داشتی که الان بهتر شدی..دکتر اومد معاینت کرد و گفت بخاطر این بوده که تو خوردن الکل زیاده روی کردی!!
روم نشد بگم دکتر گفته دیشب شب پر استرسی داشتی!! دروغم نگفته بود!!
رفت تو فکر!! انگار داشت به دیشب فکر میکرد..خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین..خواستم از رو تخت بلند شم که گفت:
تو خودت خوبی؟! درد نداری؟!!
وای یعنی اون لحظه دوس داشتم زمان متوقف میشد و من جیم میشدم!! اینم وقت گیر آورده بودا...چی جوابشو باید میدادم؟!!
_ من برم پیش عمه خانوم..
_ من جواب سؤالمو نشنیدم..
نه خیر! ول کنمون نیس..خوب اگه میخواستم جواب بدم، جوابتو میدادم دیگه!!
آهسته گفتم: خوبم..نگران نباش..!!
آروین رفت تو فکر..حس کردم ناراحته..خواستم برم که صدای محزونشو شنیدم:
من نمیخواستم بهت دست درازی کنم راویس! من آدم بی جنبه ای نیستم..تا این سنم که رسیدم حسرت چیزی و نخوردم..هر چند تجربه ای هم
نداشتم اما برای داشتن رابطه هم خودمو به آب و آتیش نزدم..خودت دیدی که تا دیدم حالت بده و داری اونجوری میلرزی از کارم منصرف شدم و
ادامه
ندادم..من..من دیشب نباید جلوی خودمو میگرفتم راویس!! میدونی منظورم چیه!!
داغون شدم..نباید تا نصفه کارمو ول میکردم..این چیزا یه
مرد و داغون میکنه..براش از هر عذابی، سخت تره..میدونی..این که در مقابل تو جلوی خودمو بگیرم..برام خیلی سخته..هم سخته هم دردناک!!
دیشب خیلی اذیت شدم..اما..خوب..به توام حق دادم..آمادگیشو نداشتی..باید آروم آروم آماده شی..باید بفهمی همه مثل اون عوضی، لاشی و
بی غیرت نیستن..تو ناموس منی!! فقط اینو بدون که من اگه نزدیکت بشمم شوهرتم و توشرعاً زنمی..!!
دیگه
نتونستم اونجا بمونم..فوری از اتاق بیرون اومدم..بدنم گر گرفته بود!! تو
نگاهاش نگرانی و دیدیم و این خیلی بهم انرژی داد..نگرانم بود!!! از
حرفاش خیلی خوشم اومد..با اینکه شاید با کار نصفه و نیمه ی دیشب، به طور کامل از من دل بکنه و دیگه بهم نزدیک نشه، اما کار دیشبش
خیلی برام ارزش داشت..خیلی!! منو عاشق تر کرده بود..عاشق همین جذبه و خودداریه مردونش شده بودم..وقتی بهم گفت ناموسشم..کم
مونده بود کنترلمو از دست بدم و بیفتم تو بغلش! باورم نمیشد بهم حسی داشته باشه!! ...البته هنوزم مطمئن نبودم که دوسم داشته
باشه..یه جورایی دوست داشتن آروین برام رویا و خواب و خیال شده بود..! دوس داشتم منو به جای مریم دوس داشته باشه..دوس نداشتم دیگه
حتی
ذره ای به مریم و خاطرات دوران نامزدیش با اون، فکر کنه..!! اما
میترسیدم..میترسیدم بازم منو پس بزنه و همین یه ذره غروری که جلوش
دارمم
از دست بدم..بخاطر همین باید به خودم اینو مرتب یادآوری میکردم که این
زندگی و آروین همشون موقتیه!! اگه رامین و گلاره پیدا میشدن
دیگه هیچوقت آروین و برای خودم نمیتونستم نگه دارم!! حتی فکر کردن به جدایی از آروینم عذابم میداد..به آروین و شخصیت مردونه و جذابش
خیلی عادت کرده بودم و دوس نداشتم حالا حالاها از گلاره و رامین خبری بشه!! شاید خودخواهی محض بود..اما..دوس نداشتم آروین و از دست
بدم!! مخصوصاً حالا که انقدر خوب شناخته بودمش...آروین بهترین انتخاب
برای من بود!! کسی بود که من مدت ها آرزو میکردم وارد زندگیم بشه
و بشه شریک لحظه هام!! از دست دادنش برام مساوی بود با مرگ تک تک آرزوهام!!فصل نهم*** صدای زنگ گوشیم بلند شد..به اسمی که رو ال سی
دی گوشیم افتاده بود نگاه کردم..مونا بود! رو به آروین گفتم: وسایل و
میزاری تو ماشین؟! آروین جوابمو نداد و از اتاق خارج شد..دکمه ی سبز گوشیمو
فشار دادم و تماس برقرار شد.. _ الو مونا... _ راویس! کجایین پس؟ یه ربعه
اینجا منتظر شماییم..زیر پامون علف سبز شد بابا..!! _
ببخشید..ببخشید..داریم راه میفتیم..حموم بودم..الان میایم.. مونا با شیطنتی
که تو صداش موج میزد گفت: حموم واجب ،گردنت بوده؟! _ مرررررض!! نه
خیرم..من مثل تو منفی نیستم! _ اوکی..زود بیاینا..بچه ها صداشون دراومده.. _
اومدیم..اومدیم..بای فعلاً... گوشیمو
قطع کردم..!! وقتی موضوع مسافرت 3روزه به شمال و با عمه خانوم و آروین در
میون گذاشتم، آروین اولش بهونه آورد که نمیتونه بیاد و کار
داره و فلان و بهمان، اما وقتی ذوق و شوق من و عمه خانوم و دید، از حرفش
برگشت و موافقت کرد..!! دو هفته ای از عروسیه مریم گذشته بود..تو این دو
هفته کمتر جلوی آروین ظاهر میشدم..ازش خجالت میکشیدم و نمیتونستم راحت بیام
جلوش راه برم و اون شب و فراموش کنم! انگار
آروینم حس منو داشت چون اونم تا میومد به بهانه های مختلف میرفت تو اتاق و
کمتر سعی میکرد منو ببینه یا اذیتم کنه و سر به سرم بزاره! همش تو لاک
خودش بود و یه روزم که زیر نظرش گرفته بودم ، دیدم که حدود یه ساعت تموم به
صفحه ی لپ تاپش زل زده بود و فکر میکرد..اولش فکر کردم لپ تاپش روشنه اما
وقتی رفتم به بهونه ی چای آوردن نزدیکش، دیدم زل زده به صفحه ی سیاه لپ
تاپش! انقدر غرق فکر و خیالاتش بود که حتی حضور منم کنار خودش حس
نکرد..منم بی خیالش شدم و تنهاش گذاشتم..حس میکردم این فکر کردناش به نفعه
منه!! دوس داشتم تو خیالاتم فکر کنم که آروین داره به من فکر میکنه و کلی
تو دلم خوشحال بودم!! عمه خانومم که متوجه این قایم موشک بازیای ما شده بود
شوکه شده بود و چند باری هم تیکه ای می پروند! اما من و آروین خیلی جدی،
بهونه میاوردیم و به نحوی عمه رو دست به سر میکردیم! حداقلش پشت هم بودیم و
دوس نداشتیم به هیچ قیمتی عمه چیزی بفهمه!! خوبیه عشق بازیه نصفه نیمه ی
اون شب، این بود که لااقل هردومون
با هم توافق کردیم که رو یه تخت بخوابیم! هر چند شرط گذاشته بودیم که حق
داریم فقط تا یه قسمتی بخوابیم و تو حریم دیگری تجاوز نکنیم،
اما خوب بهتر از این بود که یکیمون رو زمین بخوابیم و فرداش از زور کمر
درد نتونیم سر پا وایسیم!! هر چند آروین اونقدی تو خواب تکون میخورد و
قربونش برم بد خواب بود که صبح ها میدیدم یه پاش رو کمرمه..!! از اتاق
اومدم بیرون..آروین داشت وسایل عمه خانوم و میبرد تو ماشین..عمه خانوم نگام
کرد و با لبخند مهربونی که رو لبش بود گفت: آماده ای عزیزم؟! _ بله من
آمادم..بچه ها منتظرن..باید زود بریم..!! خودمو تو آینه قدی نگاه کردم..یه
جین آبی و مانتوی توسی و شال سفید-مشکی پوشیده بودم..تیپم خوب بود..آرایش
خیلی ملایم و کمرنگی هم کرده بودم..من و عمه خانوم سوار مزدا 3 آروین
شدیم..آروینم وسایل و تو صندوق عقب گذاشت و سوار شد..عینک چیونچی
سفید-مشکیشو زد و پاشو رو پدال گاز گذاشت و ماشین حرکت کرد..عمه خانوم
صندلی جلو نشسته بود و منم که بخاطر اون دروغ آروین، مجبور بودم همیشه عقب
بشینم، رو صندلیه عقب جا خوش کردم..!! از دیدن دوباره ی ملیحه اصلاً
خوشحال نبودم..اما خوب مونا بهم دلداری داده بود که با حضور عمه خانوم،
ملیحه نمیتونه زیاد دلبری کنه و تا حدودی خیالمو راحت کرده بود..به محل
قرارمون با بقیه ی بچه ها رسیدیم..همشون از ماشیناشون پیاده شده بودن
داشتن با هم گپ میزدن..با دیدن ما، سر و صدا راه انداختن و سوت و جیغ
زدن..ماشین ترمز کرد..از ماشین پیاده شدیم و با همه احوالپرسی
کردیم..کیانا با پرادوی کوروش اومده بود و ملیحه و مونام سوار 206
آلبالویی شهریار شده بودن..سامی هم که تو جمع نبود..البته انقدر پسر ساکتی
بود که جای خالیش به هیچ وجه حس نمیشد.ملیحه حسابی تیپ زده بود..مانتوی
سفید و جین یخی و شال سفیدی پوشیده بود..آرایشش
خیلی زننده و غلیظ بود..کاملاً مشخص بود که بخاطر مخ زنی اونطوری تیپ
زده..مانتوی سفید به هیکل درشتش اصلاً نمیومد و تموم اضافی های شکم و
پهلوشو به خوبی نشون میداد و یه کمی چاقیش میخورد تو ذوق!! یکی نیس بهش بگه
آخه مجبوری اونطوری خودتو تو مانتوی تنگ و کوتاه اسیر کنی!! مونا نزدیکم
شد و آهسته گفت: عجب عمه خانوم باهالی داره آروین!! چه تیپی هم زده! _ ماهه
ماه!! من که یه دنیا دوسش دارم..!! آروین
مشغول احوالپرسی با کوروش و شهریار بود..عمه خانومم داشت با کیانا حرف
میزد..کیانا خیلی ناز شده بود..یه مانتوی قرمز و شال مشکی پوشیده
بود و با کفشای پاشنه 7 سانتیش خیلی با کلاس شده بود..مونام تیپ بنفش زده
بود..آرایش چندانی نداشت و ساده تر از بقیه بود.. به ملیحه اشاره کردم و
رو به مونا گفتم: این چرا انقدر تیپ زده؟؟ واسه شوهر من اینقده خودکشی
کرده؟ مونا ریز خندید و گفت: بچم خبر نداره که تو سفرمون قرار نیس چیزی از
آروین بهش برسه!! لبخند
بدجنسانه ای زدم و دوباره به ملیحه نگاه کردم..با ذوق و شوق به آروین زل
زده بود..اما آروین بی توجه به ملیحه داشت با شهریار گپ میزد. آروین خیلی
خوشگل شده بود..جین آبی و کت اسپورت مشکی رنگی پوشیده بود و خیلی جذاب تر
شده بود..موهاشم که طبق عادتش با ژل و واکس مو بالا زده بود..یه پلیور
آجری هم زیر کت اسپورتش پوشیده بود..بچم زیادی سرمایی بود و حسابی خودشو
میپوشوند..گاهی منو یاد " سرمایی" تو مدرسه ی موش ها مینداخت..ملیحه هم که
"کپل جان" بود!!! از فکرم خندم گرفت..بالاخره همه سوار ماشیناشون شدن و ما
هم سوار
ماشین آروین شدیم و ماشین آروین پشت سر بقیه ی ماشینا راه افتاد..هر چند
آروین آدرس و از شهریار گرفت تا اگه زمانی گمشون کردیم، آدرس و داشته
باشیم..عمه خانوم گفت: راویس عزیزم؟ _ جونم عمه جون؟ _ فلاسک چای پیشته؟ _
بله..چای میخواین؟ _ اگه زحمتی نیس یه لیوان چای برام بریز.. رو به آروین
گفتم: توأم چای میخوری؟ آروین خیلی بی تفاوت گفت: نه! فلاسک
و از تو ساک دستی بیرون آوردم و لیوان عمه خانوم و پر از چای کردم..لیوان و
به سمت جلو آوردم تا عمه رو صدا کنم لیوان و ازم بگیره که یه دفعه ماشین
رفت رو سرعتگیر و به شدت ترمز کرد..نتونستم لیوان و تو دستم نگهش دارم و
لیوان چای ریخت رو لباس آروین!! گفتم: آخ آخ..چی شد... عمه خانوم گفت: بزن
کنار آروین..سوختی!! آروین که از سوزش، صورتش جمع شده بود یه جا ماشین و
نگه داشت و از ماشین پیاده شد..بیچاره !! حالا خوبیش این بود که لباسش کلفت
بود و زیاد بدنش نسوخته بود..آروین بطری آب و رو بدنش خالی کرد و گوشه ی
لباسشو گرفته بود و تکونش میداد تا از سوزشش کم شه..عمه خانومم که همیشه
با امکانات میومد مسافرت، پماد سوختگی و به آروین داد..آروین رفت تو ماشین و
لباساشو عوض کرد..یه تی شرت مشکی پوشید..انقدر خجالت کشیده بودم که روم
نشده بود تو چشای آروین نگاه کنم و ازش معذرت بخوام..من چقدر دست و پا
چلفتی بودم!! بعد
از 20 دیقه دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم..به مونا خبر دادم که
منتظر ما نباشن و ما دیرتر از اونا میایم ویلا..! آروین اخماش در هم بود و
از تو آینه ی ماشین، چپ چپ نگام میکرد..فکر میکرد از قصد لیوان چای و
ریختم روش!! آهسته گفتم: من معذرت میخوام! وقتی ترمز کردی یهو لیوان از
دستم افتاد.. آروین حرفی نزد..عمه خانوم گفت: از قصد که این کار رو نکردی
عزیزم..خودتو ناراحت نکن..اتفاقیه که افتاده... به آروین نگاه کردم..اخماش
هنوزم تو هم بود..معلوم بود هنوزم از دستم عصبیه! خوب به من چه؟! به من چه
که هر کاری میکنم فکر میکنه از قصد اون کار رو کردم و باورش نمیشه اتفاقی
بوده!! بی خیال آروین شدم و رو به عمه خانوم گفتم: براتون چای بریزم؟!
آروین
با حرص گفت: نکنه قصد داری این دفعه آب جوش و بریزی رو صورتمون و کلاً از
زندگی خلاصمون کنی؟!! لازم نکرده تو چای بریزی..فلاسک و بده به عمه خودش
زحمت ریختن چای و میکشه..عمه خانوم خندید و برگشت عقب و فلاسک و ازدستم
گرفت..اما من از لحن حرف زدن آروین خیلی عصبی شدم..سرمو به شیشه ی ماشین
تکیه دادم و غرق فکر بودم که صدای عمه اومد: آروین! انیس زنگ زده بود خونه!
_ خونه ی ما؟! _ آره..من گوشی و برداشتم..راویس که حموم بود توأم خواب
بودی.. _ خب؟! _ جمعه شب مهمونی گرفته! _ به مناسبت چی؟! _ مناسبت خاصی
نداره! میخواسته همه دور هم جمع باشن.. _ کیا هستن؟! _ همه دیگه! عمو
بهرامت..خاله اعظمتم میاد... _ خاله اعظم دیگه واسه چی؟!! حوصله ی طعنه و
کنایه های خودشو دختر لوسشو اصلاً ندارم..یهو دیدین وسط مهمونی کنترل
اعصابمو نداشتم و هر چی لایقشون بود و بارشون کردما..نمیخوام مامان و
ناراحت کنم وگرنه تا حالا صدبار جوابشونو داده بودم ! _ نباید چیزی بگی..یه
شب و باید تحملشون کنی! بزار همه چیز خوش و خرم تموم شه! مارالم دختر بدی
نیس فقط چون خاله اعظم تو رو واسه مارال لقمه گرفته بوده و نشده بشی
دومادش یه کمی دلخوره..باید درکش کنی و بهش حق بدی..از انیس شنیدم که گویا
واسه مارالم یه خواستگار خوب اومده و اینطور که معلومه اعظم از این وصلت
خیلی راضیه و پسره هم خیلی به دلش نشسته..اما انگار مارال زیاد راضی نیس و
میگه از پسره خوشش نمیاد اما خوب چون پسر پولداریه و دستش به دهنش میرسه
اعظم راضیش کرده و همین روزاس که نامزد کنن! _ امیدوارم مارالم زود نامزد
کنه و این مادر و دختر دست از سر کچل ما بردارن..راستی از گلناز چه خبر؟!
دانشگاه قبول شد؟! _ اونطوری که از گیسو شنیدم..امسال تیر کنکور داده و
مکانیک دانشگاه تهران قبول شده! _ آفرین! از اون اولشم دختر تیز هوش و خیلی
درس خونی بود..خوشحالم بالاخره نتیجه ی زحماتشو دیده..اما خوب کاش یه رشته
ی دیگه رو انتخاب
میکرد..اینجور رشته ها بیشتر به درد آقایون میخوره و زیاد به کار دخترا
نمیاد..میدونید چی میخوام بگم! بعضی از رشته ها و شغلا هستن که
فعلاً تو ایران جا نیفتاده و زن و بعنوان مثلاً یه مهندس ساختمون یا مهندس
برق قبول ندارن..من مخالف صد در صده این افکارم.اما خوب معمولاً یه
مرد مهندس و بیشتر قبول دارن تا یه خانوم مهندس و!! هر چند شاید همون
خانوم مهندس کار رو دقیق تر و بهتر انجام بده..اما متأسفانه برای زن و
شغلش زیاد بها نمیدن..!! _ حق با توئه! به زن و حقوقش خیلی کم بها میدن و
این خیلی بی انصافیه! اما خوب تو که گلناز و میشناسی از بچگی عاشق کارای
مردونه و سخت بود..عاشق ریاضی بود و کسی هم نتونست جلوشو بگیره..مدام ثریا
بهش میگفت که پزشکی بخونه اما گلناز فقط و فقط به مهندسی فکر یمیکرد
و همونم قبول شد..گلناز دقیقاً نقطه ی مخالفه خواهرشه..هر چقدر که این
دختر به درس و مشق علاقه داره گیسو از درس فراریه! یادته با چه مکافاتی
دیپلمشو گرفت و دیگه ادامه نداد؟! بهرام و دق داد تا دیپلمشو گرفت..چند بار
تجدیدی آورد و به زحمت پاسشون کرد.. دیگه به حرفاشون گوش نکردم..حس میکردم
خیلی اضافی ام و ناراحت بودم..همونطور که سرمو به شیشه تکیه داده بودم با
انگشت دستم رو شیشه ی بخار گرفته ی ماشین شکل هایی میکشیدم..!! اول اسم
خودمو آروین و به لاتین نوشتم و بعد سعی کردم با یه زنجیر باریک و ظریف به
هم وصلشون کنم..همین که داشتم زنجیرا رو به هم میرسوندم ماشین بازم رفت رو
سرعتگیر و دستم لرزید و رو زنجیر نصفه نیمه به طور کاملاً غیر ارادی خط
درشت و پررنگی کشیده شد و انگار که زنجیر قطع شد...دلم گرفت..حتی رو شیشه ی
بخار گرفته هم آروین سهم من و مال من نبود...نگام رو زنجیر قطع شده ی رو
شیشه ثابت موند..انصاف نبود که حتی من و آروین رو شیشه هم به هم نرسیم!!
اشک تو چشام حلقه زد و پشت چشمم به شدت میسوخت..چرا آروین مال من نبود!!
درسته که با اجبار و دروغ به دستش آورده بودم اما چرا نباید به خودمو خودش
این فرصت
و میداد تا به هم و به زندگیه با هم فکر کنیم؟!! چرا عاشقم نمیشد؟!! من که
هر کاری کردم تا نظرشو جلب کنم؟!! چرا هیچ تغییری توش حس نمیکردم..هر
تغییری هم تو رفتار و اخلاقش حس میکردم فوری از بین میرفت و بازم میشد همون
آروین سابق!! سعی کردم هوش و حواسمو به آهنگ خارجی ای که از ظبط ماشین
پخش میشد متمرکز کنم.....
Now from infinity همين حالا برگرد و منو از ابديت رها كن
Love is a mystery عشق يك معماست
Distance is killing me فاصله داره منو نابود مي كنه
Come back I need you now برگرد... بهت نياز دارم
You are the love I found تو عشقي هستي كه پيداش كردم
I feel above the ground حس مي كنم بالاتر از سطح زمينم!
You take me round and round تو منو كامل تر مي كني
Am I dreaming? آيا دارم خواب ميبينم؟!
What I feel tonight about you and I چه حس (خاصي) امشب درباره ي تو و خودم
دارم!
Am I dreaming? دارم خواب ميبينم؟!
I can feel your love when I hold you tight مي تونم عشق رو حس كنم وقتي كه
محكم در آغوش مي گيرمت
I just wanna love you فقط مي خوام عاشقت باشم
And you're the one
I need you و مي دوني كه تو تنها كسي هستي كه بهش نياز دارم
And I just wanna give all my love I have و مي خوام تمام عشقي كه دارم رو
بهت بدم
With my lips I'm feeling با لب هام!... دارم حس مي كنم
And then I say I mean it و بعدش بهت ميگم كه منظورم همين بود!
Cause you're the only one that I feel tonight چون تو تنها كسي هستي كه
امشب حسش مي كنم! آه عمیقی کشیدم و چشامو بستم...!! ***مونا نزدیکم شد و
با خنده گفت: خوب خوابیدیا..چرا انقدر دیر کردین؟ ما نیم ساعته رسیدیم... _
هیچی بابا..چای ریخت رو لباس آروین..این شد که دیر رسیدیم.. _ چای؟!! _
لیوان از دست من افتاد و ریخت روش..!! _ آخ آخ..آروین چیکار کرد؟ نگام رو
چهره ی اخموی آروین ثابت موند..حواسش به من نبود و داشت وسایل عمه خانوم و
میبرد داخل ویلا.. پوزخندی زدم و رو به مونا گفتم: میبینی که..اخماش رفته
تو هم! فکر میکنه از قصد اون کار رو کردم.. _ خوب بهش میگفتی اتفاقی بوده!!
_ حالش نمیشه بابا..تو که این بشر و نمیشناسی! من چند ماهه دارم زیر یه
سقف باهاش زندگی میکنم..به من به چشم دشمن خونیش نگاه میکنه و حتی اگه دزد
خونشو بزنه میگه کار من بوده و میخواستم حالشو بگیرم...!! _ بیخیالش..درست
میشه! بریم تو.. مونا دستمو کشید و با هم به داخل ویلا رفتیم..ویلای
نسبتاً کوچیکی بود اما درختای بزرگ و سرسبزی داشت..همه رو مبل تو هال
نشستیم و مشغول گپ زدن بودیم که در کمال تعجب، شایان و دیدم که با یه سینی
چای وارد هال شد..ماتم برد!! شایان در مقابل نگاهای متعجب من و آروین و
عمه خانوم، لبخندی زد و سلام کوتاهی کرد..انگار فقط ما سه نفر شوکه شده
بودیم چون بقیه بی تفاوت جواب سلامشو دادن.. مونا رو کرد به آروین و عمه
خانوم و با صدای رسایی گفت: خوب معرفی میکنم!..شایان..تنها برادر شوهرم!!
آهسته کنار گوش مونا گفتم: این، اینجا چه غلطی میکنه؟ مگه نرفته بود
آلمان؟!! مونا بهم چشمکی زد و گفت: به عشق تو برگشته!! مونا
ریز خندید..بهش چشم غره ای کردم و اخمام رفت تو هم!! حوصله ی شایان و
سیریش بازیاشو اصلاً نداشتم..وقتی شهریار و مونا نامزد بودن،
زیاد شایان و میدیدم و به هر طریقی سعی میکرد نظرمو جلب کنه و حتی 2 بارم
ازم خواستگاری کرده بود اما من اصلاً ازش خوشم نمیومد..جزء اون دسته از
آدما بود که اگه خودشم دار میزد تو دل من نمینشست..!! چهره ش معمولی
بود..موهای خرمایی و چشای آبی کمرنگی داشت و همین خصوصیاتش باعث میشد چهره
ش غربی باشه و زیاد به دل نَشینه!! قد متوسطی داشت و نسبت به قدش، وزنش کم
بود و جزء آدمای لاغر به حساب میومد..منم اصولاً از مردای لاغر خوشم
نمیومد..اصلاً تو یه کلام، هر چی این شایان داشت به چشمم خوب نمیومد..
شایان
به همه چای تعارف کرد و روبروی من ایستاد و خم شد تا از تو سینی تو دستش،
چای بردارم.. قبل از اینکه لیوان و از تو سینی بردارم لبخند پهنی زد و
گفت: چطوری راویس؟ حالت خوبه؟ همیشه از مونا جویای حالت بودم!! لبخند
کمرنگی زدم و گفتم: مرسی..لطف داری..خوبم! لیوان
و از تو سینی برداشتم و شایانم ازم دور شد و کنار شهریار نشست..آروین رو
به شهریار گفت: تا حالا سعادت نداشتم برادرتو ببینم!! چرا کوه نیاورده
بودیش؟! شهریار لبخندی زد و گفت: شایان همش یه هفته س برگشته ایران! برای
کار رفته بود آلمان..اما خوب چند ماهه برگشت.. شایان به آروین نگاهی کرد و
با لبخند گفت: شما باید شوهر راویس جون باشین درسته؟؟ چشای
آروین از تعجب گرد شد، والا خود منم دهنم از تعجب وا موند..من و شایان
اونقدی با هم صمیمی نبودیم که بخواد منو با القاب این چنینی صدا
کنه..!! حس کردم از قصد جلوی آروین اینطوری صدام کرده..از اینکه میدونست
ازدواج کردم و بازم منو یا این لحن خطاب میکرد لجم گرفت... هر چند
شایان از اولش همین مدلی بود..فوری با دخترا گرم و صمیمی میشد و جانم و
عزیزم از دهنش نمیفتاد اما خوب چند باری که منو با این جور لحنا
صدا زده بود و من واکنش شدیدی نشون داده بودم قول داده بود دیگه با من این
مدلی حرف نزنه..اما حالا...کاملاً معلوم بود میخواسته واکنش آروین و
ببینه...آروین اخم کرد و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت: بله
درسته!!سقلمه ای به پهلوی مونا زدم..مونا آهسته " آخ" گفت و با حرص رو بهم
کرد و گفت: چته خره؟!! پهلوم سوراخ شد!! _ به چه حقی این عتیقه رو هم دنبال
خودتون آوردین اینجا؟!! _
ای بابا توأم که کنترل اعصاب نداریا! برادر شوهرمه روانی..میفهمی اینو؟
زودتر از ما اومد اینجا تا ویلا رو برای ورود شماها آماده کنه..وقتی فهمید
تو هم هستی نتونستیم جلوشو بگیریم که نیاد..وگرنه شهریارم راضی نبود شایان
بیاد..میگفت هنوزم چشم شایان به راویسه و درست نیس اونو ببینه و جلو
شوهرش بهش زل بزنه..اما شایان انقدر اصرار کرد که نشد بهش بگیم نیاد..!! _
کاش من نمیومدم! از تهران تا اینجا یه جورایی دلم شور میزد..اما حالا
میفهمم دلیلش چی بوده..شایان هیچ فرقی نکرده..هنوزم با من مثل همون راویس
مجرد حرف میزنه..باید حواسش به حرف زدنش باشه.. _
ای بابا راویس!! توأم دیگه داری زیادی شلوغش میکنیا! قرار نیس اتفاقی
بیفته عزیز دلم! از چی ناراحتی؟ شایان هر چی هس، حالیشه که تو دیگه شوهر
داری و نباید بهت بعنوان معشوقه نگاه کنه! _ نه حالش نیس مونا! اگه حالیش
بود، منو "راویس جون" صدا نمیزد... _ تو که شایان و میشناسی..عادتشه! همه
رو این مدلی صدا میزنه..در ثانی تو نگران چی هستی؟ آروین که رو تو حساسیتی
نداره!! از جمله ی آخر مونا، دلم خیلی گرفت..!! حق نداشت انقدر رک و صریح
بگه که من برای آروین مهم نیستم!! واقعاً اینطور بود؟!! آروین رو من حساس
نبود؟!! پوفی کشیدم..مونا هم سرش با تعریفای عمه خانوم گرم شد.. بعد
از نیم ساعت شهریار رو کرد به جمع و با صدای بلندی گفت: خوب! باید دیگه
بلند شیم یه فکری به حال ناهارمون کنیم! کیا با کباب موافقن؟! ملیحه با
صدایی که نشون میداد که یه قرنی کباب نخورده با شادی گفت: من که شدید
موافقم! خیلی هوس کباب کردم..!! عمه خانوم گفت: شمال و کنار دریاش یه طرف،
کباب درست کردنشم یه طرف! شهریار لبخندی زد و گفت: خوب پس همه موافقین!
آماده کردن ناهار امروز با ما آقایون! منم که این وسط حکم هویج و داشتم!!!
مونا گفت: اخ جووون! بالاخره یه روزم ما خانوما از شر درست کردن غذا راحت
شدیم! شایان
گفت: به دلت صابون نزن زن داداش! فقط یه امروز ناهار رو بهتون آوانس
دادیم..از فردا از این خبرا نیستا..من که دست به سیاه و سفید نمیزنم!
ملیحه گفت: حالا چی میشه همه با هم همکاری داشته باشیم؟! شایان ابروهاشو
بالا انداخت و گفت: نه نمیشه دیگه ملیحه جون! مخصوصا برای شما با این هیکل،
فعالیت داشتن خیلی حیاتیه! واسه خودت میگم عزیزم..هیچ مردی دنبال زن چاق
نمیره..میمونی رو دست مامانت.. ملیحه که از خشم، صورتش سرخ شده بود با
عصبانیت گفت: به تو چه مربوطه که من چه جوریم؟!! تو فکری به حال خودت کن که
آمار درخشانت روز به روز میاد دستمون!! شهریار که از جو پیش اومده راضی
نبود اخم غلیظی به شایان کرد و گفت: میشه تمومش کنی! یه روز اومدیم شمال
دور هم خوش بگذرونیما.. ملیحه با حرص رو به شایان گفت: انقدر بی ارزشی که
احترام خودتم حفظ نمیکنی! با اینکه از ملیحه متنفر بودم اما خوب حق و
میدادم بهش! شایان زیادی داشت خودشو با بقیه، صمیمی نشون میداد..ملیحه با
خشم به اتاقی رفت..شهریار نگاه سرزنش بارشو به شایان دوخت و شایان بی خیال
شونه هاشو بالا انداخت و گفت: میخواست الکی حرف نزنه وقتی جنبه شو نداره!
بالاخره زنی گفتن، مردی گفتن! نظر تو چیه کوروش؟! کوروش لبخندی زد و بخاطر
اینکه جو و عوض کنه گفت: والا هر چی خانومم بگه! من سعی میکنم تو اینجور
بحثا شرکت نکنم چون تازه زخمای رو صورتم داره خوب میشه..اگه گذاشتی شایان!
مونا غش غش خندید و گفت: آفرین کیانا! معلومه گربه رو دم حجله کشتیا!!
کیانا پشت چشمی نازک کرد و گفت: پس چی خیال کردی!از این بحثا خوشم
نمیومد..بدم میومد تا زن و مرد دور هم جمع میشدیم بحث برتری زنا یا مردی
کشونده میشد وسط!! که چی بشه آخه؟!! آخرشم به هیچ نتیجه ای نمیرسیدن و فقط
الکی وقتشونو هدر داده بودن برای کل کل الکی..!! افکار و عقاید شایان و
خیلی خوب میدونستم و اصلاً برام حرف زدناش عجیب غریب نبود..شایان جنس مذکر
و نسبت به جنس مؤنث برتر میدونست و دائم میگفت که دخترا آفریده شدن که به
جنس مرد حال بدن و دیگه هیچ ارزشی ندارن! هر چن اینا رو غیر مستقیم میگفت
اما خوب من منظورشو میفهمیدم..وقتاییم که با اکیپ میرفتیم بیرون و شایانم
باهامون بود، همیشه از افکار و عقایدش میگفت و تقریباً کل اکیپ
میشناختنش..ملیحه حسابی باهاش لج بود و مدام میزدن سر و
کله ی هم! اصلاً تو اکیپ ما، ملیحه با هیچکس جز سامی و شهریار خوب رفتار
نمیکرد.. وقتی اون وقتا حرفای شایان و میشنیدم به اینکه چند تا تخته ش کمه
کامل پی میبردم..افکارش کاملاً غربی بود و به نظر من اگه همون آلمان
میموند بیشتر پیشرفت میکرد!!!..آمار دوست دخترای رنگ وارنگشو
داشتم..حتی افتضاحایی و که به بار آورده بود و خیلی از دخترا رو بی آبرو
کرده بود و هم میدونستم..با خیلی از زنا هم رابطه ی جنسی داشت و عین
خیالشم نمیومد..من تو کار این بشر مونده بودم، که با این کارنامه ی درخشان و
پر ملاتی که داشت چطوری به خودش اجازه داده بود بیاد خواستگاریه من؟!!
خداییش چی تو خودش میدید که فکر میکرد من همون نیمه ی گمشدشم؟!! راستش یه
جوراییم از اینکه عاشقم شده
بود خجالت کشیدم و بهم برخورد..نمیگم حالا چه دختر پاک و نجیبی بودم..اما
من برای شایان زیاد بودم!! خیلیم زیاد بودم..از اینکه یه روزی یه
دختر نجیب و پاک گیرش بیفته ناراحت بودم!! انصاف نبود!! شایان انواع و
اقسام کثافت بازیا رو کرده بود و هیچ کار بد و زشتی نبود که آقا از
کاروانش
جا مونده باشه، اونوقت اگه یه دختر نجیب و پاک گیرش میومد، واقعاً منصفانه
نبود..حیف بود برای شایان!! باید یکی مثل خودش گیرش بیاد..یکی
که تو بغل این مرد و اون مرد بوده باشه..انصاف این بود..!! بارها از مونا
شنیده بودم که شایان برای ازدواج دست رو دخترای آفتاب مهتاب ندیده و چشم و
گوش بسته میگرده و نظرش اینه که دخترای خیلی خوشگل و فقط باید ازشون
استفاده کرد و به درد زندگیه مشترک نمیخورن!!
زیادی رو داشت..نمیدونم واقعاً چی تو خودش میدید که فکر میکرد یه دختر پاک
حاضر میشه زن این شه!! اعتماد به نفسش تو پانکراس سمت چپم!! والااا..
خلاصه،
آقایون برای درست کردن کباب رفتن تو باغ و من و عمه خانومم به اتاقی رفتیم
تا لباسامونو عوض کنیم..کلاً چون ویلای کوچیکی بود..دو تا اتاق بیشتر
نداشت..دو تا اتاقشم حدود 20 متر بیشتر نبود که نصفشم تختخواب گرفته
بود..شب میخواستیم چطوری همه با هم بخوابیم؟!! عمه خانوم مانتوشو درآورد و
یه بلیز یقه اسکی بنفش و دامن کوتاه با ساپورت مشکی کلفتی پوشید..تیپ زدنش
تو حلقم!! _ راویس؟! _ جونم؟ _ این شایان چرا اخلاقش یه جوریه! _ کم کم به
حرفاش و اخلاقش عادت میکنید..منم اولین باری که دیدمش از حرفاش خیلی شوکه
شدم، اما خوب حالا برام عادی شده.. _ منظور من این نیس! بالاخره هر کسی یه
عقایدی داره.. _ پس منظورتون چیه؟ _ یه سؤالی بپرسم ازت ناراحت نمیشی؟ _ نه
عمه جون این چه حرفیه؟! بفرمایید... مانتومو درآوردم و یه تونیک ساده ی
نارنجی با شلوار برمودای تنگ مشکی پوشیدم..داشتم موهای لخت و بلندمو با کش
می بستم که صدای عمه خانوم اومد: شایان به تو حسی داره؟! یه
لحظه کپ کردم..موهامو ول کردم رو شونه هام..این عمه خانوم واقعاً زن تیزی
بود..من مونده بودم چطوری اجباری بودن زندگیه من و آروین و نفهمیده بود!!
بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و موهامو بستم و کنار عمه، لبه ی تخت نشستم
و گفتم: چرا این فکر رو میکنین؟! _ زیاد سخت نبود..از اون اولی که وارد
هال شد نگاهاش رو تو خیلی خاص بود..زوم شده بود تو صورتت! نمیدونم چرا خودم
متوجه نگاه های خیره ی شایان نشده بودم!! انقدی برام مهم نبود که حواسمو
جمع کارا و رفتاراش کنم واسه همین به تنها کسیکه توجه نکرده بودم، شایان
بود..نگام بیشتر به آروین و حرکاتش بود تا شایان! آهسته گفتم: چند باری ازم
خواستگاری کرده..اما خوب من بهش جواب منفی داده بودم..شایان اونی که من
میخواستم نبود..ما هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم و نداریم..به خودشم
گفتم! _
ببین عزیزم..الان شرایط تو با گذشته فرق کرده..تو دیگه شوهر داری و مال یه
کس دیگه ای هستی و شایان باید اینو درک کنه که نباید به تو نظر داشته
باشه! آروین خیلی از دستش عصبی بود..اگه میتونست و تو رودروایسی گیر نکرده
بود قطعاً یه بلایی سر شایان می آورد.. یه
لحظه از این حرف عمه خانوم جا خوردم..واقعاً اینطور بود؟!! آروین از راحت
حرف زدنای شایان ناراحت شده بود؟!! اگه این حقیقت داشته باشه من
باید از خوشحالی بال دربیارم که بالاخره آروین روم حساسیت نشون داده..!!
یه فکر شیطانی بدجور داشت رو مخم رژه میرفت..!! چطور بود از شایان
استفاده کنم تا یه کمی غیرت و تعصب آروین و قلقلک بدم؟!! باید به خودمم
ثابت میشد که آروین روم حساسه و غیرت داره!! باید به مونا هم نشون میدادم
که آروین بهم غیرت داره و اونقدرام که نشون میده بهم بی اهمیت نیس..!! اما
آخه چرا شایان؟!! گزینه ی بهتری برام وجود نداشت وگرنه صد سال سیاه رو
شایان حساب باز نمیکردم..خیلی ازش خوشم میومد!! پسره ی چندش!! اما آخه
چطوری شایان و تحمل کنم؟! پسره
ی هیــــــز!! غیر قابل تحمل بود!! اما انگار چاره ای نداشتم..حداقلش باید
به خودم ثابت میکردم که میتونم تو دل آروین جا باز کنم یا نه؟!! *** بوی
کباب بدجوری اشتهامو تحریک کرده بود..کیانا داشت گوجه ها رو به سیخ میزد و
میداد دست کوروش! آروین و شهریارم پای منقل بودن داشتن کبابا رو باد
میزدن..شایانم داشت با ژست خاصی کبابا رو به سیخ میزد! مونا و عمه خانومم
گوشه ای نشسته بودن و گرم حرف زدن بودن..گاهی هم صدای خنده های مونا رو
میشنیدم، عمه خانوم آدم خوش مشربی بود و خیلی زود خیلیا رو جذب خودش
میکرد..نزدیک شایان وایسادم..به ملیحه نگاه کردم..داشت سیخای کبابی و که
آروین و شهریار بهش میدادن میکشید لای نون و سیخاشو جدا میکرد! شایان نگام
کرد و گفت: حوصلت سر رفته؟ _ آره یه کم! _ چرا نمیری پیش مونا؟! ببین
چطوری از ته دل داره میخنده! صدای خنده ی مونا بلند شد! همیشه به این خنده
های از ته دل مونا حسودیم میشد..من چرا نمیتونستم اینطوری از ته دل
بخندم؟!! _ میخواستم وقتی از آلمان بر میگردم برای برای سوم بیام
خواستگاریت!! باز این شایان با من تنها شد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن!!
اصلاً حوصله ی حرفاشو نداشتم..اما خوب زشت بود اگه تنهاش میذاشتم! _
اما انگار خیلی دیر شده بود!! مثل همیشه دیر رسیدم! وقتی به مونا گفتم که
میخوام دوباره بیام خواستگاریت، بهم گفت که تو ازدواج کردی..یه لحظه کپ
کردم راویس! باورم نمیشد بخوای به این سرعت ازدواج کنی! همیشه به همه
میگفتی که حالا حالا مرد موردعلاقتو پیدا نکردی و قصد ازدواج
و تشکیل خونواده رو اصلاً نداری..اما فقط چند ماه بعد از خواستگاریه من،
ازدواج کردی! این داغونم کرد! به خودم گفتم راویس قصد ازدواج داشته فقط از
من خوشش نمیومده و یه جورایی دست به سرم کرده! رفتم آلمان تا یه کار خوب
جور کنم و با دست پر بیام خواستگاریت، اما دیپورت شدم و برگشتم ایران! هم
اونجا رو از دست دادم هم تو رو! لبخند تلخی رو لباش بود..دوس نداشتم درمورد
این جور چیزا حرف بزنیم بخاطر همین به دستاش که داشت کباب سیخ میزد نگاه
کردم و با لبخند الکی ای گفتم: معلومه خیلی تو کباب درست کردن، تبحر
داریا، نه؟ انگار از اینکه بحث و عوض کرده بودم خوشش نیومد چون اخماش در هم
رفت و خیلی جدی گفت: همیشه وقتی از یه بحث خوشت نمیومد هی از این شاخه به
اون شاخه میپریدی تا بحث ادامه پیدا نکنه..فکر میکردم عوض شدی! اما هنوزم
همون راویس لجباز و خودخواه گذشته ای!! خواستم جوابشو بدم که آروین
نزدیکمون شد و با خشم نگام کرد..در حالیکه خودشو کشت، تا لحنش آروم و
خونسرد باشه گفت: اگه گپ زدنت با آقا شایان تموم شده، بیا کمک من! دست
تنهام! شایان با لبخند رو کرد بهم و گفت: برو عزیزم! برو کمک شوهرت! خواستم
مخالفت کنم که با آروین نمیرم که قبل از اینکه حرفی بزنم، آروین بازومو
محکم گرفت و منو با خودش کشوند..بازوم تو دستش داشت خورد میشد با حرص
گفتم: آخ چیکار داری میکنی؟؟ بازومو کندی لعنتی! _ نگران بازوتی عزیزم؟!
میخرم واست! لحنش
به آدمای شوخ و بذله گو اصلاً شباهتی نداشت، داشت با طعنه و کنایه باهام
حرف میزد..! منو تا پیش منقل کشوند و بعد بازومو ول کرد.. شهریار
در حالیکه داشت با بادبزن کبابا رو باد میزد خندید و گفت: به آروین میگن
شوهر نمونه!! تو هیچ شرایطی از با راویس بودن، دل نمی کنه! مسخره ی لوس!!
داشت به ریش نداشته ی من میخندید؟!!! رو آب بخندی! آروین لبخند کجی زد و
گفت: استاد مایی شما!! بعد از این حرفش، دوتاییشون بلند قهقهه زدن! ای
مرض!! درد! حناق!! الکی خوشا... آروین بادبزن و دستم داد و گفت: عزیزم یه
کم کبابا رو باد بزن تا منم فلفلا رو بزنم سیخ! سیخ کبابا رو داد دستم! چشم
غره ای بهش کردم و گفتم: من بلد نیستم!! آروین بهم چشمکی زد و گفت: یاد
میگیری عزیزم! کاری نداره..شهریار یادت میده! بعدم نگاشو رو شهریار ثابت
نگه داشت و گفت: مگه نه شهریار؟! شهریار
لبخندی زد و گفت: صد البته آروین جان! ببین راویس! کافیه فقط سیخا رو
بزاری رو منقل و تا جان در بدن مبارک داری بادشون بزنی..! با لب و لوچه ی
آویزون گفتم: بو کباب میگیرم!! دوس ندارم! آروین
با حرص سیخ کبابا رو از دستم گرفت و گفت: من که میدونم کاری و نخوای انجام
بدی اگه کل دنیام بسیج شن، اون کار رو نمیکنی! پس برو بشین و اگه نگران
بوی فلفل نیستی، فلفلا رو بزن به سیخ! بهم پوزخندی زد و سیخ کبابا رو، روی
منقل گذاشت و مشغول باد زدنشون شد! با اینکه خیلی عصبی بودم از دستش! اما
مثل بچه های خوب، رو صندلی
نشستم و فلفلا رو سیخ زدم!! چطور به خودش اجازه میداد با این لحن با من
حرف بزنه؟! من چرا لال شده بودم و جوابشو نمیدادم؟!!چرا نتونستم باهاش لج
کنم ؟!! چه مرگم شده بود؟!!..انگار زیاد دوست نداشتم سر به سرش
بزارم!!بالاخره ناهار آماده شد و همه دور میز بزرگ مستطیل شکل، قهوه ای
رنگی نشستیم..یه سمتم کیانا نشسته بود و سمت چپم خالی بود که شایان کنارم
نشست و اخمای آروین رفت تو هم!! شایانم که دیگه سیریش شده بود و ول
نمیکرد!! شایان تو بشقابم کباب گذاشت و گفت: بخور که تا حالا تو عمرت همچین
کبابی نزدی تو رگ!! جوابشو ندادم که یعنی خفه شو و بزار ناهارمو کوفت
کنم..اما انگار ول کنم نبود چون با لبخند نگام کرد و گفت: جوجه هم برات
بزارم؟! من عاشق جوجه کباب بودم..مخصوصاً این جوجه ای که شهریار مایه شو
درست کرده بود! پر زعفرون بود!! شایان سیخی جوجه برداشت و خواست بزاره تو
بشقابم که صدای آروین اومد: راویس، جوجه دوس نداره!! چشام گرد شد!! این چرا
خودشو انداخت وسط؟!! من جوجه دوس داشتم! خواستم مخالفت کنم که آروین از
اون نگاهایی که صدا رو تو گلوم خفه میکرد، بهم انداخت و منم از خیر جوجه
کباب زعفرونی گذشت و رو به شایان گفتم: مرسی! ترجیح میدم کباب بخورم! شایان
که از برخوردم تعجب کرده بود چیزی نگفت و سیخی جوجه برای خودش گذاشت و با
لذت شروع کرد به خوردن! سر میز انقدر از جوجه کباب تعریف کردن که کم مونده
بود پرت شم سمت دیس جوجه کباب و همشو تو معده ی مبارکم جا بدم!! اما خوب
انقدی از آروین حساب میبردم که
با همون کباب کوفتیم سرگرم بشم!! موقع جمع کردن ظرفا شد..پارچ نوشابه و
پارچ دوغ و از رو میز برداشتم و داشتم میبردم سمت آشپزخونه که شایان عینهو
اجل معلق سررسید و پارچا رو از دستم گرفت و گفت: تو چرا؟ خودم همه رو جمع
میکنم..تو برو بشین!! خسته شدی امروز! با
اینکه حسابی جا خوردم و این حرکتش اصلاً با عقاید و افکارش جور در نمیومد،
اما چون خیلی خسته بودم و شدید خوابم میومد با کمال میل قبول کردم و با
لبخندی که بهش زدم ازش تشکر کردم..شایانم چشمکی بهم زد و به سمت آشپزخونه
رفت!.همین که سرمو برگردوندم، یه جفت چشم عسلیه به خون نشسته جلوم ظاهر
شد! اوووف..این باز چه مرگش شده بود؟!! با صدای پر از خشمی گفت: که شما
بشین خسته میشی کار کنی آره؟!! بقیه خسته نیستن و فقط تو خسته ای؟! _ تو چت
شده باز؟! _
چرا انقدر هواتو داره؟؟ نکنه این یارو همون رامینه که افتتاحت کرده و داری
قایمش میکنی؟! چی بین تو و اونه که انقدر راحته باهات راویس؟!! نگاهی
به دور و برم کردم خوشبختانه همه تو آشپزخونه و بعضیام تو باغ بودن و کسی
نبود که من و آروین و تو این وضع ببینه..بازوشو گرفتم و کشوندمش تو یکی از
اتاقا و جلوش وایسادم و گفتم: میخوای آبرومو جلوی بقیه ببری؟ چته؟ چرا رم
کردی؟!! _ با من درست حرف بزنا..من شایان جونت نیستم که بگم تو خسته شدی
برو بشینا!! داشت حسابی میسوخت!! مگه من همینو نمیخواستم!! مگه نمیخواستم
رگ غیرتش بزنه بیرون؟؟ پس چرا دلم آشوب بود و از این خشمش لذت نمیبردم؟!!
چرا از اینکه عصبیش کرده بودم خوشحال نبودم؟!! اما خداییش من هیچ کاری با
شایان نداشتم..اون بود که میومد سمتم! بدون اینکه بخوام، شایان حرفایی
میزد و کارایی میکرد که لج آروین و درمیاورد!! آروین پوزخندی بهم زد و گفت:
جوابی داری بدی اصلا؟ًً خیلی از توجهش خر کیف شدیا نه؟!! دل نبند به این
چیزا احمق! همش برا دو روزه! من این جماعت رذل و میشناسم! زیاد ذوق مرگ
نشو از توجهش! این دیگه داشت زیادی تند میرفت..داشت هر چی به دهنش میومد
بهم میگفت..اخمام رفت تو هم و با خشم گفتم: اصلاً
تو کی باشی که برام تعیین تکلیف میکنی؟ هان؟ به تو چه؟ یادمه اولین روزی
که اومدم تو خونَت بهم گفتی هر کسی هر کاری کنه فقط به خودش مربوطه و کسی
حق نداره دخالتی کنه! نکنه یادت رفته؟! چطور تو هر غلطی دوس داری میکنی
اونوقت به من که میرسه برام جیزه؟!! اصلاً به تو هیچ ربطی نداره که من با
شایان چه رابطه ای دارم..من هر کاری... نذاشت حرفمو کامل بزنم و سیلی محکمی
تو گوشم زد!! یه لحظه حس کردم نصف صورتم بی حس شد! دومین بار بود که طعم
سیلیشو می چشیدم..لعنتی!! از سوزش سیلی، اشک تو چشام حلقه زد..دستمو رو
گونه م گذاشتم و با بغض گفتم: ازت حالم بهم میخوره آروین!! میفهمی چی
میگم؟! ازت متنفرم عوضی!آروین ماتش برده بود..دستش هنوزم تو هوا مونده بود،
یه لحظه به خودش اومد و انگشت دستشو به نشانه ی تهدید روبروی صورتم گرفت و
گفت: اینو زدم تا یادت بمونه وقتی اسمت رفته تو شناسنامه ی من، یعنی زن
منی!! حالا اجباری، الکی، زورکی!! هر چی دوس داری اسمشو بزار! اما اسم
نحست تو شناسنامه ی منه و من میشم همه کاره ی تو! خوب گوشاتو وا کن ببین چی
میگم راویس! هنوز انقدی لاشی نشدم که وقتی لاس زدن زنمو با یه مرتیکه ی
عوضی ببینم عین خیالمم نیاد و لال مونی بگیرم و بزنم تو کانال بی غیرتی! هر
وقت اسم نحست از تو شناسنامم خط خورد اونوقت هر غلطی دلت خواست بکن! الان
زن منی و حق نداری با یه پسر عوضی تر از خودت لاس بزنی! اگه یه بار دیگه
فقط یه بار دیگه ببینم با این پسره داری میگی و میخندی، هر کاری کنم
مسئولش تویی و خونِت گردن خودته! من اخطارمو بهت جدی دادم..پس حواستو خوب
جمع کن! دوس ندارم کاری و که اصلاً دلم نمیخواد، انجام بدم!!! بعدم به سرعت
از اتاق خارج شد و در رو محکم به هم کوبید! این بشر آخر خودخواهی بود..!!
خودش هر غلطی دلش میخواست میکرد و بعد به من امر و نهی میکرد که با شایان
حرف نزنم؟!! به من چه؟! شایان خودش میومد سمتم و باهام حرف میزد..نمیدونم
چرا از برخوردش خوشم نیومد..چی فکر میکردم و چی شد!! تا قبل از این اتفاق
فکر میکردم
اگه آروین روم غیرتی شه، لو میده که دوسم داره و کلی برای خودم رویا بافته
بودم!!فکر میکردم دستمو میگیره و منو می بره یه گوشه ای و آروم و با
مهربونی بهم میگه که" راویس عزیزم من دوس ندارم با پسری غیر از خودم راحت
حرف بزنی! من دوسِت دارم و دوس دارم فقط خودم صاحب قلبت باشم.."و کلی
حرفای عاشقونه ی دیگه!! این آروین چرا این مدلی غیرتی میشد؟!! شایدم همه ی
مردا این مدلی غیرتی میشدن.. اما
من که فکر میکنم این آروین کلاً همه چیش با آدمیزاد فرق میکنه!
والااا..سوزش سیلی ای که بهم زد بود از یادم رفته بود...دوس نداشتم کوتاه
بیام
و فکر کنه من یه دختر تو سری خورم که تا آخر عمرم بخاطر اون اشتباهم باید
مجازات شم و حق هیچ اظهار نظری ندارم! دوس داشتم بفهمه که
منم یه دخترم و میتونم اشتباه کنم!! دختر؟!!! هه..اگه آروین الان اینجا
بود و میشنید به خودم گفتن دختر، بهم میگفت: هنوز باورت نمیشه که دیگه
دختر نیستی" منم کلی حرص میخوردم و برای تلافی کردن، قضیه ی مریم و بی
وفاییش به آروین و میکشیدم وسط و اونم از دستم حرص میخورد!! از این افکارم
خندم گرفت..دیوونه شده بودم اساسی! به جای اینکه بخاطر سیلی ای که
خوابونده بود تو گوشم، عصبی شم و بزنم زیر گریه،
عین دیوونه ها داشتم لبخند ژکوند میزدم!! صورتمو تو آینه نگاه کردم..یه
کمی سرخ شده بود اما نه اونقدی که تابلو باشه! اون سیلی ای که تو عروسیه
کیانا بهم زده بود هم دردش بیشتر بود هم خیلی سرخ شده بود.انگار دیگه یاد
گرفته چطوری سیلی بزنه که کمتر جاش معلوم باشه! پوزخندی به خودم تو آینه
زدم و گفتم: " حالا که میخوای اینطوری بازی و ادامه بدی، منم حرفی ندارم و
همراهیت میکنم!! یه مدت شوخی شوخی لجمو درمیاوردی حالا روشتو عوض کردی و
میخوای با خشونت بری جلو!! اوکی آقا آروین..نشونت میدم که من از خودت
پرروترم!!" از اتاق اومدم بیرون، شایان یه گوشه نشسته بود و دستش یه فنجان
چای بود..ملیحه هم پیش آروین نشسته بود و داشت باهاش حرف میزد.. لجم
گرفت.این ملیحه چرا مراعات هیچ کس و نمیکرد!! الان وقت گپ زدنش با آروین
بود؟!! عمه خانومم گرم تعریف با کیانا و مونا بود..نمیدونم چرا بدون
اینکه درمورد کارم لحظه ای فکر کنم، کنار شایان رو مبل نشستم..انگار
میخواستم آتیشی که از گپ زدن ملیحه و آروین وجودمو میسوزوند و با کنار
شایان نشستن، خاموشش کنم!! نیاز داشتم آروین بهم اهمیت بده و نگام
کنه..نیاز داشتم که حتی بهم اخم کنه اما نشون بده که حواسش به من هست!! _
منم چای میخوام! برای من چای نمیاری؟؟شایان که داشت از ذوق ، سکته میکرد
دستپاچه شد و گفت: اصلاً بیا این چای و تو بخور..من زیاد میلی به خوردن چای
ندارم! فنجان چاییشو به سمتم گرفت..ایشش.شاید دهنی باشه! من دهنی اینو
بخورم؟!! همینم مونده بود!!..خواستم یه لحظه حرفمو پس بگیرم و برم برای
خودم چای بیارم که نگام رو صورت سرخ شده و چشای خشن آروین ثابت موند و همین
باعث شد برای ادامه ی کارم مصمم تر بشم!! باید میفهمید همونطوری که برای
من خط و نشون میکشه و میگه نباید با شایان حرف بزنم خودشم باید خط قرمزا رو
رعایت کنه و نباید انقدر با ملیحه فک بزنه! لبخند خیلی کمرنگی که انگار
فقط خودم حسش کردم به شایان زدم و فنجان و از دستش گرفتم.. شایان که حسابی
از این کارم کیفور شده بود با ذوق گفت: نوش جونت! اوووف..اینم دیگه داشت از
ذوق میمرد بیچاره!! خبر نداشت اگه بهش نیاز نداشتم عمراً محل سگم بهش
بزارم..الکی با فنجان چای بازی
کردم.وقتی به این فکر میکردم که جای لبای چندش آور شایان رو فنجان مونده،
حالت تهوع میگرفتم..به آروین نگاه کردم تا ببینم در چه حاله!! داشت همچنان
بی توجه به من با ملیحه گپ میزد و گاهی هم بلند بلند میخندید و ملیحه هم
که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت با ناز و عشوه میخندید..حرصم گرفت!! حق
نداشت این مدلی تلافی کنه!! اون میدونست من از ملیحه بیزارم..میدونست و
داشت حرصمو درمیاورد!! خوب..خوب منم میدونستم اون از شایان خوشش نمیاد و
منم داشتم حرصش میدادم..!! فنجان و رو میز گذاشتم..شایان گفت: چی شد؟ چرا
نخوردیش؟ _ میل ندارم.. اینم دیگه سرد شده! قسم خوردم که اگه بازم گیر بده
که چای و بخور هر رودروایسی ای و بزارم کنار و یه جواب دندان شکنی بهش
بدم..اما خوب چون زیادی خوش شانس بود حرفی نزد..شانس آورد!! مونا با جعبه ی
کریستال شطرنج اومد و گفت: کیا شطرنج بلدن؟!!! شایان گفت: من که تو شطرنج،
رقیبی ندارم.. با اینکه زیادی داشت خودشو برای ما میگرفت، اما خوب تا حدی
حق داشت! عالی بازی میکرد! اما به نظر من حتی اگه قهرمان کشوری هم میشد
نباید اینطوری به بقیه پز میداد.. کوروش با خنده گفت: والا من که فقط منچ
بلدم! مونا خندید و گفت: کوروش عزیزم کسی از تو توقعی نداره! تو به عروس
تازت برس! اون مهمتره برات... بعد
با ابرو به کیانا اشاره کرد و دوباره خندید..کیانا هم ریز خندید و بازوی
کوروش و گرفت و گفت: کوروش من تکه و تو دنیا ازش فقط یکی هست! مونا ادای
بالا آوردن و درآورد و گفت: عـــــُـــــــق! چندش! شهریار گفت: کی با
شایان بازی میکنه؟ شایان رو کرد به من و گفت: راویس پایه ای؟!! ماتم
برد..شطرنج بلد بودم اما نه در اون حدی که شایان و ببرم..اون تو مسابقات
کشوری هم شرکت کرده بود و مطمئن بودم در عرض 5 دیقه کیش و ماتم
میکرد..خواستم مخالفت کنم که صدای آروین و شنیدم: من حاضرم باهات بازی کنم!
نگام
به آروین افتاد..مشخص بود بخاطر اینکه من با شایان بازی نکنم، این پیشنهاد
و داده!! یه لحظه از این حرکتش خیلی خوشحال شدم..بابا مرسی غیرت!!! همیشه
اینطوری باش خوب..میمیری؟!! شایان با غرور گفت: فکر خیلی خوبیه! زن داداش
صفحه ی شطرنج و بزار رو میز که هوس کردم یکی و بچزونم! آروین با جدیت گفت:
زیاد رو بُردت حساب نکن آقا شایان! من یه پا شطرنج بازم!! شایان پوزخندی
زد و گفت: شاهنامه آخرش خوشه رفیق!! نمیدونم چرا یه لحظه حس کردم این بازیه
شطرنج، بیشتر حکم دوئل داره تا یه سرگرمی!! دوئل بین شایان و آروین!! من
طرف کدومشون بودم؟!! اَه
اَه..از شایان که خوشم نمیومد و صد در صد طرف اون نبودم..اما
خوب..آروینم..اووممم..ازش دلخور بودم و مسلماً طرف اونم نبودم...مونا صفحه
ی شطرنج و رو میز دایره شکلی چید و مهره های شیشه ای سفید و مشکی و هم
سرجاشون گذاشت... آروین روبروی شایان نشست و گفت: خوب تمرکز کن تا یه وقت
طعم باخت و نچشی! شایان گفت: تو بهتره مواظب بازیه خودت باشی پسر!!خدا به
داد برسه!! این دو تا چقدر آتیششون تند بود..!! برای خودمم خیلی جالب شده
بود که ببینم کی برنده میشه! عمه خانوم اخماش در هم بود..معلوم بود که از
اتفاقی که پیش اومده اصلاً راضی نیست..یه دفعه از جاش بلند شد و گفت: من
میرم تو باغ یه کم قدم بزنم.. کیانا فوری گفت: پس صبر کنین من و کوروشم
باهاتون میایم..من خیلی حوصلم سررفته..از شطرنجم خوشم نمیاد.. کیانا رو کرد
به کوروش و گفت: باهام میای؟ کوروش موافقت کرد و هر سه از هال خارج
شدن..ملیحه سمت چپ آروین نشست و مونا هم سمت راستش جا خوش کرد! این یعنی
اینکه اون
دو تا طرفدار آروین بودن..منم که انگار تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و
مجبور بودم بشم طرفدار شایان، کنار شایان نشستم..شهریارم طرف دیگه ی
شایان نشست..آروین نگاه خصمانه شو بهم دوخت و با نگاش برام خط و نشون کشید
اما من محلش نذاشتم و نگامو به صفحه ی شطرنج دوختم!!بازی شروع شد..استرس
من از آروین و شایانم بیشتر بود! اگه شایان بازی و می برد، غرور آروین خورد
میشد و من اصلاً اینو دوس نداشتم !! چون شایان و میشناختم و میدونستم اگه
برنده شه تا آخر سفرمون ول کن آروین نیس و مدام بردشو به رخش میکشه و من
اصلاً دلم نمیخواست آروین و خورد کنه! از طرفی هم اگه آروین برنده میشد
معلوم نبود چقدر این برنده شدنشو تو سر من بکوبه و تحقیرم کنه که شایان
باخته و فلان و بهمان! خیر سرم اومده بودم تو گروه شایان و باید به برنده
شدن شایان فکر میکردم..اما اصلاً برام برنده شدن شایان مهم نبود!! چشم
دوخته بودم به صفحه ی شطرنج!! ملیحه مدام با حرفاش به آروین انرژی میداد و
راه به راه میگفت: سربازشو بزن..وااای..عالی بود..مطمئنم برنده
تویی..فیلتو حرکت بده.." داشت کم کم عصبیم میکرد..اما بخاطر اینکه یه کمی
خودمو آروم کنم .منم از شایان الکی طرفداری میکردم" وای شایان عالی داری
میری جلو! سوسکش کن..آفرین" آروین
اخماش تو هم بود و تموم فکر و حواسش به مهره ها بود..شایانم به بال بال
زدنای من و شهریار اهمیتی نمیداد و تموم حواسش پیش مهره هاش
بود..ملیحه هم که از رو نمیرفت کم مونده بود بره تو بغل آروین و ارتباط
نزدیک بهش دلداری بده! شهریار گاهی کمکایی به شایان میکرد..نیم ساعتی
گذشته بود و مهره های تو صفحه ی هر دو طرف داشت کم میشد..همه ی سربازاشون
بیرون از صفحه ی بازی بود و فقط با مهره های اصلی داشتن بازی میکردن..محو
بازی بودم که آروین با بدجنسی قلعه شو روبروی شاه شایان برد و گفت:
کیـــــــش! وا رفتم..اوووف چرا شایان کیش شد؟!! این که اون همه دبدبه و
کبکبه داشت؟!! شایان که معلوم بود حسابی هول شده، همه تلاششو کرد تا شاه و
فراری بده..اما به دقیقه نکشید که آروین لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:
کیش و مات!! خسته نباشی شطرنج باز!! لحنش بدجور بوی طعنه میداد! اخمای
شایان در هم رفت و زیر لب گفت: امروز اصلاً رو فرم نبودم..بهت تبریک
میگم..اما خوب ..خیلی هم عالی بازی نکردی!! بعدشم با سرعت از هال خارج
شد..مونا خندید و گفت: این شایان همیشه همینطوره! وقتی بازنده میشه میگه
امروز رو فرم نبودم! آخییی بچم دپرس شد! زدی تو برجکش ! ملیحه بلند خندید و
گفت: آخ جون بالاخره پیدا شد یکی شاخ این شایان و بشکونه! زیادی داشت بال
درمیاورد..خوشم اومد آقا آروین..حسابی نشوندیش سر جاش! ای ول!! شهریار با
خنده گفت: بابا ناسلامتی دارین درمورد داداش من حرف میزنینا..یه کم مراعات
منم بکنین..برگ چغندر که نیستم! مونا بلند خندید و گفت: تو که از خودمونی
عزیزم!! آروین
بدجنسانه بهم لبخندی زد و نگام کرد و رو به مونا گفت: مونا خانوم! آقا
شایان که در رفت..طرفداراش نباید به جای اون مجازات شن؟!!
مونا که منظور آروین و فهمیده بود با شیطنت خندید و زل زد بهم و گفت: من که باهاتون موافقم! باید یه جوری مجازات شن و تقاص اون همه
جملات رکیکی که بارمون کردن و بدن..یادمه راویس گفت شایان سوسکش کن!!
شهریار گفت: اوه اوه..آقا من از طرف خودم میگم که بنده غلط کردم..گول خوردم..اغفالم کردن..!! خواهشاً از خیر مجازات کردن من بگذرین..
ملیحه گفت: اوووف..بابا شهریار زود پشیمون نشو خوب..یه کم رو حرفت و حمایت از داداشت بمون، بعد تسلیم شو!
آروین گفت: از شهریار میگذریم..اما..!!
نگام کرد..چشاشو ریز کرد و گفت: اگه توأم مثل شهریار به اشتباهت اعتراف کنی و التماس کنی که از گناهت بگذریم..میبخشمت!
لبخند بدجنسانه ای بهم زد..هدفشو از این کاراش میدونستم! عشق میکرد وقتی منو خلع سلاح میدید!
با غرور گفتم: من هیچوقت التماس تو رو نمیکنم! از کارمم پشیمون نیستم..
آروین ابروهاشو بالا انداخت و گفت: شاید واست گرون تموم شه! مجازاتشو قبول میکنی؟!!
با اینکه خیلی میترسیدم یه جوری مجازاتم کنه که به غلط کردن بیفتم، اما چون قصد نداشتم جا بزنم و بشم سوژه ی خندش! خیلی محکم
گفتم: هر چی باشه قبول میکنم!!
مونا سوتی کشید و گفت: ای ول بابا! شهریار یه کم از راویس یاد بگیر..نصفه توئه ها..ببین چه دلی داره..تو که همون اولش جا زدی!
شهریار خندید و گفت: والا من حاضرم صد بار دیگم بگم غلط کردم نه اینکه شماها مجازاتم کنین! البته اینم بگما من مطمئنم چون راویس، زن
آروینه، محاله آروین مجازات سخت براش در نظر بگیره..
آروین خیلی جدی رو به شهریار گفت: اتفاقاً تو این جور مواقع، زن و دوست و آشنا برام از غریبه هم غریبه تر میشه!!
آخ که چقدر دلم میخواست یه بادمجون درشت و بنفش خوشگل زیر چشای عسلیش بکارم!! ملیحه که انگار از این حرف آروین خر کیف شده بود با
ذوق گفت: آقا آروین مجازاتش چیه؟!!
شیطونه میگه جفت پا برم تو شیکم هفت طبقش و از دنیا ساقطش کنما!! دختره ی نخود!!
آروین نگاه بدجنسانه ای بهم انداخت و گفت: هنوزم نمیخوای اعتراف کنی که اشتباه کردی؟!! من خیلی بخشندما..بگو قول میدم ببخشمت!
میخواست حرصم بده..با لج گفتم: من بمیرمم به تو نمیگم ببخشید..پس وقتتو تلف نکن!
آروین
با لبخندی که رو لباش بود گفت: شامِ امشب و باید راویس درست کنه..به اضافه
ی اینکه تموم ظرفای شام و میوه و چای و هم خودش تنها
و بدون کمک کسی باید بشوره! تا آخر شب تموم کارا رو خودش تنها باید انجام بده...!!
وا رفتم..!! نه این امکان نداشت؟!! من چطوری برای این همه آدم شکمو شام درست کنم و بعدشم ظرفارو بشورم؟!!! اووووووف..میمردم از
خستگی!! خیلی نامردی بود...مونا و ملیحه که از این تصمیم آروین ذوق کرده بودن..سوت میکشیدن و شلوغ میکردن..مونای بیشورم رفته بود
تو گروه اونا!! اخمام رفت تو هم...انصاف نبود تنهایی اون همه کار کنم!
آروین با لبخند پیروزمندانه ای که گوشه ی لبش بود بهم نگاه کرد و گفت: خوب..موافقی؟!
مونا گفت: نابود شد بچم!!
ملیحه خندید و گفت: آخی! آقا آروین گناه داره..راویس جون اگه من به جای تو بودم راحت میگفتم غلط کردم و خودمو خلاص میکردم..
خیلی دوس داشتم حرفمو پس بگیرم و بگم غلط کردم..یه چیز خوردم! اما خوب..خیلی خیلی ضایع میشدم..همینم مونده بود که بشم مسخره ی
دست این سه تا جونور!
با قاطعیت گفتم: موافقم! اینکه کاری نداره..از آب خوردنم راحت تره!
آروین جا خورد..انگار باورش نمیشد من به این سرعت قبول کنم! شاید انتظار داشت حرفمو پس بگیرم!
شهریار برام دست زد و گفت: بابا ای ول به راویس!
آروین جدی شد و گفت: جدی موافقی؟ ببین میتونی انجامش ندیا..خودت تنها باید اون همه کار رو بکنیا..میتونی؟
میخواست شرایط و برام سخت کنه تا منصرف شم..اما من خیلی جدی گفتم: میتونم..من به کمک کسی نیازی ندارم!
آروین پوفی کشید و گفت: باشه..هر جور راحتی!
بچم تیرش خورده بود به سنگ و حسابی دپرس شد..زیر لب گفت: انقدر برات سخت بود ازم بخوای ببخشمت؟!! لجباز!!
کسی حواسش به ما نبود و منم پوزخندی تحویلش دادم و به سمت آشپزخونه رفتم تا فکری برای شام کنم!!
***
وای سرم داشت گیج میرفت!! چقدر ظرف بود..!! نیم ساعته دارم ظرف میشورم..چرا تموم نمیشن!؟!! پاهام خشک شده بود و گردنم خیلی درد
میکرد..اینجا نباید یه ماشین ظرفشویی داشته باشه؟!! شیر آب و بستم و دستکشا رو از دستم دراوردم..نزدیک پنجره ی کوچولوی مربع
شکل آشپزخونه شدم و از پنجره به باغ نگاه کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم..هوا خیلی خنک بود..همه جا سکوت مطلق بود، فقط گاهی
صدای جیر جیر چند تا جیرجیرک میومد..ساعت حدوداً 1 بود و همه خواب بودن و من بیچاره داشتم ظرف می شستم!! شام، قیمه بادمجون
درست
کرده بودم و چقدر همه از دست پختم تعریف کردن و با بَه بَه و چَه چَه
خوردن..اما آروین یه کلمه هم تشکر نکرد و موقع جمع کردن ظرفا
هم که شد به هیچکس اجازه نداد کمک کنه! حتی اخمای در هم عمه خانومم نتونست جلوی آروین و بگیره! خیلی حرصم گرفته بود!! اما بخاطر
اینکه
نفهمه عصبیم و ذوق کنه، بدون هیچ اعتراضی، تند تند همه ی ظرفا رو جمع کردم
و بردم تو آشپزخونه! عمه خانوم و ملیحه و شایان تو هال
خوابیده
بودن و بقیه هم تو اون دو تا اتاق خوابِ خواب بودن! آروین چرا انقدر با من
لج بود؟خدا کنه عمه خانوم شک نکرده باشه..هر چتد مونا براش
توضیح داد که این کار آروین شوخیه و بیشتر جنبه ی سرگرمی داره..منم بخاطر اینکه عمه نفهمه چقدر از دست آروین عصبیم الکی میخندیدم و
میگفتم
که خیلیم دارم لذت میبرم!! حداقل زندیگه کنار آروین این فایده رو برام
داشت که راحت دروغ میگفتم و عین خیالمم نبود!!! تو افکارم غرق
بودم
که صدای آب و شنیدم..فکر کردم یادم رفته شیر آب و ببندم ،برگشتم تا شیر آب
و سفت کنم که...!! از دیدن صحنه ای که جلوم بود، واقعاً جا
خوردم..!! آروین جلوی ظرفشویی وایساده بود و داشت با دقت بشقابا رو با اسکاچ، کفی میکرد..دستکشا رو دستش کرده بود و بدون اینکه نگام
کنه
سرش گرم ظرفا بود..با لج گفتم: نمیخوام تو بشوری! نکنه میخوای از فردا تا
آخر عمرت، پیش بقیه جار بزنی که راویس کم آورد و من ظرفا رو
شستم؟!! هووووم؟!!
نگاهی بهم کرد..نگاش غمگین بود..با لحن آرومی گفت: امشب زیادی خسته شدی! نگران چیزی نباش..بیشترشو خودت شستی! چند تا مونده
که اونم خودم میشورم! تو برو استراحت کن..از عصر سرپایی!
از
اینکه به فکرم بود و براش مهم بودم، ته دلم داشتن قند آب میکردن، اما
وقتی یاد این میفتادم که شرط خودش بود که من این همه کار کنم و
اون نذاشته بود کسی کمکم کنه، حرصم گرفت و با لجبازی گفتم: لازم نکرده به دروغ نشون بدی که نگرانم شدی و دلت برام سوخته! تو اگه یه
کم رحم سرت میشد نمیذاشتی بعد از درست کردن شام، ظرفارو هم بشورم!! پس الکی ادای آدمای خوب و درنیار که بهت نمیاد!
رفتم جلو و خواستم دستکشا رو از دستش دربیارم که نذاشت و گفت: انقدر سرتق بازی درنیار راویس! برای اون کارم دلیل داشتم..اصلاً دلم
نمیخواست
شایان عین خود شیرینا بیاد باهات ظرفا رو جمع کنه یا بیاد پیشت و دو نفری
عین این عاشق و معشوقا کنار هم ظرف بشورین! اگه به
من میگفتی حتماً کمکت میکردم و خودم با سر میومدم که با هم ظرفا رو بشوریم اما وقتی دیدم شایان از جاش بلند شد و خواست به بهونه ی
جمع کردن ظرفا کنارت باشه عصبی شدم و نذاشتم کسی دست به ظرفا بزنه! من اصلاً از این پسره خوشم نمیاد..حرکات بعد از ظهرتم خیلی
خوب یادمه..باید امشب ادب میشدی تا یاد بگیری که الان متعهدی ...به خیلی چیزا!!
نگاشو ازم گرفت و دوباره سرگرم شستن ظرفا شد..آخ که چقدر بهش ظرف شستن میومد..! آروین با اون همه غرور و سردی و بد قلقی، حالا
داشت راحت و عین این شوهرای مهربون ظرف می شست!! آخییی..نازی!! از فکرم خندم گرفت و ریز خندیدم..
آروین با تعجب نگام کرد و گفت: چته؟ انقدر خنده دار شدم؟!! آرومتر..بقیه بیدار میشن..
در حالیکه داشتم میخندیدم ،گفتم: خیلی بهت میادا..چطوره چند بار تو خونه ی خودمونم امتحان کنی!!
آروین برخلاف تصورم، که فکر میکردم الان عین برج زحرمار میشه و داد و بیداد راه میندازه، لبخند گشادی زد و گفت:
اونوقت فکر نمیکنی زیادی خوش به حالت میشه؟!!
چقدر لبخند بهش میومد..چقدر جذاب میشد..چی میشد همیشه انقدر مهربون باشی لعنتی؟!! نزدیکش شدم و با صدای آرومی گفتم:
بیام کمکت کنم؟!
نگام کرد..تو چشاش مهربونی موج میزد و من غرق لذت میشدم..چقدر چشاش اینجوری خوشرنگ تر میشد..!! با دستکشایی که دستش بود و
کف ازش آویزون بود نوک بینیمو آروم کشید و گفت: لازم نکرده بیای کمکم! برو بخواب..منم اینا تموم شن میام..
دستشو کشید عقب و زیر شیر آب گرفت..رو گونه و بینیم کفی شده بود با گوشه ی آستین تونیکم صورتمو پاک کردم و غر غر کردم:
اَه..کفیم کردی..خوب حواستو جمع کن وقتی میخوای بینی کسی و بکشی، دستاتو پاک کنی..ایششش!!
همینطور داشتم غرغر میکردم که دیدم آروین دست از ظرف شستن برداشته و داره بهم میخنده..مرض!! یه دستشو رو کمرش گذاشته بود و
میخندید..چپ چپ نگاش کردم و گفت: چته تو؟!! چیز خنده داری هس بگو مام بخندیم!!
آروین که از شدت خنده ش کم شده بود ،گفت: شبیه دختر کوچولو ها شدی! غرغروی من!!
با
این که از اینکه بهم گفته بود " غرغروی من" داشتم بال درمیاوردم اما چون
حس کردم مسخرم کرده و از قصد بهم گفته کوچولو، تا اذیتم کنه
اخمام رفت تو هم و گفتم: سعی کن زودتر ظرفا رو بشوری..انقدرم سر و صدا نکن همه خوابن و بیدار میشن..وظیفتو انجام بده..!!
بعدم در مقابل چشمای بهت زده ی آروین و لبخند خشک شده ی رو لبش، با کمال پررویی با ناز و ادا از آشپزخونه اومدم بیرون!!
آخ
که چقدر حال کردم! از پله ها بالا رفتم..وقتی یاد قیافه ی بهت زده ی آروین
میفتادم خندم میگرفت..بچم کپ کرده بود!!نزدیک یکی از اتاقا که یه
کم
درش باز بود شدم و در رو تا آخر باز کردم..اووووف..اینجا که پر بود!! دو
تا تخت داشت که شهریار و مونا رو یکیش و کیانا و کوروشم رو یکی
دیگش خوابیده بودن..زمینش موکت شده بود و هر کسی رو زمین میخوابید، قطعاً تا صبح از کمر درد میمرد..!! کوروش چقدر جلف خوابیده بود!!
پسره
ی ندید بدید، از همین تاریکی معلوم بود که کیانا تو بغلش بود و سرش تو
موهای کیانا بود..!! کیانا هم سرشو گذاشته بود رو بازوش و
خواب
هفت پادشاه و میدید!! برخلاف اون دو تا پرستوی عاشق، شهریار و مونا با
فاصله از هم خوابیده بودن..مونا که طبق عادتش طاق باز خوابیده
بود
و شهریارم رو پهلوش خوابیده بود و دستاشو زیر سرش گذاشته بود..از طرز
خوابیدنشون خندم گرفت!! نه به کوروش که داشت با کیانا خودشو
خفه
میکرد نه به این دو تا که عین دو تا غریبه کنار هم خط قرمزا رو رعایت کرده
بودن!!! در اتاق و بستم..به اون یکی اتاق که صبح توش لباسمو
عوض کرده بودم رفتم!! خوشبختانه خالی بود..البته کسی نمونده بود که بیاد اینجا بخوابه!! تونیکمو درآوردم و یه تاپ ساده به رنگ زرشکی
پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم..!!
اتاق نسبتاً کوچیکی بود و نصفشو تخت و کمد گرفته بود..کف زمینش موکت شده بود..پتو رو دور خودم پیچیدم و سعی کردم بخوابم که صدای جیر
جیر در اتاق اومد..مثل فنر از جا پریدم و رو تخت نشستم..آروین بود! چراغ و روشن کرد و در رو بست..
_ چرا یهو پریدی؟
_ تو مگه قراره اینجا بخوابی؟!
آروین
لبخند شیطنت آمیزی زد گفت: مگه ندیدی همه ی زن و شوهرا بغل هم خوابیدن! تو
که انتظار نداری برم تو هال و پیش عمه خانوم بخوابم؟!
_ خوب برو..چه اشکالی داره؟!!
_ آها..اونوقت عمه خانوم نمیگه چرا پیش زنت نخوابیدی؟! شک نمیکنه؟ منم که اصلاً حوصله ی جواب دادن به سوالای جور واجورشو ندارم..پس
خواهشاً اذیت نکن و بزار یه امشب، خوش و خرم کنار هم بخوابیم..اوکی؟!
وااای
نه..!! این بشر رو تخت دو نفره ی به اون بزرگی تو اتاق خوابمون، اونجوری
میخوابید و صبحا پاهاش روم بود، رو این تخت یه نفره ی کوچیک،
چه مدلی میخواست بخوابه؟!! خدا رحم کنه..
_ رو زمین بخواب!!
اخماش
رفت تو هم و گفت: بچه نشو راویس! من کاریت ندارم که...انقدر خستم که الان
تا بیفتم رو تخت بیهوش شدم.. در ثانی، انقدر لوس بازی
درنیار بار اولت که نیس من باهات رو یه تخت خیر سرم کپه ی مرگمو میزارم..!!
_ این تخت یه نفرس! ماشالا هزار ماشالا شمام اونقد خوش خوابین که میترسم صبح یا منو از رو تخت بندازی پایین یا خودت شوت شی پایین!
پس بهتره که از حالا خودت بری و مثل یه پسر خوب رو زمین بخوابی!!
_ زمین و دیدی؟! موکته..نمیشه روش خوابید..
با حرص بالش و از رو تخت برداشتم و از رو تخت پایین اومدم و رو زمین دراز کشیدم و با حرص گفتم:
من که عمراً با تو رو یه تخت بخوابم! حتی اگه شده تا صبح از کمر درد بمیرم!!
آروین با خشم گفت: از بس لجبازی!!! به جهنم..هر جور راحتی!
تی شرت مشکیشو که خیس شده بود و معلوم بود به جای ظرفا، خودشو زیر آب شسته رو درآورد و راحت رو تخت دراز کشید..کوفتت بشه!! پتو
رو دور خودش پیچید..
_ آخیششش!! چه تخت گرم و نرم و راحتی!! ای جووووونم...
میخواست دلمو بسوزونه!..محلش نذاشتم و سرمو تو بالشم فرو کردم..زیر سرش بالش نداشت..حقش بود! منم پتو نداشتم..!! وای که چقدر این
موکته
سفت و خشنه!! انگار رو یه تیکه آجر دراز کشیده بودم!! معلوم بود موکتش
زیادی کار کرده و تموم پرزاش از بین رفته بود..آخه یکی نیس به
شهریار بگه یه کم به این ویلای فکستنیت برس خوب..جای دوری نمیره!! خوب بابا یه موکت نو از اینایی که تبلیغشو تو تی وی میکنن بخر...
اسمش چی بود؟! آها..پالاز موکت..شنیدم خیلیم نرم و خوبه و با فرش دست بافت هیچ فرقی نداره!!! والااا.. بالاخره با غرغر خوابم برد..
***
_ من نذاشتم آروین مال تو شه بچه!! من باعث شدم اینجوری بدبخت شی و طعم خوشبختی و لذت و نچشی!! آروین از تو متنفره..حالش ازت
بهم میخوره..من باعث بدبختیت شدم..هیچوقت دستت بهم نیمرسه راویس!! هیچ وقت..من نابودت میکنم..دودت میکنم...
قهقهه میزد..بلند و وحشتناک قهقهه میزد..
جیغ
کشیدم و از خواب پریدم..بدنم یخ کرده بود..عرق سردی رو مهره های کمر و
پیشونیم نشسته بود..بدنم میلرزید..آروین از جا پریده بود و
داشت با وحشت نگام میکرد..چراغ و روشن کرد..به سمتم اومد..مچ دستامو گرفت و گفت: راویس خوبی؟ چی شده؟ چرا انقدر یخی؟ راویس...
در
حالیکه گریه میکردم گفتم: رامین..رامین..رامین ولم نمیکنه!..همیشه
باهامه!! تو کابوسام..میگفت..میگفت..نمیزا ره خوشبختی و ببینم..
میگفت..میگفت..نابودم میکنه..میگفت..تو ازم متنفری..!!
آروین نذاشت ادامه بدم و محکم بغلم کرد و سرمو به سینه ش چسبوند! با دستاش آروم موهامو نوازش کرد و زیر گوشم گفت:
آروم باش عزیزم!! رامین هیچ غلطی نمیتونه بکنه..آروم باش..من پیشتم..از چیزی نترس..!!
سرم درست رو قلبش بود..صدای قلبش چقدر آرومم میکرد..چقدر آغوشش برام امن بود..برام لذت بخش بود! سینه ی لختش از اشکام و عرق رو
پیشونیم خیس شده بود..نوازشاش و صدای قلبش خیلی آرومم کرده بود..دیگه از لرزش بدنم و وحشت چند لحظه پیشم هیچ خبری نبود.. دوس
نداشتم از آغوشش بیام بیرون..آروینم هیچ حرکتی نمیکرد تا منو از آغوشش جدا کنه..انگار اونم اعتراضی نداشت..صدایی از هیچکدوممون
نمیومد..فقط صدای نفسامون بود که شنیده میشد..تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم..بعد از 3 دیقه که حالم خیلی بهتر شده بود، از بغلش
اومدم بیرون..با مهربونی زل زد تو چشام و گفت: بهتر شدی؟!
آهسته گفتم: ببخشید بیدارت کردم...!!
با انگشت شصتش، خیسی اشکای رو گونه مو پاک کرد و گفت: از هیچی نترس..باشه؟ من پیشتم!!
یه لحظه بغض کردم..آروین که همیشه مال من نبود..این آغوشش و این حمایتاش همش موقتی بود و تا وقتی بود که رامین پیداش نشده بود!!
اگه رامین پیداش میشد، دیگه از همه ی این لذتا محروم میشدم..
با صدای لرزانی گفتم: تو از من متنفری نه؟!! رامین میگفت تو ازم بیزاری..آره؟!! میگفت..
انگشتشو گذاشت رو لبم و نذاشت حرفمو ادامه بدم..آهسته گفت: من هیچوقت از تو متنفر نبودم...! حالا هم بگیر بخواب..باشه؟!!
خیلی خوشحال شده بودم..خیلی زیاد!! حالم تو اون لحظه، غیر قابل توصیف بود..!! خواستم سر جام بخوابم که بازومو گرفت و گفت:
لجبازی و بزار کنار و بیا بخواب رو تخت! اینجا کمر درد میگیری دیوونه!!
خواستم مخالفت کنم که آروین اجازه ی هیچ حرفی و بهم نداد و بغلم کرد و منو به آرومی رو تخت گذاشت و خودشم کنارم دراز کشید..کنارش
خیلی
آروم بودم..لذت میبردم از این آرامش عجیبی که حضور آروین،بهم میداد!! به
سمتش برگشتم..رو پهلو دراز کشیده بود و موهامو آروم نوازش
میکرد..نگام کرد و با لبخندی که رو لبش بود، گفت: سعی کن بخوابی..من بیدار میمونم تا خوابت ببره! نگران چیزی نباش..باشه؟!
این لحن حرف زدنشو خیلی خیلی دوس داشتم..کاش اگه رویا بود، تا همیشه تو همین رویا باقی میموندم!! چشمم به قرمزیه رو بازوی آروین
افتاد..اوووف..شاهکار چای ریختن من بود!! طفلکی چقدر قرمز شده بود..یه کمی هم پوستش جمع شده بود!! دستمو رو بازوش کشیدم و گفتم:
چقدر قرمز شده!! من واقعاً متأسفم!!
آروین لبخندی بهم زد و خم شد رو صورتم و آروم و نرم گونه مو بوسید و گفت: مهم نیس..چشاتو ببند و بخواب..شبت بخیر!!
خوشبختی
و داشتم با ذره ذره ی سلولای بدنم حس میکردم..آروین چقدر مهربون بود..!!
خداااااا این آروین و ازم نگیر!! هیچوقت منو از این خواب
بیدار
نکن..!! خدایا عاشقتتتتتتم!! تو بغل آروین بودم.. برام امن ترین جای دنیا
بود!!! سرمو تو سینه ی ستبر و پهنش پنهان کردم و چشامو
بستم..نفساش میخورد تو موهام و خوب حسش میکردم..عجب خوابی بود!!! صدای قلبش آرامش بخش ترین صدای دنیا بود!!!
فصل دهم***
با شنیدن صدای قیژ قیژ فنر تخت چشامو نصفه، نیمه باز کردم..آروین از رو تخت بلند شده بود و داشت تی شرتشو میپوشید..حواسش به من نبود
و داشت آهسته زیر لب حرف میزد..صداشو کم و بیش میشنیدم..
"خدایا خودت کمکم کن..یه راهی جلوی پام بزار..کمک کن بتونم نگهش دارم..برای خودم!!"
بعد
هم بدون اینکه بهم نگاهی بندازه از اتاق بیرون رفت و در رو هم بست! منظورش
چی بود؟! کی و نگه داره؟ چرا انقدر داغون شده؟! قطعاً خل
شده بود..پسر مردم و دیوانه کرده بودم! کابوسای شبونه ی من، رو این اثرش بیشتر بوده انگار..!! این که سالم بود طفلی! ترگل و ورگل شد
شوهرم، حالا با این عقل ناقصش، چیکارش کنم؟! بهتره ببرمش یه روانپزشک زبردست!!
کش
و قوسی به بدنم دادم..تا حالا تو عمرم، انقدر راحت و خوب نخوابیده
بودم..چقدر آغوش آروین به انرزی داده بود..من این آغوش و دومین بار بود
تجربه میکردم..اما هر دفعه، بیشتر بهم لذت میداد و جذب آغوشش میشدم! آغوشش واقعاً معجزه میکرد..باید دوش میگرفتم تا یه کم سر حال
شم..خوشبختانه تو اتاقی که توش بودم، یه حُسنی داشت و اونم این بود که حمومش تو اتاق بود!
از رو تخت بلند شدم و رفتم تو حموم! زیر دوش آب سرد وایسادم..نفسم داشت قطع میشد اما دلم نمیومد آب و ولرم کنم..سرحالم میکرد..
تک تک اتفاقات دیشب و مرور کردم! مثل رویا، برام شیرین و لذت بخش بود..تک تک حرکات آروین و خوب یادم بود، وقتی یادش میفتادم یه جور
خاصی
میشدم! اون واقعاً آروین بود..؟!! حرکاتش برام خیلی جدید و غیر منتظره
بود! تا حالا به این شدت نگرانم نشده بود..اگه میخواست، خیلی
مهربون
میشدا..! من فقط آروین و داشتم و اگه آروینم نبود، از بی کسی دق
میکردم..بابام که شیراز بود! شیرینم که سرگرم بچه ی تو شکمش و
آرسام
بود و کمتر از من خبر میگرفت..از دستش دلخور نبودما، بالاخره اونم زندگیه
خودشو داشت! آرامش دنیا برام، تو آغوش آروین خلاصه میشد..
وقتی آروین بود نیازی به کس دیگه ای نداشتم..تموم دنیا، تو آروین برام خلاصه میشد..جای بوسه ی نرم و عاشقونشو هنوزم رو گونه م حس
میکردم..هنوزم جاش از شدت حرارت، میسوخت! لبخند پهنی رو لبام ظاهر شد..آغوشش از هر قرص آرامش بخشی، برام موثرتر بود..حتی
قرصایی که هر شب میخوردمم عین آغوش آروین آرومم نمیکرد..
بعد
از یه ربع، از حموم دل کندم..هر چی گشتم حوله مو پیدا نکردم..حتماً یادم
رفته بیارمش..! حالا چیکار کنم؟! بدم میومد با بدن خیس، لباس
بپوشم..چندشم میشد! حوله ی آروین لبه ی تخت بود..معلوم بود قبل از من رفته حموم! حوله ش مرطوب بود..حوله شو تنم کردم ..بوی عطرش
رو حوله مونده بود..با عشق، بوی تنشو فرستادم تو ریه هام! حس خیلی خوبی داشتم..موهای سرمو با کلاه حوله ش، خشک کردم.داشتم تو
کیفم، دنبال لباس می گشتم که در اتاق باز شد و آروین اومد تو..از جا عینهو فنر پریدم! آروین با چشای گرد شده زل زد بهم!!
لبخندی زدم و گفتم: سلام..صبح بخیر!
از بهت اومد بیرون و گفت: سلام! چرا حوله ی منو پوشیدی؟
_ خوب آخه..حوله ی خودمو تو خونه جا گذاشتم..ناراحت شدی که حوله تو پوشیدم؟!
حس کردم یه جوری شد! دستشو گذاشت پشت گردنش و آهسته گفت: داری با این کارات منو داغون میکنی راویس! میفهمی اینو؟!
بعدهم
پوفی کشید و از اتاق با سرعت خارج شد..وااا این چش شد؟!! مگه من چیکار
کردم؟ شونه هامو بالا انداختم و لباسامو پوشیدم و حوله ی
آروین و سر جاش گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون..!همه بیدار شده بودن و داشتن صبحونه میخوردن..جواب سلاممو با خوشرویی دادن..
مونا با شیطنت نگام کرد و گفت:
معلومه خیلی خوب خوابیدیا! پوف چشات هنوز نخوابیده!
با حرص به مونا نگاه کردم..
کیانا بلند خندید و گفت: بیخود به راویس گیر الکی نده! حالا خوبه خوابیدن تو رو هم دیدیما...
کیانا چشمکی به مونا زد...مونا با حرص گفت: کیانا! ببند دهنتو!
کیانا دوباره قهقهه زد..معلوم بنود مونا چه آتویی داده دست کیانا، که انقدر سرخ شد..!
ملیحه در حالیکه داشت لقمه ی کره، مربایی که دستش بود و به زور تو حلقش فرو میکرد، گفت: عصر یه سر بریم آستارا! من کلی خرید دارم..
کیانا که خنده شو جمع کرده بود، گفت: با ملیحه موافقم! منم میخوام یه سری وسایل بخرم..
عمه خانوم گفت: نیومدیم که بمونیم تو ویلا..!
شهریار گفت: عصر تا شب، در خدمت خانوماییم!
شایان
ساکت بود و حرفی نمیزد..انگار از یه چیزی خیلی ناراحت بود! برام اصلاً حرف
نزدنش مهم نبود! بهتر!! بعد از خوردن صبحونه، به همراه مونا
به لب دریا رفتیم..رو تخته سنگی نشیتم و به دریا زل زدم...
_ مونا؟
_ هوووم؟
_ به نظرت، ممکنه نفرت تبدیل شه به عشق؟!
مونا ابروهاشو بالا انداخت و نگام کرد و گفت: منظورت چیه؟
_ منظور خاصی ندارم! فقط یه سوال پرسیدم..
مونا
به روبرو خیره شد و گفت: بستگی داره نفرتش در چه حد باشه! بعدشم به اینم
بستگی داره که چقدر در قبال اون نفرتی که ازت داره، بهش
عشق و محبت بدی..باید معلوم شه اون عشقی که بهش میدی میتونه جای نفرت قبل و بگیره یا نه!
آهی کشیدم..صدای آروین هنوزم تو گوشم بود" من هیچوقت از تو متنفر نبودم!" آروین از من متنفر بنود؟!! پس اون همه تحقیر، سرزنش، بد و
بیراه، واسه چی بود؟!! شایدم من زیادی پررو بودم که فکر میکردم با اون همه بلایی که سرش آوردم بازم از آروین توقع، عشق و مهربونی و
داشتم!! شایدم آروین این جمله رو دیشب گفته بوده تا منو الکی آروم کنه!!
_ راویس؟!
_ بله؟
_ زیاد دور و بر شایان نپلک!
_ واسه چی؟
_
اولاً شایان که خیلی خوب میشناسی! از هر روش و ترفندی استفاده میکنه تا تو
رو به دست بیاره..حتی انگار براش اصلاً اهمیتی نداره که تو
ازدواج
کردی و اسم آروین تو شناسنامته! در ثانی به نظر من، اصلاًدرست نیس که غیرت
و تعصب آروین و با حضور شایان محک بزنی! شایان گزینه
ی
خوبی برای این کار نیس..هیچ فکر کردی اگه آروین درموردت فکرای ناجور کنه،
بیشتر ازت دور میشه؟! اینطوری نه تنها تو دل آروین جا باز
نمیکنی،
حتی بیشتر از قبل، آروین و از خودت متنفر میکنی! بچه بازی درنیار! چرا
میخوای آروین و اینطوری و انقدر راحت، از دست بدی؟ انقدر
غیرتی شدنش برات مهمه؟! به چه قیمتی آخه راویس؟!
موندم چی بگم بهش!! تا حدودی حق و به مونا میدادم..اما من برعکس تصوراتم که از غیرتی شدن آروین ذوق مرگ میشدم، دیگه اصلاً دلم
نمیخواست رگ غیرتش بزنه بیرون!! ازش میترسیدم! حالا جدا از ترس، نمیخواستم به قول مونا، از دست بدمش! همین که تا حالا فهمیدم روم
حساسه و حتی خیلی رک بهم گفت که زنشم و ناموسشم، برام یه دنیا ارزش داشت!! اینجوری دیگه لازم نبود آدم چندش آوری مثل شایان و
برای غیرتی کردن آروین، تحمل کنم!!***
نزدیک
دو ساعت بود که تو آستارا بودیم...!! ملیحه و کیانا از بس خرید کرده بودن،
صندوق عقب ماشین شهریار و کوروش پُر پُر بود..! کل بازار و
جمع
کرده بودن..مونا هم یه کم خرت و پرت خریده بود! من و آروین کنار هم آهسته
تر از بقیه راه میرفتیم و به مغازه ها و دست فروشا نگاه
میکردیم..عمه
خانومم چند دست لباس راحتی و چند تا روسری نخی خریده بود..من و آروین
تقریباً ار بقیه خیلی دورتر بودیم..داشتم به ترمه های
خوشگلی که یه پسری داشت میفروخت، نگاه میکردم که آروین دستمو کشید و با هیجانی که تو صداش موج میزد، گفت: بیا اینو ببین!
همزمان با این جمله ش، به دنبالش کشیده شدم سمت مغازه ای! جلوی ویترین مغازه منو نگه داشت.با دستش به کت و دامنی مشکی با
نوارای سفیدی که دورتا دور یقه و پایین کت و پایین دامن ، به چشم میخورد، اشاره کرد و گفت: چطوره؟ من که خیلی ازش خوشم اومد..
نیشم وا شد!! اینو برای من انتخاب کرده بود؟!!
با ذوق گفتم: برای منه؟!!!
آروین که از ذوق و شوقم فهمیده بود که چقدر خوشم اومده، لبخند بدجنسانه ای زد و گفت: نه برای گیسو انتخابش کردم! بعنوان سوغاتی!
لب
و لوچه م آویزون شد..!! دستمو کشید و منو به داخل مغازه برد..از فروشنده
خواست کت و دامن پشت ویترین و برامون بیاره! با حسرت به کت
و دامن نگاه کردم..خیلی شیک بود..دوس نداشتم اینو گیسو بپوشه!! سلیقه ی آروین بود و دوس داشتم خودم صاحبش شم! آروین کت و دامن و
به سمتم گرفت و گفت: بیا برو بپوشش!
چشام گرد شد و گفتم: مگه نگفتی برای گیسوئه؟! من دیگه چرا باید پروش کنم؟!!
آروین لبخند معناداری زد و گفت: هم تیپ توئه دیگه! برو بپوشش تا اگه اندازته، بخریمش برای گیسو!
لجم
گرفت! منو آورده بود تا برای گیسو خرید کنه؟!! این دیگه آخرش بودا..سعی
کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم..کت و دامن و با حرص، از آروین
گرفتم
و به اتاق پرو رفتم! کت و دامن و پوشیدم..فوق العاده بود! تن خورش بی نظیر
بود! کوتاهی دامن تا زیر زانوم بود! تو آینه ژستای لوسانه
میگرفتم
و ریز میخندیدم..از دیدن هیکلم، تو این لباس خیلی ذوق کرده بودم! داشتم با
بی خیالی مسخره بازی درمیاوردم که چند تقه به در اتاق
پرو خورد و صدای آروین اومد: راویس! پوشیدیش؟!
خنده
هامو جمع و جور کردم و با اخم غلیظی، در رو باز کردم..آروین از دیدنم چشاش
4 تا شد! شوکه شده بود..شاید فکر نمیکرد انقدر بهم بیاد..
بعد از چند ثانیه، لبخند پهنی زد و گفت: خیلی بهت میاد!
با دلخوری گفتم: به گیسو بیشتر از من میاد!
ریز خندید و گفت: درش بیار!
بعدم
در رو بست و رفت..حرصم گرفت!! من این کت و دامن و میخواستم!!خوب دو تا
بخره ازش!! کت و دامن و با ناراحتی درآوردم و لباسای خودمو
پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون! آروین پولشو حساب کرده بد..فروشنده بهم تبریک گفت و کت و دامن و تو جعبه ای شیک بنفش رنگ گذاشت!
هر دو از مغازه اومدیم بیرون..
_ آروین! برای بقیه سوغات نمیخری؟
_ با هم میخریم!
بالاخره بعد از یه ساعت، سوغاتی هایی که قرار بود بخریم، کامل شد! آروین برای گیسو هم یه تی شرت خرید و وقتی بهش اعتراض کردم که
براش سوغات خریدیم، فقط معنادار خندید و چیزی نگفت!
داشتیم از پاساژ بزرگ و شیکی خارج میشدیم که جلوی یه مغازه، تی شرت پسرونه ی خوشگلی بدجوری چشممو گرفت..
_ آروین؟!
آروین وایساد..طفلکی دستاش پر بود از وسایلی که برای سوغاتی خریده بودیم!
_ چی شده راویس؟
_ بیا این تی شرت و ببین..خیلی نازه..
کنارم وایساد و به تی شرتی که نشونش دادم نگاه کرد..
_ اوهوم..خیلی خوشگله!
تی شرت آستین کوتاهی بود به رنگ توسی! که روی سینه ی سمت چپش آرم کوچیک سفید رنگی نایک خورده بود! تن مانکنه که خیلی
چسبون و خوشگل بود، یه لحظه اندام آروین و جای مانکنه فرض کردم! آروین از این مانکنه پُر تر بود و مطمئن بودم تو تنش، شاهکار میشه!
_ خوب چرا وایسادی راویس؟ بریم بقیه منتظرن..!
_ برو اینو پرو کن..
_ برای من؟!!جا خورده
بود..! یاد چیزی افتاد و لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم: نه برای رادین
انتخابش کردم! به نظر من که رنگش خیلی بهش میاد..برو پروش
کن! تقریباً اندامتون یکیه دیگه نه؟!
آروین
که متوجه تلافی کردنم شده بود، ریز خندید و چیزی نگفت! هر دو به داخل
مغازه رفتیم و آروین لباس و پرو کرد..حدسم درست بود! بیشتر از
حد تصورم بهش میومد..معرکه شده بود! بازوهاش تو آستین لباس مونده بود و چیزی نمونده بود که لباس از وسط تیکه پاره شه! نمیدونم چرا
انقدر
از اینجور لباسا که پسرا میپوشیدن و بازوهای هیکلی و ورزشکاریشونو میریختن
بیرون، خوشم میومد.. آستینش در حال جر خوردن بود! انگار
آروینم از لباسه خیلی خوشش اومده بود چون بازم شروع کرد به فیگور گرفتن! ایشش از خود راضی!
با لبخند گفتم: عالیه تو تنت!! خودت پسندیدیش؟!!
آروین با شیطنت نگام کرد و با لبخند گفت: برای من که نیس که خوشم بیاد!! به نظر من که به رادین بیشتر از من میاد...
نتونستم
جلوی خنده مو بگیرم و بلند خندیدم..آروینم قهقهه زد..بیچاره پسر فروشنده،
فکر میکرد خل شدیم و تازه از دیوونه خونه فرار کردیم..!!
***
زیپ کیفمو بستم..بلند شدم تا از اتاق بیام بیرون که شایان اومد تو و در رو محکم بست!
_ چته دیوانه؟ ترسیدم..!
_ ببخشید..نمیخواستم بترسونمت! راویس!
_ چیه؟
_ میخوام باهات حرف بزنم..!
نمیدونم
چرا انقدر از تنها بودن با شایان میترسیدم! منو یاد رامین مینداخت..! از
نظر قیافه اصلاً شبیه هم نبودنا، اما چشاش..چشاش پر از هوس و
شهوت بود و تو چشاش یه چیز مشابه با چشای رامین، موج میزد..من از این نگاها بیزار بودم..!!
_ بور اونور شایان! میخوام برم پیش بقیه!
تو چشام زل زد و گفت: میگم باهات حرف دارم، میفهمی اینو؟!!
اومد
نزدیکم و بازوهامو از دو طرف گرفت، زل زد تو چشام و گفت: من هنوزم بهت
علاقه دارم راویس! حتی بیشتر از قبل! کافیه لب تر کنی تا همه
ی دنیا رو بریزم به پات! تو و اون پسره ی سوسول هیچیتون با هم جور نیس! چطور تحملش میکنی؟ چطوری حاضر شدی زنش شی؟ چرا اونو به
من ترجیح دادی؟ اون که محلت نمیزاره..کاملاً معلومه که حسی بهت نداره..همیشه با اخم نگات میکنه..تو چرا پاش نشستی؟ اگه زنم شی هر
چی عشق بخوای نثارت میکنم..راویس من هنوزم دیوونتم..بیا و مال من شو..
حالم
از حرفایی که میزد و جمله های عاشقونه ای که به کار میبرد، بهم
میخورد..چقدر وقیح بود!! چطور جرئت میکرد که من ابراز علاقه کنه؟!!
با خشم دستاشو از دور بازوهام جدا کردم و با صدای بلندی گفتم: خفه شو شایان! تو یا خیلی احمقی با خودتو زدی به حماقت! من شوهر دارم
عوضی! میفهی اینو؟! اینو بکن تو کله ی پوکت شایان..آروین شوهر منه و من مثل جونم دوسش دارم! تو حق نداری به کسیکه شوهر داره و
شوهرشو هم خیلی دوس داره، ابراز علاقه کنی! من هیچ علاقه ای به تو ندارم و دیگم دلم نمیخواد اینجوری جلوی راهمو بگیری و شِر و وِر
تحویلم
بدی..من عاشق آروینم و تا ابد کنارش میمونم!!حتی اگه به قول تو اون محلم
نزاره و بهم اخم کنه! پس لطفاً دهنتو ببند و قبل از اینکه
حرفی و از دهن کثیفت بیاری بیرون، یه کم عقلتو به کار بندازی..!
خیلی از دستش عصبی بودم..با خشم نگاش میکردم..از جلوش رد شدم و یه لحظه برگشتم و پوزخندی زدم و گفتم:
راستی! چی تو کارنامه ی درخشان گذشتت میبینی که فکر میکنی آروین و ول میکنم و زن تو میشم!! اعتماد به نفست کشته منو!!
لرزش خفیف بدنشو حس کردم..خیلی عصبیش کرده بودم! دستاشو مشت کرده بود..بیخیالش شدم و در اتاق و باز کردم و...!!
آروین پشت در وایساده بود..جا خوردم..این از کی پشت در بود؟!! چشاش از خشم، قرمز شده بود..مطمئن بودم که یه دعوای حسابی با هم
داریم!! هیکل مردونه و ورزشکاریش از خشم میلرزید..آب دهنمو قورت دادم!